۱۲ بهمن ۱۳۸۳

داشتم فكر مي‌كردم كه اولين محدوديت مادري خودش را نشان داد. جشنواره فيلم فجر شروع شد و جليل به جاي اين كه برود بليط بگيرد مجبور شد همراه من رعنا را به دكتر ببرد، نتيجه اين كه فقط يك سري بليط برايش نگه داشتند و خوب بايد انتخاب مي‌كرديم كه من فيلم را ببينم يا جليل كه مشخص است، جليل
نمي‌دانم كه فيلم" سالاد فصل" شروع شده بود يا نه، كه رعنا بيدار شد. برخلاف هميشه نه با نق نق و گريه كه با كش و قوس‌هاي جانانه. رفتم سراغش كه روي تخت خودش خوابيده بود. تا صدايم را شنيد، لبخند زد و اين آغاز دو ساعت بازي من و رعنا بود. دهانش را كج كرد كه يعني شير مي‌خواهد و بعد شروع كرد به بازي، كلي سر و صدا و ملچ وملوچ راه انداخت كه من روده بر شده بودم از خنده. وسط شير خوردن هم بي‌دليل مي‌خنديد. هيچوقت او را ساعت 12 شب اين‌قدر سرحال نديده بودم. بعد از تمام شدن بازي هم خيلي آرام يادگلو زد و خوابيد. وقتي ساعت يك شب جليل ا ز سينما آمد ، رعنا غرق در خواب بود و من در حال نوشتن ماجراي فيلم سالاد فصل روي وبلاگم، طوري كه هنوز از او نپرسيدم كه فيلم خوب بود يا نه. فقط اين را مي‌دانم كه نه تنها من جشنواره را ازدست ندادم، بلكه دلم براي جليل مي‌سوزد كه به جاي رعناي زيباي من بايد برود و فيلم تماشا كند.

۰۶ بهمن ۱۳۸۳

سخت شده، درست 34 شب است كه نخوابيدم. امروز از صبح تا همين دو ساعت قبل رعنا در بغلم بود. گويا دل‌دردهاش شروع شده، مدام به خودش مي‌پيچد وغرمي ‌زند. تنها راه درمان هم اين است: در آغوش بگيريد و ارامش كنيد. كمر درد آزارم مي‌دهد و از همه بدتر مشكلات محل كارم اعصابم را به هم مي‌ريزد. دوستاني كه حالا چهره واقعي خودشان را نشان مي‌دهند، كساني كه سال‌ها دم از رفاقت مي‌زدند ولي به محض اين كه اعلام كردم ديگر توان ساپورت كردن آنها را ندارم، چنان چهره واقعي خودشان را نشان دادند كه تمام روزنامه معطل معرفت آنها ماند، واي به حال من! روزگار غريبي است . خوشحالم كه آغوش گرم رعنا هست تا من از نامردمي آنها به صداقت او پناه ببرم.
*
رعنامي‌ترسد، مثل يك آدم بزرگ. از تغيير ارتفاع مي‌ترسدو اين را نشان مي‌دهد. ديشب داشتم او را مي‌شستم، وقتي خواستم حوله را دورش بپيچم متوجه شدم كه با يك دست لباس خودش را چنگ زده و با يك دست لباس من را. چنان محكم به اين دو چسبيده بود كه ناخن‌هايش سفيد شده بود. وقتي با جليل او را حمام مي‌كنيم، جليل با دست چپ سر، گردن و بخشي از پشت او را مي‌گيرد و بقيه تنش را در آب رها مي‌كند. رعنا با دست راستش به موهاي ساعد جليل چنگ مي‌زند و با دست چپش انگشت او را محكم فشار مي‌دهد. دوپايش را هم به دو طرف وان مي‌چسباند تا مطمئن شود كه حايل دارد. وقتي هم براي شستن سرش او را روي ساعدم برمي‌گردانم، دو دستش را از دو طرف به دستم مي‌پيچاند و محكم من را بغل مي‌كند.
اما فقط تغيير ارتفاع نيست كه او را مي‌ترساند. در ميان اسباب‌بازي‌هايش يك زنبوررنگي دارد. چند روز قبل خواستم با آن بازي كند. زنبور را دستم گرفتم و كم كم به رعنا نزديك كردم. در همين زمان برايش شعر هم مي‌خواندم. اما رعنا دستش را جلوي صورتش گرفت و لبهايش را جمع كرد. انگار از زنبور مي‌ترسيد.
*
براي اولين بار رعنا خانم به طور رسمي به جشن تولد دعوت شد. رهاي عزيز كه تولد چهار سالگي‌اش را جشن مي‌گيرد، موقع دعوت او گفت: مامان‌ها ساعت 5 بچه‌ها را ميارن خانه ما و ساعت 9 هم ميان دنبالشون.
وقتي جليل پرسيد: رعنا خيلي كوچولو است، كي از او مراقبت مي‌كند؟ جواب داد: خودم.
*
هيچ وقت فكر نمي‌كردم كه تكنولوژي اين‌قدر در خدمت بچه‌ها باشد. وقتي دكتر گفت بهتر است شير خشك را با قاشق به رعنا بدهم، عزا گرفتم. اما آدرس شركتي را داد تا قاشق مخصوص را از آنجا تهيه كنم. قاشقي پلاستيكي كه به سر شيشه‌اي مخصوص وصل مي‌شود و با فشار دادن دو طرف آن هر مقدار كه بخواهيد شير در آن جاري مي‌شود تا راحت شير را در دهان نوزاد بريزيد. بگذريم كه رعنا خانم فقط دو بار با آن شير خورد و بار سوم وقتي سير شد، دهانش را بست، چشمانش را هم، رويش را هم كرد آن طرف. من ماندم و تكنولوژي گرانقيمت!
تا جايي كه يادم مي‌آيد هميشه براي شستشوي بيني پزشكان آب نمك را توصيه مي‌كنند. براي شستشوي بيني نوزادان هم قطره سرم فيزيولوژي در داروخانه‌ها موجود است. اما براي رعنا اسپري مخصوصي پيدا كردم كه با پاشيدن مايع به اطراف جدار بيني باعث مي‌شود، بيني زودتر باز شود و ديرتر خشك.
امشب وقتي به دنبال پستانك سايز صفر مي‌گشتم، به شيشه‌اي برخوردم كه مخصوص شير خشك براي بچه‌هاي با ريسك دل‌درد بالا بود. سوراخ‌هاي كوچكي در ته اين بطري‌ها تعبيه شده كه هواي اضافي داخل شيشه را بيرون مي‌فرستد و مانع ورود آن به معده كودك و دل‌درد شدن او مي‌شود.
و اما اتفاق جالب اين كه شربت گريپ ميكسچر ايراني با مارك مينو خيلي تاثير گذارتر از مشابه خارجي است!
راستي پستانك‌هاي مارك
mothercare
داراي ظروف مخصوصي است كه مي‌توانيد انها را براي استريل شدن در ماكروفر قرار دهيد.
*
من شرمنده‌ام. هنوز فرصت نكردم براي گذاشتن عكس رعنا به سايتي كه دوستان آدرس دادند سر بزنم.

۲۷ دی ۱۳۸۳

مي‌شه يك نفر به من ياد بده كه چطور مي‌شه عكس روي وبلاگ گذاشت. هزار تا عكس خوشگل از رعنا دارم.

۲۶ دی ۱۳۸۳

رعنا يك ماهه شد. يك ماه پيش خدا بزرگترين بركت زندگي را به ما هديه كرد، هديه‌اي بسيار گران قيمت.
چهارشنبه يك ماه قبل، مثل سه شب گذشته جليل آرام كنارم نشسته بود. دوش گرفته بودم و روي تخت دراز كشيده بودم منتظر دكتر اقصي. رعنا از صبح فقط 8 بار تكان خورده بود. با حركت انگشتانم روي شكمم سعي مي‌كردم او را تشويق به تكان خوردن بكنم. تا همين چند روز قبل به هر حركت انگشتم عكس‌العمل نشان مي‌داد، اما آن شب، او ساكت بود و آرام. داشتم نگران مي‌شدم. چشمانم را بسته بودم و در دل به رعنا التماس مي‌كردم كه تكان بخورد. اگر فقط تا صبح تحمل مي‌كرد، همه چيز تمام مي‌شد. صدايي دورگه آرام گفت: سلام. چشمانم را باز كردم. در نور مهتابي‌هاي رنگ پريده بيمارستان، دكتر اقصي كنار تختم ايستاده بود. دگمه‌هاي پالتوي سياهش را تا زير چانه‌اش بسته بود. موهاي جوگندمي‌اش ريخته‌ بود توي صورتش. پرسيد: خوبي؟ لبخند زدم و گفتم: خيلي. عضلات صورتش خشك شده بودو كلمات از ميان لبهاي بسته‌اش بيرون مي‌ريخت: ديگر نمي‌توانيم منتظر بمانيم. فردا صبح ختم بارداري مي‌دهيم. نبضم را كنترل مي‌كرد، پرسيد: بچه چطور است؟ آرام گفتم: كمتر از هميشه تكان خورد. فردا وضعيتش چه مي‌شود؟ موهايش را از صورتش كنار زد و گفت: در هر حال بچه شكننده است. امكانات بيمارستان خوب است.
دستهايش را برد توي جيب پالتويش ، پشت به من كرد و گفت: تا فردا.
انگار فيلمي از هيچكاك را نگاه مي‌كردم. سردم شد. چيزي توي دلم مي‌لرزيد، ترس نبود، نگراني هم نبود. اما اميد هم نبود. حسي شبيه پايان يك قصه، يا فيلم. دكتر در اتاق را پشت سرش نبست. قصه نيمه تمام ماند و انگار تمام زندگي من وابسته به بسته شدن آن در بود.
جليل مثل هميشه آرام بود. از روي خطوط صورتش هيچ چيز را نمي‌شد فهميد. كنارم روي تخت نشست. دستم را گرفت. پرسيدم: اگر فردا رعنا نماند چي مي‌شود؟ آرام گفت: هيچي. خواست خداست. پرسيدم : اگر من نمانم چي؟ دستم را فشار داد. خيره شد توي چشمانم و هيچ نگفت. اشك‌هايم سرازير شد. چيزي قلبم را فشار مي‌داد.
ساعت 11 جليل را بيرون كردند. من بايد مي‌خوابيدم. پرستار كه براي دادن قرص به اتاق آمد، همراه تخت بغل پرسيد: رويا صبح چه ساعتي مي‌رود اتاق عمل؟ پرستار جواب داد: هفت و نيم. زن خنديد و رو به من گفت: مريض‌هاي بستري پارتي دارند. ما تا ساعت 11 معطل بوديم. پرستار ليوان آب را به من داد و گفت: اين عمل اورژانس است. از اتاق كه بيرون مي‌رفت درباز هم نيمه باز ماند.
ساعت هنوز11 و پنج دقيقه بود. صاف روي تخت دراز كشيده بودم. دستهايم را دو طرف رعنا گذاشته بودم. هزاراگرتوي كله‌ام مي‌پيچيد: اگر به هوش نيايم، اگر خونريزي زياد باشد، اگر فشارم باز هم بالا برود، اگر..، اگر..، اگر رعنا....
چهره جليل جلوي چشمم ‌آمد وقتي كه دكتر با چهره اي در هم كشيده به او ‌گفت: ديگر كاري از دست ما بر نمي‌آمد. جليل، با دو دست صورتش رامي‌پوشاند و روي دو زانو مي‌نشست. پسرعمه‌ام مي‌دويد و بازوي او را مي‌گرفت. حتما بهشت زهرا دفنم مي كردند،‌شايد قطعه هنرمندان. خنديدم، چه پرتوقع!
ساعت 12 بود و من هنوز در فكراين كه تشيع جنازه چگونه برگزار مي‌شود و كجا برايم مراسم مي‌گيرند و چه كساني آگهي تسليت مي‌نويسند. كفن را حتما مامان مي‌داد، دلم برايش سوخت. تاب تحمل مرگ من را داشت؟ و بابا...اما تصوير جليل بعد از شنيدن خبر از ذهنم دور شده بود، نمي‌توانستم تصور كنم كه چه خواهد كرد، بي من، بي رعنا يا بي من، با رعنا. كاش رعنا مي‌ماند. خدايا رعنا را حفظ كن، سلامت، كامل، بي‌نقص. برگشتم روي تخت بيمارستان. با انگشتانم روي شكمم ضرب گرفتم. رعنا لگد زد.
ساعت 2 نيمه شب بود و چشمان انگار نه انگار كه 35 سال هر شب اين ساعت گرم خواب بوده‌اند. از تخت پايين آمدم. راهروهاي بيمارستان هم با همان نور رنگ پريده مهتابي روشن شده بودند. راهرويي تاريك، با درهايي متعدد، بعضي بسته، بعضي نيمه باز. انگار ميان رديف قبرهايي راه مي‌رفتم، بعضي پر بعضي خالي. كدام يك مال من بود؟ روبدوشارم سبز رنگم را محكم به خودم پيچيدم. درد دارد؟ سخت است؟ حتما سخت است وقتي سبكي لذت بخش حيات را از دست مي‌دهي. اما، شايد سبك‌تر شوم، شايد به جاي راه رفتن غوطه بخورم، مثل رعنا كه سخت غلت مي‌زد. در يكي از اتاق‌ها باز شد، ايستادم. كسي به دنبال من مي‌آيد؟
پرستار خواب آلود بيرون آمد: چرا نمي‌خوابي؟ گفتم: خوابم نمي‌برد. ساعت 4 صبح بود. تا پنج ونيم حرف زد. از دستمزد كم و نارضايتي از كار و قدرنشناسي بيماران متفرعن پولدار. راهيم كرد كه بخوابم. ساعت شش صبح قرصم را آوردند. خوردم، خوابيدم. ساعت هفت همه آمدند. اول ريحانه، خواهرم، بعد مامان، بعد جليل. دستم را كه گرفت، همه كابوس‌ها را فراموش كردم. روي كاناپه بزرگ خانه، رعنا را بغل كرده بودم و تكيه داده بودم به جليل كه دست‌هايش را حلقه كرده بود دور خانواده كوچكش. اشكم ريخت. سبك شدم.
تكان‌‌هاي برانكارد سخت بود. بخش اتاق‌هاي عمل سرد بود و سبز. خانمي در نوبت اتاق عمل مدام به دو تكنسين‌ سفارش مي‌كرد كه هر كدام با يك دوربين از چه زاويه‌اي به دنيا آمدن كودكش را ثبت كنند. مامايي ضربان قلب رعنا را كنترل كرد: 148 ضربه دردقيقه. رعنا به زندگي چسبيده بود بدون اين كه كسي به فكر ثبت لحظه تولدش باشد. من چه مادر بي توجهي بودم. شايد بعد از من اين فيلم......
دستيار دكتر اقصي وارد اتاق عمل شد. رنگ سبز لباسش به چشمان سبزش مي‌امد. خوشگل‌تر شده بود. خنديد. همراه برانكارد من به اتاق عمل آمد. كمك كرد تا بروم روي تخت اصلي. برايم توضيح داد كه چهار بار شكمم را استريل مي كنند. قبل از اين كه كار را شروع كند، دكتر اقصي آمد. نبضم را كنترل كرد، گرمايي ناب به تنم ريخت، انرژي خالص. احساس كردم قلبم تند تند مي‌زند. رعنا زير دستهاي دكتر تكان خورد. دكتر شكمم را از دو طرف به سوي نافم فشار داد. حجم كوچكي ميان دستهايش جمع شد. نگاهي به صورت دستيارش كرد. او سر تكان داد: هيچ اميدي نيست؟ و دكتر نگاهش را پايين انداخت: نه.
باورم نمي‌شد. اين تناقض را نمي‌فهميدم. بدن من گرم است. نبضم تندتر مي‌زند، نبض رعنا هم مي‌زند، 148 بار در دقيقه پس چرا نه؟
گرمايي كه از مچ دستم شروع شده بود، در بدنم حركت مي‌كرد. بازوانم را كه در خود گرفت، حسي آشنا سراغم آمد. گرمايي آشنا بود، گرماي ناب حيات. دستيار دكتر مشغول استريل كردن شكمم بود، بار چهارم. كسي پرسيد: چند كيلويي؟ و ماسك اكسيژن را برداشت تا صدايم را بشنود، آخرين حرفي كه از دهانم خارج شد اين بود: پنج . خوابيدم.
......چيزي روي قفسه سينه‌ام سنگيني مي‌كرد كه نمي‌گذاشت نفس بكشم. چيزي هم توي دهانم بود. سنگيني خفه كننده هر لحظه سنگين تر مي‌شد. من هوا مي‌خواستم. اكسيژن، اما سنگيني قفسه سينه واين دستگاه عوضي نمي‌گذاشتند. دور و برم پر بود از صدا‌هاي غريبه: دكتر .. را صدا كنيد.... ببريم بخش آي. سي. يو.... كسي دهانم را باز كرد و قطره‌اي زير زبانم چكاند. دهانم بسته شد قبل از آن كه بتوانم بگويم من هوا مي‌خواهم. انگشتانم را امتحان كردم، تكان نمي‌خورد. سنگيني داشت استخوان‌هايم را خرد مي‌كرد. چشمانم باز نمي‌شد. فشار روي سينه‌ام زيادتر مي‌شد. لخت بودم و رها. بدنم از من فرمان نمي‌برد. مغزم اما دستور‌هاي بيهوده مي‌داد. من هوا مي‌خواستم. نفس... نبود... پس مرگ همين بود. لحظه‌اي كه هيچ فرياد رسي نيست، حتي دستانت، پاهايت، چشم‌هايت..... دردناك بود، سنگيني كه استخوان‌هايت را مي‌تركاند و له مي‌شوي در نبود لذت حيات. صدا‌ها دور مي‌شد و نزديك. چشم‌هايم نمي‌ديد و زبانم نمي‌گفت و نفسم بر نمي‌آمد تا ريه‌هايم را پر كند از لذت، پس مرگ اين بود؟ جليل دستانش را روي صورتش گرفت و دو زانو نشست روي زمين. مامان ضجه زد..... رعنا كجا بود؟ خواستم صدا بزنم: رعنا. گرمايي از دهنم كشيده شد تا كنار گوشم. صدايي گفت: دكتر ...بياييد. دارد بالا مي‌آورد. ضربه‌اي به صورتم زد و گفت: سرفه كن. لوله‌اي را از ريه‌ام بيرون كشيد. ماسك را روي صورتم گذاشت. هوا شره كرد توي سينه‌ام. انگشتانم را تكان دادم. خوابيدم.
صدايي اشنا گفت: بيداري؟ با چشمان بسته، سر تكان دام. دستيار دكتر اقصي بود. با صدايي كه از ته چاه در مي‌امد گفتم: رعنا. دستم را گرفت: يك كيلو و 250 گرم. ما منتظر نوزاد 700 گرمي بوديم. يك دختر سالم.....خوابيدم.
رعنا امروز يك ماهه شد. صبح وقتي چشمانش را باز كرد، تمام بدن كوچك 1600 گرمي‌اش را بوسه باران كردم. آرام به من نگاه مي‌كرد. چشمانش برق غريبي داشت، برق يك تجربه مشترك.

۲۰ دی ۱۳۸۳

رعناي كوچك من دارد بزرگ مي‌شود. اين را ترازويي كه هر شب با آن رعنا را وزن مي‌كنيم نشان مي‌دهد. ديشب وزن رعنا با لباس 1550 گرم بود. اگر وزن لباس‌هاش را 100 گرم فرض كنيم پس رعنا 1450 گرم شده است. ديشب از خوشحالي جشن گرفتيم و البته اين كمي از نگراني‌هاي چند روز قبلمان كم كرد.
رعنا خانم از روز سه شنبه هفته قبل پي پي نفرموده بودند. تمام اين روزها ياد حرف اردشير رستمي بودم كه مي‌گفت: اهميت جيش بچه آدم گاهي از باريدن باران هم بيشتر است. راست مي‌گفت. هر بار كه براي عوض كردن رعنا به حمام مي‌رفتم ، با دلهره پوشكش را باز مي‌كردم و هر بار كه جليل پشت تلفن مي‌پرسيد چه خبر مي‌دانستم كه منظورش چيست و وقتي مي‌گفتم هيچي، مي‌فهميد كه منظورم چيست.
روز جمعه او را بردم دكتر و البته تنها تجويز دكتر هم روغن زيتون بود. عصر روز جمعه مثل يك كابوس گذشت. رعنا از دل پيچه به خودش مي‌پيچيد و من بالاي سر او نشسته بودم و تنها كاري كه از دستم بر مي‌آمد اين بود كه او را درآغوش بگيرم و آرامش كنم. ساعت چهارصبح روز شنبه براي اولين بار بعد از پنج روز كمي روده‌هايش فعاليت كرد و من توانستم بخوابم. ساعت‌هاي مانده تا روشنايي هوا را رعنا توي بغل جليل خوابيد. همان روز بود كه علت كم كاري روده‌هايش را فهميدم. روز دوشنبه خبر سكته مغزي پدر جليل را به ما دادند والبته عكس‌العمل بدن رعنا به شير من كم كاري روده هايش بود. به هر حال گذشت.
رعنا فقط 25 روزه است اما من جرات نمي‌كنم تارهاي جديد موي سفيد سرم را بشمارم. اما هر وقت بي‌اختيار چشمم به موهاي جليل مي‌افتد، دلم مي‌لرزد و البته خدا را شكر مي‌كنم كه رعنا سالم است.
*
ديروز دلم بد جوري گرفت وقتي عكس‌هاي جنين كنار خيابان ولي‌عصر را ديدم. حالت خوابيدن آن كوچولو شبيه خوابيدن رعنا بود. دلم گرفت براي آن مادري كه نعمت داشتن عشق را از دست داد. بچه‌ها در روزنامه تيتر زده بودند عروسكي در جوي خيابان ولي‌عصر. آن روز من به روزنامه نرفته بودم والا تيتر مي‌زدم: فرشته‌اي رها شده در جوي. هنوز وقتي ياد ان بدن كوچك كبود مي‌افتم، مي‌لرزم.
*
امروز بد جوري دلم گرفت. كسي گفته بود: دختر رويا خيلي زشت است. وقتي اين حرف را شنيدم، رعنا توي بغلم بود. لبهايم را به گوشش چسباندم و گفتم: به دنياي كثيف قضاوت‌ها خوش آمدي. نمي‌دانم مگر فرشته‌ها هم زشت و خوشگل دارند؟
*
رعنا توي بغلم خوابيده و من تنها جمله‌اي كه مي‌توانم با يك دست تايپ كنم اين است: من خوشبختم.

۱۷ دی ۱۳۸۳

مي‌دانم كه امروز رعنا 22 روزه شده اما باز هم تقويم را بر مي‌دارم و روزها را از 26 آذر مي‌شمارم، يك، دو ، سه....... تا مي‌رسم به امروز و مي‌بينم حسابم درست بود و باز از ته دل آه مي‌كشم و ناباورانه به موجود كوچولويي كه توي گهواره‌اش خوابيده نگاه مي‌كنم و مي‌پرسم: واقعا اين دختر من است؟
هنوز باور ندارم كه مادر شده ام مثل شش سال پيش، روزي كه توي هواپيما شناسنامه‌ام را در دست گرفته بودم و نا باورانه به اسم جليل نگاه مي‌كردم كه در صفحه دوم شناسنامه‌ام نشسته بود.من ازدواج كرده بودم؟ هنوز هم بعضي اوقات شك مي‌كنم كه او واقعا همسر من است؟ و حالا همان احساس را در مورد رعنا دارم.
همه چيز زندگي به حالت قبلي‌اش برگشته، سر كار مي‌روم، روزنامه مي‌خوانم، ورم انگشتانم كمتر شده و مي‌توانم قلم در دست بگيرم، دلم براي گزارش نوشتن تنگ شده، تنها تغيير زندگي من حالا دختر كوچولويي است كه هر شب وزنش مي‌كنم تا ببينم چقدر بزرگ شده، رعنا كوچولويي كه زندگي‌اش به من وصل است.

اما، ديشب تا ساعت 5 بيدار بودم. رعنا هم بيدار بود، با چشماني باز كه انگار نه انگار شب است و بايد خوابيد. شير خورده بود، عوضش كرده بودم و حسابي سرحال بود. دلش بازي مي‌خواست. لبهاي كوچولويش را غنچه مي‌كردو هوا را از بين آنها بيرون مي‌داد بدون اين كه بتواند صدايي توليد كند. انگار مي‌خواست حرفي بزند كه نمي‌توانست.چشمهاي درشتش را دوخته بود به صورت من و مي‌توانستم برق عينكم را در ني‌ني چشمانش ببينم. غر زد. بغلش كردم و سرش را روي سينه‌ام گذاشتم. گرمايي را روي تنم احساس كردم. رعنا زبان كوچكش را روي بدنم مي‌كشيد. شيوه‌اي ناب و تازه از بوسيدن. لرزيدم، به خودم چسباندمش و زير گوشش گفتم: رعنا دوستت دارم. قلبم تند تند مي‌زد. جا براي اين همه عشق كم آورده بود. رعنا پاره تن من بود، جزيي از وجودم كه جدا شده وبه اين دنيا آمده، رعنا را من به وجود آورده‌ام. به جليل نگاه كردم. غرق در خواب بود. حق با من بود. خدا زن است. چون هميشه بزرگترين لذت‌ها را به زنان چشانده، لذت‌هايي كه مردان حتي توان تصور آن را هم ندارند. آنها هيچ وقت نمي‌فهمند. خيلي‌هاشان دركشان فراتر از خانه نشيني زن و شير دادن سر ساعت و عوض كردن به موقع نمي‌رود. يكي مي‌گفت: حالا شما خودتان را براي بچه‌هاتان بكشيد. اما آنها آنقدر عاقلند كه وقتي زبان باز مي‌كنند مي‌گويند: بابا. يكي ديگر مي‌گفت: بهترين بچه دنيا را هم كه تربيت كنيد، همه او را با نام پدرش مي‌شناسند.
و من به رعنا فكر مي‌كنم و 14 شبي كه با هم بيدار مانده‌ايم و عشقي كه در اين مدت به من داده‌است.

۱۲ دی ۱۳۸۳

امروز رعنا16 روزه شد. باورم نمي‌شود كه من توانسته باشم يك هفته ازاو مراقبت كنم. شنبه گذشته او را پيش دكتر برديم و فهميديم كه در 2 روز اول اقامت در خانه 15 گرم وزن از دست داده، اما طي اين هفته او200 گرم وزن اضافه كرد و حالا 1300 گرم وزن دارد. دكتر گفت كه بايد روزانه 20 تا 50 گرم افزايش وزن داشته باشد. افزايش وزن رعنا كمي بالاتر از مينيمم است اميدوارم سرعت رشدش بيشتر شود.
*
ديشب كم مانده بود به گريه بيفتم. نزديك يك ساعت رعنا به خودش مي‌پيچيد. از حركات صورتش مِي‌شد فهميد كه از چيزي ناراحت است، اما نمي‌دانستم علت ناراحتي ‌اش چيست. شير خورده بود، بادگلو هم زده بود،شكمش هم نفخ نداشت. كلي تكانش دادم، براش شعر خواندم، صورتش را شستم، اما فايده اي نداشت. ساعت چهار صبح ديگر نمي‌دانستم كه چكار كنم تا جليل گفت رعنا را به بدهم شايد آرام شود. قبل از اين كار كهنه او را عوض كردم. بلافاصله آرام شد. انگار نه انگار كه يك ساعت به خودش پيچيده است و من به خودم لعنت مي‌فرستادم كه چرا زبان او رانمي‌فهمم.
راستي يكي از مشكلات اساسي ما اين بود كه از كجا پوشك يا پمپرز اندازه رعنا پيدا كنيم كه پاهايش را اذيت نكند. تا اين كه يك راه حل معجزه آسا به ذهنمان رسيد: كهنه. اما آن هم نمي‌شد چون كهنه‌ها بزرگ بود. حالا هر شب من و جليل بساط كهنه خورد كني! داريم. هر كهنه را به چهار قسمت تقسيم مي‌كنيم و تا مي‌كنيم تا خانم راحت باشند!!
*
رعنا شاهكار است. اگر كار به همين منوال پيش برود من مجبور مي‌شوم كار را ببوسم، بگذارم كنار و فقط در خدمت خانم باشم. در سه ساعتي كه روزانه سر كار مي‌روم، آرام مي‌خوابد. فقط گاهي چشم باز مي‌‌كند و به اطراف نگاه مي‌كند وهيچ چيز نمي‌خورد. اما به محض شنيدن صداي من چشمهاش را باز مي‌كند و دهنش را كج مي‌كند يعني شير مي‌خواهد. فعلا كه فاصله شير خوردنش سه ساعت است مشكلي پيش نمي‌آيد اما اگر اين فاصله كمتر شود، نمي‌دانم با اين خانم خانم‌ها چكار كنم.
*
ساراي عزيز پرسيده بود كه علت اتفاقاتي كه براي من افتاده چه بوده. تا آنجايي كه من مي‌دانم مسموميت بارداري بيماري مرموزي است كه علت آن هنوز ناشناخته مانده. علاوه بر اين بيماري بسيار موذي است، با علايم غير قابل كنترل كه در دو رده سني زير 20 سال و بالاي 30 سال بيشتر مشاهده مي‌شود. مي‌دانم كه سه مشخصه اصلي دارد: افزايش فشار خون، افزايش پروتئين ادرارو ورم دست و صورت. مهمترين عارضه اين بيماري از كار افتادن كبد است كه مي‌تواند منجر به مرگ بيمار شود. تنها روش كنترل آن( غير از درمان دارويي) حذف كامل نمك از وعده‌هاي غذايي و افزايش مصرف آب است. از همه مهمتر اين كه آمار مرگ و مير مادران در اثر اين بيماري بالاترين آمار مرگ ومير در دوران بارداري است.
*