۰۶ آذر ۱۳۸۳

آن كس كه شجاع و جسور است، هلاك خواهد شد
آن كس كه شجاع و هوشمند است، سود خواهد برد.
جايي كه جسور هلاك مي شود، هوشمند بهره مي برد
زيرا سرنوشت به جرأت احترام نمي گذارد
و حتي فرزانه جرأت ندارد سرنوشت را اغوا كند
سرنوشت حمله نمي كند، با اين حال همه چيزها به تصرف او در مي آيند
نمي پرسد، با اين همه، همه چيزي به او پاسخ مي دهد
فرا نمي خواند، با اين حال، همه چيزي به ديدار او مي رود
طرح و نقشه نمي ريزد، اما همه چيزي با آن معيّن و مشخص مي شود
تور سرنوشت، پهن و گسترده است و دام آن زمخت و خشن
هم از اين رو، كسي را از آن گريزي نيست.

******
اگر مردمان از مرگ نمي هراسيدند
جلاد به چه كار مي آمد؟
اگر مردمان تنها از مرگ مي ترسيدند
و تو هر كس را كه اطاعت نمي كرد اعدام مي كردي
هيچ كس جرأت نمي يافت از فرمان تو سر بپيچد؟
در آن حال، جلاد به چه كار مي آمد؟
مردمان از مرگ مي هراسند، زيرا مرگ ابزار سرنوشت است
آن گاه كه مردم با اعدام، بيشتر از سرنوشت كشته مي شوند
اين، چونان تراشيدن چوب در غياب نجار است
آنان كه چوب را در غياب نجار مي تراشنداغلب دست خود را مجروح مي كنند.

۰۵ آذر ۱۳۸۳

امشب من و رعنا براي عسل بانو دعا كرديم
خودش را تحميل مي‌كند با آرامشي كه هيچ وقت فكرش را هم نمي‌كردي. رعنا قلم را از دست من گرفته، اين بزرگترين كابوس تمام زندگيم عملي شده و من عين خيالم نيست. به خاطر ورم انگشتهام نمي‌توانم خودكار دستم بگيرم، حتي فشار دادن كليد هاي كيبورد هم به سختي ممكن است. ديروز براي عوض كردن ليد يك مصاحبه مجبور شدم از آزاده كمك بخواهم. من مي‌گفتم و او مي‌نوشت. اما عين خيالم هم نبود. آزاده هم مطابق معمول وقتي ازش تشكر كردم گفت: مي‌داني كه خودت اصلا مهم نيستي. مراقب رعنا باش.
امروز اصلا دوست نداشتم از روي تخت بلند شوم. از ديشب چيزي ذهنم را به خودش مشغول كرد كه هنوز هم حل نشده، آيا رعنا واقعا همان شخصيتي است كه من در ذهنم ساخته‌ام؟ آيا اين احساس ها واقعي است؟
ساعت 12:30 وقتي از روي تخت بلند شدم، حس مي‌كردم، حال رعنا خيلي خوبه و كامل استراحت كرده، ولي نمي‌فهميدم كه اين را از كجا فهميدم. نه تكان مي‌خورد، نه لگد مي‌زد و نه چيزي مي‌گفت. ياد رابطه خودم و مامان افتادم، در تمام مدت دانشجويي و حتي بعد از آن هيچ وقت نتوانستم چيزي را از مامان پنهان كنم. قبل از اين كه من به او زنگ بزنم و خبر بدهم كه مثلا مريض شدم، زنگ مي‌زد كه من بليط گرفتم و دارم مي‌آيم. هميشه فكر مي‌كردم كه اين يك رابطه خاص بين من و مامانم است. اما انگار قرار است بين من و رعنا هم چنين رابطه اي برقرار باشد. كم كم دارم احساس مادري را درك مي‌كنم. چيزي كه هميشه براي فهميدنش مشكل داشتم. مخصوصا وقتي جليل از مامانش تعريف مي‌كرد. در تمام مدتي كه جليل دور از آنها زندگي مي‌كرد، چيزي حدود 15 سال، هيچ وقت رفتنش را به خانه بهشان خبر نداده بود وهيچ وقت با در بسته روبرو نشده بود. هميشه مامان جون دررا نيمه باز گذاشته بود و پاي سماور منتظر نشسته بود تا جليل در را باز كند و براش چاي تازه دم بريزد. روحش شاد.

۰۴ آذر ۱۳۸۳

دو روز سخت گذشت. دو روزي كه هر لحظه اش با هراس جدايي سپري شد. جدايي از موجودي كه هنوز نديدمش ، لمسش نكردم، صدايش را نشنيدم اما هفت ماه تمام آن را حس كردم. عصر دوشنبه به خاطر تار شدن ديدم رفتم دكتر، تا علايم و شرايطم را براش گفتم، گفت: خوب شايد مجبور شويم به خاتمه دادن بارداري فكر كنيم. و من تمام زماني كه صرف كنترل فشار خون و سونوگرافي شد، به معناي اين جمله فكر مي‌كردم. مي‌دانستم كه رعنا هنوز در شرايطي نيست كه بتواند بدون من زندگي كند. هنوز ريه‌هايش به تكاملي نرسيده اند كه بتواند نفس بكشد، پس ختم بارداري يعني چه؟ يعني تمام شدن تكان‌هايش، نشنيدن صداي قلبش و بي‌استفاده ماندن تختي كه برايش سفارش داديم. فكر كردن به همين‌ها كافي بود كه نتوانم جريان اشك روي گونه هام را كنترل كنم حتي وقتي دكترم گفت: تو ديگر چرا؟ تو كه هميشه در مورد مسايل زنان فعاليت مي‌كني بايد خيلي منطقي تر از اين باشي كه به خاطر يك جنين هفت ماهه خودت را ببازي و من نمي‌توانستم برايش توضيح بدهم كه اين جنين هفت ماهه نزديك ترين موجود روي زمين به قلب من است. نتوانستم بهش بگم كه اين جنين، هفت ماه است كه با من مي‌خوابد و بلند مي‌شود، شاد است و اشك مي‌ريزد و يلاخره اين كه اين جنين هنوز جزيي از من است.
ديشب قبل از خواب وقتي كه بهش شب به خير مي‌گفتم به اين فكر مي‌كردم كه تا چند روز ديگر مي‌شود به او شب به خير گفت؟ و صبح وقتي كه احساس كردم تمام وزنش را روي پاهاش انداخته و تقريبا روي پاهاش ايستاده به اين فكر كردم كه آيا روزي سنگيني وزنش را در آغوشم حس خواهم كرد؟ يك لحظه به اين فكر هاي عجيب و غريب خنديدم. باورم نمي‌شد كه اينها افكار من است.
عصر يك بار ديگر آزمايش دادم، خوشبختانه پروتئين در ادرارم كنترل شده، خوشبختانه خطر رفع شده، هرچند هنوز بايد به شدت رژيم غذايي ام را كنترل كنم اما، وقتي خوشحال از در مطب بيرون آمدم ، نفس عميقي كشيدم و هواي سرد را تا ريه هايم فرستادم، دستم را روي رعنا گذاشتم. بلافاصله به دستم لگد زد. انگار خيال او هم راحت شده بود.
زير لب گفتم: رعنا دوستت دارم.

۲۸ آبان ۱۳۸۳

بلاخره اسم جيكولك معلوم شد: رعنا. اين اسم پيشنهاد پدرم بود و وقتي به جليل گفتم، او هم استقبال كرد، هرچند هنوز هم بيشتر او را جيكولك صدا مي‌زنم تا رعنا.
اما،اين رعنا خانم داره پوست من را مي‌كند. اين هفته، آخرين هفته از هفت ماهگي سركارخانم است، اما من همچنان حالت تهوع دارم و دكتر هم معتقد است: فقط بايد تحمل كرد.امروز ساعت 5 صبح سركار خانم من را از خواب بيدار فرمودند واجازه خوابيدن مجدد ندادند. براي دومين بار بود كه صداي باران را مي‌شنيد. دفعه قبل براش توضيح دادم كه اين صداي باران است و حدود نيم ساعت در سكوت به اين صدا گوش داديم. اما امروز صبح صدا خيلي بلند تر بود ورعنا خانم در اعتراض به اين صدا بيدار شدند و تا 8 صبح خواب بي خواب. به شدت تكان مي‌خورد و به محض اين كه دستم را از روي شكمم بر مي‌داشتم، چنان جا به جا مي‌شد كه احساس مي‌كردم واقعا ترسيده.
ديشب بلاخره تصميم گرفتيم اتاقش را با رنگ زرد تزيين كنيم. جليل نقاشي اتاق را شروع كرد و قرار شد امشب دوباره اتاق را رنگ كند. رنگ شاد و زنده اي است اميدوارم رعنا بعد از تولد از اين رنگ خوشش بياد و بتواند در اتاقش احساس آرامش كند و راحت بخوابد. ساك مخصوص زايمان را هم آماده كرده ام تا اگر خداي نكرده زودتر از موعد اصلي مشكلي پيش بياد، وسايلش آماده باشد.در اين آدرس كلي اطلاعات جديد و به درد بخور پيدا كردم.
هنوز نمي‌توتم باور كنم كه فقط دو ماه ديگر تا به به دنيا آمدن رعنا زمان مانده. نگرانم. براش دعا كنيد، براي من هم.

۱۹ آبان ۱۳۸۳

غريب است, اين كه كسي درون توباشد كه نفس مي كشد,تكان مي خورد, با هر حركت تو جا به جا مي شود و با خوابيدنت ارام مي كيرد. اين روز ها همه ذهنم مشغول موجود 830 كرمي است كه تمام زندكيم را تحت الشعاع خود قرار داده است.

۱۲ آبان ۱۳۸۳

جيكولك دختر است. اين را دكتر سونوگرافيست گفت و من ماتم برد از اين كه من با اين دختر شيطون چكار كنم؟ از وقتي كه تكان خوردنش را احساس كردم، فكر مي‌كردم كه پسر است. حتي به ذهنم هم خطور نمي‌كرد كه اين موجود شيطان و قل قلي بتواند يك دختر باشد. يك بار كه نصف شب از شدت تكان‌هاش از خواب بيدار شدم، بي‌اختيار گفتم:" هي يواش پسر. چكار مي‌كني؟" و بعد از آن بود كه هر بار شيطاني مي‌كرد يا شكمو بازي در مي‌آورد همين طور خطابش مي‌كردم.
راستش فكر مي‌كنم شكمو بازي جيكولك به خودم رفته. فقط كافي است كه يك نوشيدني گرم شيرين، مثلا شير كاكائو بخورم، آنچنان دست و پايي مي‌زند كه اگر به دنيا آمده بود حتما يك ليوان ديگر بهش مي‌دادم. از طرف ديگر هر غذايي كه فكر كنيد دوست دارد مخصوصا كله پاچه و كباب. يك بار كه توي صف كله پاچه ايستاده بوديم، آنقدر تكان خورد كه بي‌اختيار دستم را گذاشتم روي شكمم تا آروم شود. و يك بار كه به رستوران نايب رفته بوديم، بعد از تمام شدن غذا جليل پرسيد:" رويا سير شدي؟" و من جواب دادم:" من آره، ولي در مورد جيكولك مطمئن نيستم." برخلاف هميشه كه بعد از غذا آرام مي‌شود و به نظر من مي‌خوابد، آن روز يك بند تاب مي‌خورد و احتمالا هنوز كباب مي‌خواست.
جيكولك حسابي هم سرمايي است. هميشه شكم من يخ كرده است و هر چه مي‌پوشانمش باز هم احساس سرما مي‌كنم. در عوض صبح‌ها كه از خواب بيدار مي‌شوم و شب تا صبح جيكولك زير پتوي گرم حسابي كيف كرده، خودش را به سطحي‌ترين لايه شكمم مي‌كشد، طوري كه فكر مي‌كنم حتي ضربان قلبش را مي‌توانم از روي پوست شكمم ببينم و واي به وقتي كه شكمم را با روغن چرب مي‌كنم. خودش را مي‌چسباند به استخوان‌هاي كمرم تا از سرماي روغن يا كرم روي پوستم در امان باشد.
راستي، احتمالا جيكولك يا خبرنگار خواهد شد يا حقوقدان. چون به شدت نسبت به مسايل حقوقي و خبري حساس است. چند روز پيش براي مصاحبه رفته بودم دايره 10 اداره آگاهي و داشتم با سرهنگ عطايي در مورد ضرب و شتم متهمان به قتل حرف مي‌زدم. آنقدر تكان خورد و بالا و پايين پريد كه من از شدت غلغلك نمي‌توانستم لبخندم را كنترل كنم. حتما سرهنگ عطايي از خودش مي‌پرسيد اين بحث چه نكته جذاب و خنده داري داشت كه من به آن لبخند مي‌زدم؟