۰۶ آذر ۱۳۸۱

مثل اينكه داره به خير مي گذره.دكتر رضوي ازاد شد.هر چند هنوز نتوانستم با او تماس بگيرم اما خبر كاملا موثق است.هيچ چيز بدتر از اين نيست كه نتواني هيچ كاري انجام بدهي.اما گاهي ميشه از انتظار خيلي چيزها ياد گرفت.

۰۵ آذر ۱۳۸۱

دكتر رضوي هم دستگير شد. ان طعم گس يك بار ديگر دهانم را پر كرده.بار اول سال 77 بود وقتي شمس-جلايي پور ونبوي را گرفتند.دو بار رفتم ميدان جوانان و در بسته روزنامه جامعه را تماشا كردم.باورم نمي شد كه به همين راحتي بشه رفت زندان اما زود باور كردم. وقتي قرار بود اقاي نوري براي گرفتن حكم به دادگاه برود همه مي دانستيم كه برنمي گرددوبراي گرفتن عكس يادگاري به اتاقش رفتيم.انروز گنجي مثل هميشه مي خنديد اما طولي نكشيد كه او هم ديگر به روزنامه نيامد.اخرين باري كه باقي را ديدم تازه از بيمارستان مرخص شده بود قرار بود خودش را به دادگاه معرفي كند.لااقل 10 كيلو وزن كم كرده بود.
از ان روزها 3 سال گذشته بود و من كم كم داشتم ان طعم گس را فراموش مي كردم.از گرانپايه پرسيدم:چي مي شه؟خنديد:همه اش شوخيه نگران نباشيد.اما فرداي ان روز شوخي تلخ نگذاشت به روزنامه برگردد.هيچ كس دوست نداشت روي صندلي او بنشيند.
عبدي مثل هميشه تكيه داده بود به پشتي صندليش.يكي پرسيد:چه خبر؟و من تعريف كردم كه توي تاكسي مردم از قتل دكتر نوري حرف مي زنند نه از مرگش!
عبدي خنديد:مردم اتش سوزي سينما ركس را هم انداخته بودند پاي رژيم و باور نمي كردند كه كار اون نيست.درست 14 ساعت بعد از اينكه اين جمله را برزباان اورد در خانه اش بازداشت شد.
اما دكتر رضوي ادم متفاوتي بود.بي نهايت متواضع و ارام.خيلي كم حرف مي زد مگر وقتي از او سوال مي كردي.انقدر با دقت و دقيق جواب مي داد كه از خودت و اطلاعاتت خجالت مي كشيدي.
حالا فكر مي كنم اين ادم ها كجان؟
اخرين باري كه به اوين رفتم قرار بود يك مقام بلند پايه از انجا بازديد كنه.ما را از ميان دهها در باز و نيمه باز عبور دادند.انقدر به راست و چپ چرخيديم كه جهت را گم كرديم.در فاصله دو در ساختمان هاي بلند با پنجره هاي كوچك وجود داشت چند نفر با قاشق هايشان به ميله ها مي كوبيدند و فرياد مي كشيدند:.......
بعد ها فهميدم ان ديوارهاي خيلي بلند ديوار سلولهاي انفراديه.بي خود نبود كه داور(سيد ابراهيم نبوي)مي گفت:از زندان متنفرم!
امشب يراي قدم زدن رفته بوديم بيرون .به هر ديوار بلندي كه مي رسيدم دلم مي لرزيد.

۰۲ آذر ۱۳۸۱

امروز بلاخره كي بورد من درست شد و من با خيال راحت دارم تايپ مي كنم.باز هم از همه كساني كه من را راهنمايي كردند ممنونم.مخصوصا از علي.
امروزبعدازپنج روز كار كردن در روزنامه جديد مزه سانسور را چشيدم.يك مطلب در مورد تاثير فعاليت هاي سياسي بر درس خواندن دانشجويان قلع و قمع شد.حرف اصلي اش اين بود كه دانشجوها بايد سياسي باشندو ياد بگيرند كه درسشان را هم بخوانند.
ديروز در مراسم فروهرها 35 نفر دستگير شدندو تعداد متنابهي مجروح!خيلي دلم مي خواست فرصت داشتم و يك سر به اونجا مي زدم.
از امروز بحث در مورد برابري ديه زن و مرد را با مطلبي از ايت الله مكارم شيرازي اغاز كردم.فردا صحبتهاي پروفسور اخوندي را چاپ مي كنيم.فكر مي كنم بحث جالبي
مي شه.هنوز ايت الله مكارم شيرازي معتقد است كه ارزش جان يك زن از يك مرد كمتر است ولي پروفسور اخوندي ميگويذ ارزش جان انسانها برابر است چه زن و چه مرد.
دنياي غريبي داريم!

۰۱ آذر ۱۳۸۱

هميشه معتقدم ادم نبايد در مورد زندگي ديگران قضاوت کنه اما امروز که اين قصه را شنيدم به شدت تو فکر رفتم.
اقاي الف و خانم ب عاشق هم بودند وبعد از سه سال عاشقي داشتند قرار ازدواج مي گذاشتند که اقاي ج به خانم ب ميگه :حالا که مي خواهي ازدواج کني به من هم فکر کن!
خانم ب هم بعد از يک شب فکر کردن به اقاي الف ميگه :من ميخواهم زندگي جديدي را تجربه کنم و......3 ماه گريه و زاري هاي اقاي الف براي عوض کردن نظر خانم ب به جايي نمي رسدو اقاي الف براي اينکه لج خانم ب را در بياورديک هفته بعد عاشق مي شه و ازدواج مي کنه.اما خانم ب براي راضي کردن اقاي ج دست به هر کاري مي زنه و تا اخر خط پيش مي ره اما اقاي ج که فقط براي خالي نبودن عريضه اين حرف را زده بوده بعد از سيراب شدن از کاسه وصل! مي گه:عزيزم من اصلا براي ازدواج اماده نيستم!(البته کمي خشونت اقاي ج از اين بيشتر بود)
حالا بعد از گذشت دو سال اقاي الف از همسرش جدا شده و قرار است همين روزها به خواستگاري خانم ب بياد.و البته اين دفعه بعله را قبل از خواستگاري گرفته!!

۳۰ آبان ۱۳۸۱

در يک دعوا بر سر تصاحب 5 متر زمين زراعي دو نفر کشته و دونفر زخمي شدند.اين اتفاق در يکي از مراکز استانهاي جنوبي کشور رخ داد.کمي باور نکردني به نظر مي ايد مگه نه؟
البته باز هم وضع اونها نسبت به ما خيلي بهتره!چون لااقل انها سر زمين مي جنگند نه مثل ماها سر هوايي به نام تراکم!
راستي يک سوال ..... ميدانيد راز بخش (گوسفند زنده )روزنامه همشهري چيه؟به پاسخ صحيح جايزه اي ارزنده تعلق خواهد گرفت!!!!!!

۲۸ آبان ۱۳۸۱

ديشب جا موندم و نتوانستم چيزي بنو يسم. دو شب است که نمي توانم زودتر از ساعت سه صبح بخوابم.همه چيزبهم ريخته است.خسته ام
کار در يک روزنامه جديد را اغاز کردم اما هيچ شوقي براي کار ندارم.يک بار ديگر داغ روزنامه نوروز تازه شد.
امروز همه چيز تلخ است.مگه نه پرستو؟

۲۶ آبان ۱۳۸۱

اين روزها همه جيز عجيب و دوست داشتني شده.اصلا فكر نمي كردم كه يك وبلاك ساده بتواند اين همه ارتباط ايجاد كنه.سه نفر راهنمايي كردند كه جطورمي توانم فونتم را درست كنم(هر جند هنوز فرصت نكردم)و كسي كه فكرمي كردم ديكه هركز ازش خبر نخواهم داشت بهم تبريك كفت.اينها براي روز دوم خيلي عاليه.
مثل اينكه من برخلاف بقيه خودم را معرفي نكردم.من ,رويا,روزنامه نكار هستم.از بد حادثه هميشه هم سوزه هاي فجيع به من محول مي شه.4 سال هم مي شه كه سعي كردم متمركز روي مسايل زنان كار كنم.از جمله كزارش هاي من يك كزارش مفصل در مورد روسبي هاست كه فكر مي كنم هنوز مي شه اون رو روي ارشيو كويا بيدا كرد.
امروز بخش حقوقي كزارش مريم را تمام كردم.تا ساعت يك صبح سر كار بودم.طبق قوانين اسلام بدري كه فرزندش را بكشد قصاص نمي شود اما قاضي حكم بدر مريم را اعدام اعلام كرده و تمام كساني كه من با انها صحبت كردم معتقدند حكم خلاف قانون است.دنياي جالبي داريم مكه نه؟ميتوني فرزندت را سر ببري و با افتخار راه بري و اعلام كني :حق داشتم!
مادر مريم هم شكايتش را بس كرفت.جون برادرهاي نبي تهديد كرده بودند اكر نبي اعدام بشه تو را هم مي كشيم.زنها خيلي بدبختند مكر نه؟

۲۵ آبان ۱۳۸۱

بلاخره نوشتم.ماجراي مريم و بدرش را نوشتم اما حتي خودم هم نتوانستم يك بار از رويش بخوانم.نوشتم كه جطورمريم يك روز قبل از مركش تمام كوت سيد صالح را از خوشحالي دويده بود جون بلاخره دختر همسايه راضي شده بود مانتو كهنه اش را به مريم بدهد.نوشتم كه جطور مريم 7 ساله شام درست كرد و براي بدرش جايي ريخت.هنوز برق جاقوي كند توي دست بدرش جشمم را ازار مي دهد.
ماجراي مريم هم تمام شد . فكر مي كنيد بعد از او نوبت كيست؟
اقاجري هم كم كم دارد اسطوره مي شود...... خوش به حالش!
راستي من يك مشكل اساسي دارم و ان اينكه نمي توانم حروف بعد از:ب ج ز ك را تايب كنم .در واقع كي برد من از بيخ عرب است! ايا فرياد رسي هست؟

۲۴ آبان ۱۳۸۱

براي اولين بار نوشتن برايم به يك كابوس تبديل شده.جمعه كذشته تصميم كرفتم شروع كنم اما نشد.جشمهاي نيمه بازش انكار زل زده به صورتم.موهاي اشفته اش مي بيجه به قلمم.هنوز صداي بدرش كه توي دادكاه با افتخار مي كفت:من براي شرفم و ناموسم سرش را بريدم توي كوشم است.مريم دختر 7 ساله اهوازي قرباني هوسراني هاي بدري شد كه انشب نتوانسته بود زني را بيدا كند.همن مادر 32 ساله مريم تعريف كرد كه جطور شوهرش از او و هووش خواست توي يك اتاق بخوابند و رختخواب او را توي اتاق ديكري بيندازند تا با زن كوري كه با خودش به خانه اورده بخوابد.همن و هووش يك هفته بود كه قهر كرده بودندوبه خانه هاي بدرشان رفته بودند. مريم هم بيش بدرش بود.فاضل برادر 8 ساله مريم تعريف كرد كه جطور ان شب بدرش از مريم خواسته بود كه لبا سش رادر اورد و وقتي جواب شنيده كه خجالت مي كشم سرش را بريد......
دعا كنيد كه بتوانم بنويسم