۰۷ اسفند ۱۳۸۳

دستي كوچك قلبم را گرفته و فشار مي‌دهد. بين عقل و احساس اويزان مانده‌ام. رعنا در تمام روزهاي ماه پيش روزي 25 تا 30 گرم افزايش وزن داشت و در چهار روزي كه به دليل تعطيلات عاشورا و تاسوعا من در خانه بودم روزي 50 گرم.
*
فرشته كوچك من انگار هنوز از ادم‌ها خوشش نمي‌آيد. اوايل فكر مي‌كردم اتفاقي هر زمان كه دور رعنا شلوغ است، به خواب مي‌رود. اما حالا مطمئن شده‌ام كه او مخصوصا مي‌خوابد. ديروز كلي آدم براي ديدن او آمده بودند. اما به احترام آنها هم كه شده چشمانش را باز نكرد. ولي به محض رفتن آنها بيدار شد و تا ساعت يك شب من التماس مي‌كردم كه بخوابد.
*
صبور است. البته راهي جز اين هم ندارد. وقتي دختر مادري ميشوي كه به اندازه خدا صبور است و پدري داري كه اندازه صبرش را فقط خدا مي‌داند، نمي‌تواني جز صبر كار ديگري بكني. چهارشنبه شب رعنا واكسن سه‌گانه‌اش را زد و تا صبح درد را تحمل كرد. فقط دو بار كه لباسش را عوض مي‌كردم و برخورد پارچه با محل آمپول اجتناب ناپذير بود گريه كرد و بقيه ساعت‌ها را فقط آرام غر زد. من و جليل هم شيفتي كمپرس روي پاهايش را عوض مي‌كرديم. ساعت 12 شب تا يك ربع به سه و پنج و نيم تا هشت صبح شيفت من بود. راستي جليل چقدر بيدار بود؟
*
دكتر از وزن‌گيري رعنا راضي بود. چهارشنبه شب رعنا خانم گل به وزن سه كيلو و 150 گرم رسيد. از اين به بعد هم لازم نيست شير "پري نان " بخورد و از هر شيري كه در دسترس باشد مي‌تواند استفاده كند و اين يعني گذشتن از مرحله خطر. البته شادي اين اخبار براي من و جليل خيلي طولاني نشد چون گريه دلخراش رعنا موقع زدن واكسن به چشم هر دو ما اشك آورد . كاش مي‌شد به جاي بچه‌ها مادرانشان واكسن بزنند.
مادر شدن هم خودش حكايتي است. هم آنقدر دل رحم مي‌شوي كه حاضري براي فرزندت بميري و هم بايد آنقدر سنگدل باشي كه محكم پاي كوچولوي دخترت را بگيري تا دكتر سوزن را راحت‌تر وارد گوشت رانش كند. تناقض غريبي است.
*
اين عكس گذاشتن روي وبلاگ هم براي خودش داستاني است. حتي سيستم
hello
را هم دانلود كردم اما نشد كه نشد. باشد تا فرجي حاصل شود.
*
آخرين مطلبي كه نوشته‌ام مصاحبه با ناصر محمدخاني است كه هفت يا هشت ماه قبل درمجله چاپ شد و اين يعني فاجعه. بايد دوباره شروع كنم.

۲۴ بهمن ۱۳۸۳

رعناي من دارد آدم مي‌شود. حالا جز قد كشيدن(10 سانت از زمان تولد) و رشد دور سر( 7 سانت از زمان تولد) داره از نظر ذهني هم رشد مي‌كند.امروزكه برايش كتاب داستان خوندم ديگر سرش را اين ور و اون ور نچرخوند. با دقت به صفحات كتاب خيره شد و وقتي قصه تمام شد به من نگاه كرد. وقتي هم عروسكي را كه يكي از دوستان براش آورده بود بهش نشان دادم. نگاش كرد و سعي كرد با دست به اون ضربه بزنه. ولي انگار هنوز كنترل كاملي روي دستهاش نداد. خوشبختانه وضع خوابش هم دارد درست مي‌شود و شبها از ساعت 12 تا 4 صبح مي‌خوابد. ولي وقتي بيدار مي‌شود ديگه تا 8 نمي‌خوابد و همش غر مي‌زند و مي‌خواهد يكي باهاش حرف بزند. در ضمن خانم ا زپي پي كردن بعد از حمام هم خوشش مي‌آيد. حالا تصور كنيد قيافه من و جليل را كه بعد از نيم ساعت لخت كردن و شستن و لباس‌پوشاندن، دوباره بايد خانم را لخت كنيم، ‌بشوريم و لباس بپوشانيم!!
در ضمن رعنا دختر خيلي جدي است و بايد خودمان را بكشيم تا كمي لبخند بزند. البته همين لبخند زدنها هم شده مايه حسادت. چون معمولا وقتي داره شير مي‌خورد لبخند مي‌زند .و البته تنها كسي كه مي‌تواند به او شير بدهد من هستم.
به نظرم مي‌رسد كه رعنا دختر باهوشي است. هنوز دو ماهه نشده اما صداي سه حيوان را مي‌تواند در بيارد:
وقتي زور مي‌زند صداي بچه پلنگ در مي‌آرد
وقتي بدنش را كش و قوس مي‌دهد مثل اسب شيهه مي‌كشد
وقتي سكسكه مي‌كند صداي قورباغه درمي‌آرد

۲۱ بهمن ۱۳۸۳

رعنا را گذاشتم روي ترازو. اهرم‌ها را جا به جا كردم. تراز نمي‌شد. نيم كيلو بردم بالا، دو لبه تراز به هم نزديك شد. دستم مي‌لرزيد. باورم نمي‌شد 2360. يعني رعنا در مدت شش روز 300 گرم افزايش وزن داشته؟ بي اختيار با انگشتم به چوب زدم و رعنا را از روي ترازو برداشتم. همه چيز را از اول دوباره تكرار كردم. درست بود. بلاخره
رعنا ي من با سرعت بيشتري بزرگ مي‌شود. نفسي از سر ارامش مي‌كشم. خدايا شكر.
*
پست فطرت است و مثل تمام پست فطرت‌هاي عالم دوست داشتني. از راه كه مي‌رسم، مي‌روم تو اتاقش. سعي مي‌كنم آرام باشم تا اگر خواب است بيدار نشود. آرام مي‌آيم بيرون. از مريم مي‌پرسم: رعنا شير خورد؟
تا صدام در خانه مي‌پيچد، شروع مي‌كند به غر زدن. به سراغش كه مي‌روم، دهنش را كج مي‌كند، يعني شير مي‌خواهد. مي‌داند كه اين‌طوري بي اختيار خم مي‌شوم و بغلش مي‌كنم. وقتي در بغلم آرام مي‌گيرد. لبهاش را غنچه مي‌كند و برام عشوه مي‌ياد. زير لب مي‌گويم: اي پست فطرت دوست داشتني
*
حسي مثل بختك چسبيده به من و ولم نمي‌كند. تا به حال آن را تجربه نكرده بودم. تلخ است، كثيف است، چسبناك است و ...... داره حالم را به هم مي‌زند. سرم را انداختم پايين و مثل آدم دارم زندگي خودم را مي‌كنم. زير چتر رعنا گم شدم و عشق مي‌كنم. اما نمي‌دانم چرا اين حس ولم نمي‌كند. روزي سه ساعت از خانه مي آيم بيرون، مي‌روم روزنامه و برمي‌گردم خانه، مي‌دوم تو اتاق رعنا. چند روزه كه مدام دارم دعا مي‌كنم:
خدايا به رعناي من شعور و دركي بده كه وقتي اشتباه مي‌كند، بفهمد و آن را جبران كند نه اين كه بر خطاي خودش اصرار كند.
خدايا به رعناي من آنقدر توان بده كه بتواند روي پاي خودش بايستد و اگر نتوانست، به او معرفت درك كمك و حمايت ديگران را بده، نه اين كه به جاي قدرداني طلب كار كمك كننده‌اش باشد.
خدايا به رعناي من تواضع و فروتني هديه كن تا اگر اشتباه كرد، آن را بپذيرد نه اين كه بيشتر گردن كشي كند.
خدايا به رعناي من صداقت عطا كن تا با صداقت با اطرافيانش برخورد كند نه اين كه با دروغ گويي و چند چهره‌بودن از آنها سواستفاده كند.
........خدايا به رعناي من ادب عطا كن تا
خدايا به من صبر بده، مثل هميشه كه بي‌ادبي ها را تحمل كردم و بر بي‌معرفتي‌ها چشم پوشيدم.
خدايا، خوشحالم كه هستي تا سرم را به شانه‌هاي تو تكيه بدهم و رعنايم را به تو بسپارم.
خدايا به خاطر داشتن رعنا متشكرم.
خوشحالم كه دو روز تعطيل است و به روزنامه نمي‌روم و حس چهار سال سواستفاده در من زنده نمي‌شود. اين حس كثيف دست از سرم بر نمي‌دارد: اين اولين بار در زندگيم است كه دوست ندارم يك نفر را ببينم.