۲۹ دی ۱۳۸۱

يكشنبه 29 دي
نسترن پرسيد چرا نمي نويسي؟
بايد چي جواب ميدادم؟وقتي ديشب تا ساعت 12.30مجله بودم.وقتي هر چه تلاش مي كنم تا كمتر كار كنم اما در عوض بيشتر مي شه؟وقتي دل بستگي به دخترهام-پرستو و ساناز- باعث مي شه در مهمترين تصميم هايم دودل باشم و نتوانم ازادانه تصيم بگيرم.وقتي جايي كه دوست دارم كار كنم امنيت شغلي ندارد و جايي كه مي خواهم ترك كنم همه اصرار مي كنند كه بمانم ووقتي اعلام مي كنم مي كنم من ميمانم همه دست مي زنند جز يك نفر و همان يك نفر همان روز استعفا مي دهد.وقتي در جايي كه دوست دارم كار كنم اعلام مي كنم مشكل دارم و كسي كه جواب سلامم را نمي دهد به سردبير كه اصرار مي كند بمانم مي گويد:نگران نباشيد تا فردا چهار نفر به شما معرفي مي كنم!
اما همه چيز مي گذرد.
تاريخ حمله امريكا به عراق نزديك شده
انتخابات شوراها با حضور يك نسل جديد نزديك شده
عليه دكتر ميردامادي 15 شكايت جديد مطرح شده
ابراهيم اصغرزاده به دادگاه خواسته شده
كسي كه چند روز همه نگرانش بوديم ازاد شده
اين خستگي ها هم مي گذرد
از صبح تا به حال فقط دارم اين ترانه را گوش مي دهم كه حتي اسم خواننده اش را هم نمي دانم
چشمهاي من ميل به گريه داره مي خواهد بباره
دل نمي دوني كه چه حالي داره
غصه به جز گريه دوا نداره

روزي هزار بار دل من ميشكنه
دل ديگه اون طاقت ها را نداره
پشت سر هم داره بد مياره....................

۱۵ دی ۱۳۸۱

يكشنبه 15 دي 1381
هرشب مي بينمش.توي خيابان تخت طاووس جلوي دراگ استور تخت طاووس مي ايستد.چشمهايش را هميشه يك جور ارايش مي كند.دور تادور سياه با ريمل فراوان.مي دانم كه مي خواهد چروكهاي زيرش را به اين وسيله پنهان كند. لااقل 45 ساله است.خشن و جدي.در تمام اين سه سالي كه مي بينمش هيچ وقت نديدم كه لبخند بزند.يك باربرخلاف هميشه زيبا به نظر مي رسيد.از همسرم خواستم به بهانه خريد از داروخانه توقف كنيم.اتومبيل ها پشت سر هم برايش بوق مي زدند. اما به هيچ كدام اعتنا نمي كرد.انگار منتظر ادم خاصي بود.انگار قرار بود بيايند دنبالش.چمهايش مستقيم به جلو خيره شده بود.هميشه فكر مي كردم اين جور زنها با چشمهايشان مشتري پيدا مي كنند بخصوص او كه به شدت به ارايش چشمهايش اهميت مي دهد.
يك موتوري جلويش ايستاد .انگار مشتري اشنايي بود جون طوري جابه جا شد كه بتواند سوار شود.اما او بي هيچ توجهي همينطور زل زده بود به خيابان.موتوري راه افتاد.اما انگار چيزي گفت چون زن كيفش را بلند كرد و كوبيد توي صورتش.بعد هم به طرف پياده رو رفت.
ديشب رنگش پريده بود.شايد اگر جلو مي رفتم صداي به هم خوردن دندانهايش را مي شنيدم.هوا سرد بود.وقتي از جلويش رد شديم گفتم:دلم برايش مي سوزد.بيشتر زنهاي همسن و سال او كنار شوهر و بچه هايشان خوابيده انداما او مجبور است ساعت 11 شب دنبال مشتري بگردد.يكي گفت:به خودش هم بد نمي گذرد!
امشب بالاتر از داروخانه يك اتومبيل گشت ايستاده بود.زن هم بود با يك پسر جوان داشتد با يك كلاه سبز حرف مي زدند.پسر 22 ساله به نظر مي رسيد.هر كدام يك طرف كلاه سبز ايستاده بودند. فكر كردم حتما دارند مي گويند كه زن خاله يا عمه پسر است.باز هم دور چمشهايش را با دقت ارايش كرده بود.كلاه سبز به دقت به حرفهايش گوش مي داد.شايد هم به چشمهايش نگاه مي كرد.َ

۱۱ دی ۱۳۸۱

چهارشنبه 11دي 1381
حالا ديگه تقريبا هر چهارشنبه به چهارشنبه مي نويسم.شايد اينطوري حرف بيشتري داشته باشم.
شهرت طلبي چيز بدي است جاه طلبي از ان بدتر.اعتماد كردن كار عبثي است اميد بستن از ان عبث تر.عاشق شدن اتفاق خنده داري است دوست داشتن خنده دارتر.و اخر همه اين كه زندگي سخت است سخت تر از هر چيزي كه بشود به ان فكر كرد.
مي گويد: بايد روزنامه نگار مستقلي باشي بدون وابستگي به هر حزب يا گروه يا تفكري. 10 دقيقه بعد سخنگوي حزب مي خواهد ديدگاههاي حزب را رعايت كنم.
مي گويد:تعهد اخلاقي مال جهان سومي ها است.نيم ساعت بعد اخم مي كنند كه :از چه رنجيده اي كه مي خواهي بروي؟
مي گويد:انها پشتت را خالي مي كنند.يك ساعت بعد جوابيه را مي گذارند روي ميز:خودت زنگ بزن حلش كن.
مي گويد :تو لياقت بيشتر از اينها را داري.فردا از نگاهشان مي خوانم:اگر ما نبوديم؟!
تناقض تناقض تناقض
كاش مي شد فقط سه روز مي رفتم مسافرت.بدون دغدغه صفحه ها لايي گزارش مصاحبه صانعي دادگاه عبدي اعترافات بورقاني عاقبت جبهه مشاركت و هزارتا اتفاقي كه به من هيچ ربط ندارد اما در گيرشم .
راستي سال نو مبارك