داشتم فكر ميكردم كه اولين محدوديت مادري خودش را نشان داد. جشنواره فيلم فجر شروع شد و جليل به جاي اين كه برود بليط بگيرد مجبور شد همراه من رعنا را به دكتر ببرد، نتيجه اين كه فقط يك سري بليط برايش نگه داشتند و خوب بايد انتخاب ميكرديم كه من فيلم را ببينم يا جليل كه مشخص است، جليل
نميدانم كه فيلم" سالاد فصل" شروع شده بود يا نه، كه رعنا بيدار شد. برخلاف هميشه نه با نق نق و گريه كه با كش و قوسهاي جانانه. رفتم سراغش كه روي تخت خودش خوابيده بود. تا صدايم را شنيد، لبخند زد و اين آغاز دو ساعت بازي من و رعنا بود. دهانش را كج كرد كه يعني شير ميخواهد و بعد شروع كرد به بازي، كلي سر و صدا و ملچ وملوچ راه انداخت كه من روده بر شده بودم از خنده. وسط شير خوردن هم بيدليل ميخنديد. هيچوقت او را ساعت 12 شب اينقدر سرحال نديده بودم. بعد از تمام شدن بازي هم خيلي آرام يادگلو زد و خوابيد. وقتي ساعت يك شب جليل ا ز سينما آمد ، رعنا غرق در خواب بود و من در حال نوشتن ماجراي فيلم سالاد فصل روي وبلاگم، طوري كه هنوز از او نپرسيدم كه فيلم خوب بود يا نه. فقط اين را ميدانم كه نه تنها من جشنواره را ازدست ندادم، بلكه دلم براي جليل ميسوزد كه به جاي رعناي زيباي من بايد برود و فيلم تماشا كند.