۰۷ اسفند ۱۳۸۲

دیروز شاهکار بود. یکی از بهترین روزهای تولدی که در جند سال اخیر داشتم. قرار بود یک شب آرام را در خانه بگذرانیم. کلی خرید کردم. جوجه ، چیپس، ماست و یک نوشیدنی عالی. قرار بود آزاده بیاد و یک سرس لباس را ببیند . ساعت 8 اومد و پشت سرش پرستو، ساناز، زهرا و نوشین. باورم نمی شد که همه آنها تولد من را به خاطر داشته باشند و برای خوشحال کردن من برنامه داشته باشند
امروز روز خوبی است. پر از انرزی و آرامش. امیدوارم این احساس را بتوانم تا تولد بعدی حفظ کنم. در ضمن کلی هم کادو باحال دریافت کردم!!!

۰۵ اسفند ۱۳۸۲

48 ساعته که از در بیرون نرفتم. تمام زمانم در یک آپارتمان 90 متری گذشته. 48 ساعته که نور خورشید توی صورتم نتابیده و گونه هام از باد سرد یخ نکرده. 48 ساعته که یا تلویزیون نگاه کردم یا جلوی کامپیوتر نشستم و یا روی تخت دراز کشیدم و کتاب های جورواجور را ورق زدم. دو تا کتاب گذاشتم پهلوی کامپیوتر تا شاید تو رودروایسی بخونمشان و دو تا کتاب هم زیر میزتلویزیون دارند خجالتم می دهند. اما خوندنم نمی یاد. کار کردنم نمی یاد. حرف زدنم نمی یاد. پس فردا تولدمه و من هنوز جرات نکردم حساب کنم که چند ساله می شوم. جلیل با شیطنت می گوید: معلومه 16 ساله. اما خودم می دانم باری که روی دوشم است خیلی بیشتر از 16 سال است. شاید 36 سال. شاید هم بیشتر.
وقتی به گذشت سال ها و تجربه ها فکر می کنم، سرم درد می گیرد. باور نمی کنم که همه آنها در یک کله کوچک و کم وزن جا گرفته باشد. یاد یک فالگیر بلوچ می افتم که سال 67 یا 68 گفت: زیر اون موها چی قایم کردی کله پخ پخو.
و من که منظورش را نمی فهمیدم گفتم: به خدا هیچی. و او خندید و گفت: چرا خودت را می زنی به خنگی؟ دوباره خندید و گفت: هیچ وقت پولدار نمی شوی، هیچ وقت خیالت راحت نیست. نه واسه پول. واسه همه چیز. اما عاقبت به خیر می شی. به مادرت بگو برات دعا کند. ....و حالا سالهاست وقتی می خواهم از مامان خداحافظی کنم می گویم: برام دعا کنید. و مامان هیچ وقت نمی پرسد برای چی.
نمی دانم معنی "عاقبت به خیری" چیه. اصلا "عاقبت" از چند سالگی شروع می شود؟ و از همه مهم تر" خیر" یعنی چی؟

اولین روز بعد از وقوع زلزله بم از یکی از مقامات پرسیدم: آیا برای سامان دهی وضعیت دختران بی سرپرست در بم کاری کرده اند؟ جواب داد: برو اگر توانستی 10 تا دختر بی سرپرست پیدا کنی، بیار تا ما آنها را سامان بدهیم.

چهار روز بعد از زلزله بم از مسوول اداره آگاهی شهر پرسیدم:آیا آماری از دختران قاچاق شده دارید؟ یا کسی اعلام کرده که دخترش مفقود شده؟ جواب داد: مگر در شهر کسی هم زنده مانده که بخواهد اعلام مفقودی کند؟

کیهان ، دوشنبه، 2004/02/23 : دستگيري 4 زن كيف قاپ در گناوه
به گزارش مركز اطلاع رساني ناجا مأموران انتظامي شهرستان گناوه در استان بوشهر هنگام گشت زني در پاساژي در اين شهرستان 4 زن به نام هاي رؤيا، عفت، فاطمه و فاطمه كه همگي اهل شهرستان بم بودند را به جرم كيف قاپي دستگير و مبلغ 481 هزار و 500 تومان وجه نقد از آنان كشف كردند.

کاش روزنامه باز بود و کارتش اعتبار داشت تا می تونستم باز هم بروم بم و از مسولان بهزیستی آدرس محل نگهداری از زنان بی سرپرست بمی را بپرسم.
احتمالا فقط آدرس چند تا زندان را به من می دهند.

خومونیم، صفحه 15 روزنامه کیهان چقدر پر خبر است
خدا را صد هزار مرتبه شکر، بعد از دوران دانشجویی که باید از این سر شهر به آن سر شهر می رفتم، دیگر سوار اتوبوس شرکت واحد نشدم. اما انگار این روزها مسایل شهری دارد به سرعت برق و باد حل می شود.
کیهان: سرپرست اتوبوسراني از امكان ورود اتوبوس هاي خارجي به ناوگان حمل و نقل خبرداد
اگر كارخانجات داخلي با توجه به نياز، كيفيت و قيمت نتوانند نيازها را برآورده سازند، اقدامات لازم براي ورود اتوبوس هاي خارجي انجام مي شود.
مهندس مهدي هاشمي سرپرست شركت واحد اتوبوسراني به دريافت وام از يك بانك آلماني اشاره كرد و گفت: اين وام براي خريد اتوبوس نيست، بلكه براي ساماندهي و مكانيزه كردن ناوگان هاي اتوبوسراني و تاكسيراني به موقعيت ياب ماهواره اي است.
همه مشکلات حل شده بود جز موقعیت یاب ماهواره ای که انشا الله آن را هم آلمانی ها حل می کنند.
خدا سایه آنها را از سر ما کم نکند.آمین یا رب العالمین!!!

۰۴ اسفند ۱۳۸۲

خوب به سلامتی زلزله به دماوند رسید. خدا آخر و عاقبت ما را به خیر کند.
رادیو دارد سخنرانی های امروز مجاس را پخش می کند. می ترسم. نه از حرفهایی که انصاری راد، کیانوش راد، مهرپرورو یا حقیقت جو می زنند؛ از عالیخانی می ترسم که می گوید: من همینجا مقابله می کنم.مهرپرور جواب می دهد:برای دفاع از عدالت کفن می پوشم.
می ترسم.از زلزله، از کسانی که برای به کرسی نشاندن حرف خود ار هیچ اقدامی ابا ندارند.می ترسم.

۰۱ اسفند ۱۳۸۲

انگار ساعت طبیعی بدنم از کار افتاده، ساعت دو بی اختیار بلند شدم و رفتم سراغ مانتو و روسریم. جلیل گفت: کجا؟ دوباره یادم افتاد که همه چیز تمام شده. نمی دانم چقدر باید منتظر بمانم تا دوباره بروم سر یک کار جدید اما... تلخی یکی از بدترین چیزهایی است که خدا خلق کرده.

طبق آخرین آمار غیر رسمی اعلام شده مشارکت مردم در تهران 20 درصد و در شهرستان ها تا 40 درصد است. یکی از دوستان تعریف می کرد ساعت 11 صبح برای رای دادن به یک مسجد رفته بوده، نگهبان جلوی در بهش گفته می خواهی بروی توی اتاق در بزن، خواهرها خوابند. می پرسد چطور؟ می گوید:شما نفر سومید که از صبح به اینجا آمدید!!!!
خوب، باز هم ما شدیم تیتر اول دنیا. اما این دفعه این دولت یا حکومت نیست که مطرح می شود، مردم این بار تیتر اولند اما نه تعداد مرده هاشان ، نه تظاهرات میلیونیشان، سکوتشان، فکر می کنید چند بار در تاریخ در خانه نشستن مردم مهم بوده؟
جذاب ترین تصویر از انتخابات، من را یاد خواهر کوچکم انداخت. سال 58 برای انتخابات جمهوری اسلامی با مامانم به حوزه رفته بود و به او اجازه داده بودند تا به استامپ دست بزند. او هم خوشحال برگشته بود خانه و انگشتش را به همه نشان می داد و می گفت: من "یای" دادم. شیرین زبانیش همه را به خنده می انداخت.تا چند روز هم نمی گذاشت کسی نشانه افتخار امیز "یای" دادن او را پاک کند اما حالا او "یای" می دهد؟

۳۰ بهمن ۱۳۸۲

یاس هم بسته شد. مثل خیلی های دیگه که کم کم اسمشون هم داره یادم می رود.اما امروز صبح برای اولین بار با بغض از خواب بیدار شدم. احساس کردم دلم می خواهد گریه کنم. در تمام سالهای گذشته هیچ روزنامه ای دو سال مداوم منتشر نشده. بابا یکی نیست بگه ما روزنامه نگارها هم آدمیم. ما هم آرامش می خواهیم. ما هم امنیت می خواهیم. ما هم دلمون می خواهد یک ریسمونی باشه در این دنیا که بتونیم به آن آویزان شویم و درد دل کنیم. همه اش مرگ. همه اش درد. همه اش خبرهای بد. بابا به خدا ما هم آدمیم. چرا کسی باور نمی کند؟
تعطیل شد. به همین راحتی. تمام شد. به همین راحتی.
همین حالا با یک خبرنگار در ده نو نیشابور حرف می زدم. او هم می گفت: در یک روستا همه مرده اند. شاید فقط یک نفر مجروح زنده بماند. او هم گفت:"همه مرده اند. به راحتی، با یک انفجار." و به خاطرم آورد:یادت است در بم به خیابانی رفتیم که با خاک یکسان شده بود؟ اینجا هم مثل همان خیابان است. تا شعاع 3 کیلومتری می توان انگشت و پای قطع شده پیدا کرد.
اما نکته جالب اینجاست که گویا هیچ خبرنگاری حق نداردبه محل نزدیک شود .این دوست ما هم کلی از راه را پیاده رفته و پنج کیلومتر هم لودر سواری کرده.

۱۶ بهمن ۱۳۸۲

بم یک فاجعه بود. بیشتر از تمام روزهایی که می دیدم چطور جنازه مردم بی گناه را از زیر آوار بیرون می آورند و روی هم دفن می کنند، دلم گرفت.
قبرستان بم، آبادترین نقطه شهر بود. ردیف های بی پایان گور، که حالا با سنگ هم پوشانده شده بودند، عنوز نمی توتنم باور کنم که فقط 45 هزار نفر در آن صحرای بی پایان دفن شده اند. یک عضو شورای شهر می گفت بین 65 تا 70 هزار نفر کشته شده اند. این را از روی مردم بومی زنده مانده در شهر حدس می زد. فاصله سنگ ها تفاوت بین گور های دسته جمعی و گورهای عادی را نشان می داد. بزرگترین قبرستان ایران.
شهر خلوت بود. دیگر از آن ترافیک نفس گیر و بوی تعفن خبری نبود. جای آن هوا پر شده بود از بوی خفه کننده فاضلاب. یاد لاله و لادن افتادم. وقتی بعد از آن تشیع جنازه باشکوه (دومین تشیع جنازه پس از تشیع جنازه امام) حالا حتی سنگ قبر هم ندارند و پدرشان آرزوی درست کردن آرامگاه برای آنها را شاید با خود به گور ببرد. لاله و لادن فراموش شدند، همان طور که مردم بم.
در گورستان بم، خاطره روزهای اول، پس لرزه های وحشتناک، آن همه مرگ، آن همه دزدی، آن همه مجروح دوباره به سراغم آمد. دکتر کدیور بین گورها قدم می زد و زیر لب چیزی می خواند. از او درباره عدالت خداوند پرسیدم واین که چطور می شود این فاجعه را با عدالت خدا سنجید. انگاردر این فضای پر جنجال سیاسی انتظار نداشت کسی هنوز به خدا وعدالت او فکر کند. گفتم که این سوال را روز دوم زلزله یکی از بازماندگان پرسیده و من جوابی برای او نداشتم. گفت این مساله ربطی به عدالت خدا نداردو عامل اصلی آن استفاده نکردن مردم از دانش و بینشی است که خدا در اختیار آنها قرار داده است. گفت پس خدا در مورد امریکاییها عادل است که همین زلزله در آنجا فقط دو نفررا می کشد و دربم 45 هزار نفر را؟

گزارش اولی که برای مجله زنان نوشتم به خاطر باور نداشتن همین موضوع چاپ نشد:


به‌نام خد اوند بخشندة مهربان. سوگند به فرشتگاني كه جان‌ها را به‌قوت مي‌گيرند، سوگند به فرشتگاني كه جان‌ها را به آساني مي‌گيرند، و سوگند به فرشتگاني كه شناورند، سوگند به فرشتگاني كه بر ديوان پيشي مي‌گيرند، و سوگند به آنها كه تدبير كارها مي‌كنند، كه آن روز كه نخستين نفخة قيامت زمين را بلرزاند، و نفخة دوم از پس آن بيايد، در آن روز دل‌هايي در هراس باشند، و نشان خشوع در ديدگان نمايان. مي‌گويند: آيا ما به حالت نخستين باز مي‌گرديم، آنگاه كه استخوان‌هايي پوسيده بوديم؟ گويند: «اين بازگشت ما بازگشتي است زيان‌آور.» جز اين نيست كه تنها بانگ برمي‌آيد، و آنها خود را در آن صحرا خواهند يافت. سورة النازعات آيات 1تا 15

اينجا بهشت زهراي بم است. ظهر يكشنبه،دومين روز پس از وقوع زلزله‌اي كه بم را با خاك يكسان كرد. اينجا بهشت زهرا است و من، ايستاده‌ام در ميان صحرا پس از گورهاي تازه كنده شده، رديف‌هايي از اجساد به صف شده و گروهي از مردم داغديدة داغدار، بي‌پناهِ بي‌سرپناه، بي‌فردايِ بي‌ديروز، بي‌همسرِ بي‌فرزند، بي‌پدر، بي‌مادر كه انگار تنهايان هميشة تاريخ بوده‌اند و هستند. كهن چون ارگ هزاران سالة بم، ويران چون باروهاي بلند ارگ.
باد كه برمي خيزد، خاك مرگ آسمان سر مي‌كشد، 30 هزار مرگ قد مي‌كشد، 30 هزار كفن، نشسته برخاك، چون عروساني آمادة حجله، حجلة مرگ.
زن بر سر مي‌زند. ساعت 5/4 صبح لرزيدم. بيدار شدم، خانه تكان مي‌خورد، زمين صدا مي‌داد. لرزه‌ها كه تمام شد، خوابم برد. هنوز وقت نماز نبود. يك ساعت بعد، حتي نتوانستم سر بلند كنم، نتوانستم صدا بزنم. شوهرم، پسرهايم، دخترهايم، عروسم، نوة شش‌ساله‌ام، همه مردند.
زن در نوبت گور مانده، گفته‌اند رديف سوم، سپيد پوشان فاميلش را رديف كرده بر روي فرشي پاره، شيون مي‌كند تا نوبتش، آنكه بلندتر است حسين است، پهلويش عروسش، آنكه از همه كوتاه‌تر است، بچه‌شان است. شش‌ساله، اين يكي شوهرم، آنها هم دخترهام و پسر كوچكم.
كسي از دور صدا مي‌زند: خديجه بيا، زن شيون‌كنان مي‌رود. رديف سوم را نشانش مي‌دهند، چند نفرند؟ زن بر سر مي‌زند: هشت نفر، هشت نفر. اول شوهرش را مي‌گذارد، بعد پسرش را، بعد عروسش، بعد دخترش، بعد دخترش، بعد دخترش، بعد پسر كوچكش، كنار مي‌كشد، لودر خاك مي‌ريزد، بر همة آنچه دارايي اوست از 45 سال زندگي.
به نام خداوند بخشنده مهربان، مرگ بر آدمي باد كه چه ناسپاس است. او را از چه آفرينده است؟ از نطفه‌اي آفريد و به اندازه پديد آورد. سپس راهش را آسان ساخت. آنگاه بميراندش و به گور كرد.
سورة عبس. آيات 17 تا 25

ساعت 5/5 صبح مجله پنجم دي ماه سال 1382 زلزله‌اي با قدرت 3/6 ريشتر بم را لرزاند. زمين‌لرزه ديگري كه حدود يك ساعت قبل به وقوع پيوسته بود، عده‌اي را بيدار كرده بود، عده‌اي را هشيار.
مرضية شجاع حيدري، با اولين تكان‌هاي ساعت 5/4 صبح بيدار شد. شيرين و محمد در اتاق‌هايشان خوابيده بودند. صداي شيرين را شنيد كه او را صدا مي‌زد. به همسرش گفت: من مي‌روم پيش شيرين. رضا را هم تكان‌ها بيدار كرده بود. بلند شد، قفل‌هاي در را باز كرد تا اگر باز هم لرزيد، راحت فرار كنند، هنوز چشمشان دوباره گرم نشده بود كه باز لرزيد، سخت، سريع، بچه‌ها را بغل كردند و دويدند بيرون. به‌حياط رسيده بودند كه خانه فروريخت.
مرضيه مي‌گويد: من مانده‌ام با شوهرم و دو بچه‌ام. اتومبيل شوهرم زير آوار ماند. حالا ما مانده‌ايم يك اتومبيل. از تمام سرمايه‌اي كه سال‌ها كار كرده بوديم و جمع كرديم. فقط همين مانده. هنوز اسباب‌كشي تمام نشده بود.
مي‌پرسم: كسي هم از خانواده‌تان كشته شده؟ مي‌گويد: غير از جسدهايي كه از زير خاك بيرون آورديم، 60 نفر هنوز زير خاكند. پدرم، مادرم، برادرهايم، خواهرهايم، عمه‌هايم، خاله‌هايم، عمويم، همه در خواجه عسگر زندگي مي‌كردند. خواجه عسگر با خاك يكسان شد، همه آنجا مرده‌اند، خانوادة من همه مردند. از خانوادة شوهرم هم 50 نفر مردند.
رضا، همسر من، من را به كناري مي‌كشد، از وقتي رفتيم خواجه‌عسگر و خانواده‌اش را ديد، گريه نكرده است. همين‌طور مبهوت مانده. مرضيه به دور دست‌ها خيره شده، از مركز شهر به راحتي مي‌توان ارگ بم را ديد، هيچ ديواري راه را سد نمي‌كند.
به نام خداوند بخشندة مهربان، قسم به اين شهر. و تو در اين شهر سكنا گرفته‌اي. و قسم به پدر و فرزنداني كه پديد آورد، كه آدمي را در رنج و محنت بيافريده‌ايم، آيا مي‌پندارند كه كس بر او چيره نگردد؟ مي گويد: مالي فراوان را تباه كردم. آيا مي‌پندارد كه كسي او را نديده است؟ آيا براي او دو چشم نيافريده‌ايم؟ و يك زبان و دو لب؟ و دو را پيش پا پايش ننهاديم؟ و او در آن گذرگاه سخت قدم نهاد. و تو داني كه گذرگاه سخت چيست؟
سورة البلد آيات 1 تا 12

خانه مثل تمام شهر، با خاك يكسان شده است. تكه‌هاي خشت و گل را انگار شخم زده‌اند. نيروهاي امدادگر روسي، همراه با دو سگ سياه بزرگ روي آوار راه مي‌روند. سگ سياه مي‌ايستد، مي‌غرد، پارس مي‌كند. بقيه به سوي او مي‌روند. كار نجات آغاز مي‌شود.
تكه‌هاي خشت و گل را از جايي به جايي مي‌ريزند، 10 ميليون تن خشت و گل در اين چهار روز جا‌به‌جا شده است، كاشي‌هاي سفيد ديوار آشپزخانه پيدا مي‌شود. قسمت بزرگي از ديوار يك پارچه شكسته و فرود آمده، بلدوزر، ديوار را كنار مي‌زند. گوشه‌اي تاريك، زير خروارها خاك، دختري 12 ساله، هنوز نفس مي‌كشد. نبضش آرام مي‌زند. موهايش لا‌به‌لاي خاك‌ها گير كرده، پايش شكسته، احيا مي‌شود، بلندش مي‌كنند. مردم صلوات مي‌فرستند. دختر هنوز نمي‌داند كه از همة افراد خانواده‌اش تنها او زنده مانده است.
كمي آن‌سوتر، روي آوار، سگ همچنان پارس مي‌كند. سنگ‌ها را كنار مي‌زنند، آوار را برمي‌دارند. زني ميانسال خوابيده بر پهلو، دستش را زير سر گذاشته، خوابيده، آرام، سينه‌اش آرام گرفته، نشاني از نفس نيست. قلبش نمي‌زند، نبض ندارد. اما سگ همچنان پارس مي‌كند. نيروهاي امدادگر دست به‌كار مي‌شوند. شوك قلبي، بار اول... بار دوم... بار سوم... ضربان آغاز مي‌شود. قفسة سينه آرام پرمي‌شود. مردم صلوات مي‌فرستند.
سرپرست گروه امدا مي‌گويد: از توقف قلب زن، تنها دو دقيقه گذشته بود.
به نام خداوند بخشندة مهربان، نام پرودگار بزرگ خويش را به پاكي يار كن: آن كه آفريده و درست اندام آفريد. و آنكه اندازه معين كرد. سپس راه نمود. و آنكه چراگاهي را رويانيد، سپس خشك و سياه گردانيد. زود كه براي تو بخوانيم، مبادا كه فراموش كني. مگر آنچه خدا بخواهد.
سورة الاعلي آيات 1تا 7

ايستاده‌ام در بلندترين نقطة بهشت‌زهرا. صحراي محشر زير پايم است. تا چشم كار مي‌كند. آوار است و جسد. بلدوزها، گريدرها، لودرها، بيل مكانيكي دامن زمين را آماده مي‌كنند تا هزاران عزيز را به امانت به آن سپرند. اما زمين، خشمگين، هنوز مي‌غرد. پتك مي‌كوبد. مي‌لرزد. زمين هيچگاه اين‌گونه نلرزيده بود. ضرباتي مستقيم، لهيب، عظيم به كف پاهايم كوبيده مي‌شود. زانوهايم سست مي‌شود. مي‌لرزم، در برابر عظمت ضربات كوچك مي‌شوم، حقير مي‌شوم. قدرتي عظيم مرا به سخره گرفته، اگر خاك زير پايم تاب نياورد، مي‌شكافد و انگار هيولايي سر بر مي‌كشد، زانوانم مي‌لرزد، دستهايم، سرم گيج مي‌شود. از ذره حقيرترم، حقير، ذليل، خوار در برابر قدرتي كه به رخم مي‌كشد زمين خشمگين. پيرمردي در كنارم بر زمين مي‌افتد از هق‌هق گريه مي‌كند. شيون مي‌كند: همين بود، همين ضربه‌ها، همين پتك. در سوز سرماي كوير، يك زيرپوش بر تن دارد، با شلواري خاك‌آلود، بدون كفش، حيران است و عزادار.
مي‌گويد: پنج شنبه شب آمده بود خانة من، در كي اتاق خوابيديم. زمين كه لرزيد، سقف ريخت روي سرش، من سالم ماندم. از زير آوار بيرون آوردم و گذاشتمش توي ماشين. رفتم بيمارستان، ديدم خراب شده بود. راه افتادم طرف كرمان تا دخترم را نجات دهم. در نزديكي پاسگاه مرصاد ماشين خراب شد. با التماس از فرمانده پاسگاه درخواست يك ماشين امداد كردم. درحالي‌كه سه آمبولانس هلال احمر در محل وجود داشت، التماس كردم ماشين بدهند. از سر دخترم خون مي‌آمد. فرمانده حرفم را گوش نكرد. نيم ساعت التماس كردم، گريه كردم. با خواهش مردم، بالاخره يك آمبولانس دادند. به كرمان كه رسيدم رفتم بيمارستان. ده دقيقه بعد بچه‌ام مرد.
نفسم در سينه حبس شده، مرد فرياد مي‌زند، اشك مي‌ريزد: اگر ده دقيق زودتر رسيده بوديم، دخترم زنده مي‌ماند. من مقصر آنها را مي‌دانم و ازشان شكايت مي‌كنم. عامل مرگ دخترم آنها هستند.
راه مي‌افتم به سوي پيكاني گل‌آلود. صندوق عقب را باز مي‌كند. صدايم مي‌كند. مي‌گويد: بنويس: آزيتا پژمان، مهندس شيمي، دبير دبيرستان نظام‌آباد مؤمن‌آباد، مرد. جسد كفن شده را در نايلون پيچيده بود. صورت كفن را باز كرد. صورتي كشيده، چشمان درشت، ابروهاي كلفت مشكي، موهاي كوتاه مشكي، پوست گندمي، با كبودي نعشي، آرام خوابيده بود. فقط شقيقة چپش خونين بود.
چون بانگ قيامت برآيد، روزي كه آدمي از برادرش مي‌گريزد، و از مادرش و پدرش، و از زنش و فرزندانش. هركس را در آن روز كاري است كه به خود مشغولش دارد. چهره‌هايي در آن درخشانند، خندانند و شادانند، و چهره‌هايي در آن روز غبار‌آلود.
سورة عبس. آية 33 تا 40

چهار راه دادگستري، نيروهاي اورادي تركيه، به سراغ خانه‌اي رفته‌اند. بلندگوي اتومبيل امداد از مردم مي‌خواهد جمع نشوند. در حياط خانه دختري با سر باندپيچي شده، سه زن سياه‌پوش، دو مرد جوان خون‌آلودِ خاك اندود، اشك مي‌ريزند. يكي از دو مرد فرياد مي‌زند، بر سرش مي‌زند. دختر جوان آرامش مي‌كند. آب بر صورتش مي‌پاشد. زنان سياه‌پوش مويه ‌مي‌كنند. يكي‌شان مي‌گويد: از صبح تا به‌حال هشت جنازه درآورده‌اند. سه تاي ديگر مانده. پسر جوان تنها بازماندة خانوادة 12 نفري خود است. همه مرده‌اند.
زن چادرش را بر صورت مي‌كشد و هق‌هق گريه سر مي‌دهد. كنارش مي‌نشينم روي خاك‌ها، مي‌نالد: دو شب است با همين چادر كنار خانه‌ام مي‌خوابم. روز اول اصلاً غذا نخورديم. ديروز يك وعده، امروز هم از صبح فقط آب داده‌اند. من كه نمي‌توانم پشت‌سر كاميون‌ها راه بيفتم و چادر بگيرم. پسرهايم ديشب از زيرآوار بيرون آمدند، هرچه بيايند اينجا بدهند، خدا عمرشان بدهند. من يك عمر با عزت زندگي كردم. نمي‌توانم گدايي كنم. مي‌پرسم: چند نفر مرده‌اند؟ مي‌گويد: «از خانوادة ما فقط شش نفر مانده‌ايم. چادرش را به صورت مي‌كشد و هق‌هق گريه‌اش بلند مي‌شود.
به‌نام خداوند بخشندة مهربان، چون آسمان شكافته شود، و به فرمان پروردگارش گوش دهد و حق بود كه چنين كند. و چون زمين منبسط شود، و هرچه را كه در درون دارد بيرون افكند و تهي گردد، و به فرمان پروردگارش گوش دهد و حق بود كه چنين كند. اي انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان مي‌كشي.
سورة الانشقاق آيات 1 تا 6■

۱۲ بهمن ۱۳۸۲

سلام، دارم تلاش می کنم دوباره شروع کنم به نوشتن، هنوز نمی دانم از کجا و چی، فقط می دانم که به شدت به ان احتیاج دارم.
دیروز از بچه ها خواستم اسم من را هم برای حضور در مجلس رد کنند، اما امروز نتوانستم خودم را راضی کنم که به آنجا بروم. چیزی در قلبم می ترسد، چیزی که هنوز نتوانستم اسمی برایش پیدا کنم. ترس از مرگ یا از دست دادن آنچه که دارم نیست، هیچ شباهتی با ترس از مرگ _ آنچه که در بم تجربه کردم_ ندارد. ترسی بسیار عمیق تر است.
رادیو فرهنگ بعد از تمام شدن برنامه مجلس، با تمام اتفاقاتی که در آن افتاد، با این که 114 نماینده استعفا دادند، برنامه شناخت
موسیقی پخش می کند.کمی خنده دار است و کمی مایه دلتنگی!
همین الان معلوم که می توانم روز سه شنبه به بم بروم، نمی دانم تحمل یک بار دیگر برخورد با آن صحنه ها و آدم ها و از همه مهمتر، کنار آمدن با آن همه مرگ را دارم؟
همین چند ساعت قبل گزارش یک گزارشگر تازه کار را چک می کردم، هنوز بعد از گذشت 40 روز و دیدن و شنیدن خیلی چیزها، دل آدم می گیرد.
".در میان بیقراری های زن ، پسر کوچکش کارتن خالی را به نخ بسته بود و پابرهنه دنبال خودش می کشید و از داشتن این اسباب بازی ساده کیف می کرد . دیدن خنده های شیرین و بی خبرش لطفی داشت . دستش را که گرفتم مرا برد کنار خانه ویرانشان جایی میان خرابه ها را نشانم داد و گفت : مامان بزرگ اون جاست ، مرده . آن قدر آسان و ساده گفت که من هیچ نتوانستم بگویم " و یا:"بین آخرین مراجعان آن روز مان دختر کوچکی بود که همرا ه خواهرش آورده شد ، غم از سر ورویشان می بارید .مادرشان را زیر آوار از دست داده بودند ودختر کوچک تازه درباره زخم سرش حرف زده بود . روسریش را که باز کردیم پر بود از خاک و شن . با این که موهای اطراف زخم را چیدیم باز هم نمی شد زخم را که چند روز میان کثیفی و خاک مانده بود و دلمه بسته بود ببینیم . بدتر این که میان موها پر بود از تخم شپش . دکتر هم سرش را دید و گفت باید سرش را بتراشد. وقتی به خواهرش گفتیم باید موهایش را بتراشیم عصبانی شد وگفت : نمی خواد ، می برمش . دختر هم گریه می کرد که نمی خواهد سرش تراشیده شود . هر چه قدر حرف زدیم و توضیح دادیم که به نفع همه شان است بیفایده بود . آخر هم دست خواهرش را گرفت و رفت . تا یک مسیرمن و همکارم دنبالشان رفتیم ولی بیفایده بود . آن روز دلگیر ترین غروب را تجربه کردیم . "