۰۹ فروردین ۱۳۸۴

سال نو مبارك.
رعنا كوچولو و مامانش
*
رعنا براي اولين بار در زندگيش از تهران خارج شد و به سفر رفت. البته فكر نمي‌كنم از 1800كيلومتري كه طي كرده چيزي به خاطر داشته باشد، چون تمام طول راه خواب بود. يعني در خواب گريه مي‌كرد، در خواب شير مي‌خورد و در خواب جيش مي‌كرد. خانم خانم‌ها دو تا از صندلي‌هاي اتومبيل را هم در اختيار خودشان در آورده بودند: صندلي كنار راننده براي نشسته خوابيدن روي كرير و صندلي پشت راننده براي دراز كشيده خوابيدن و رفع خستگي نشسته خوابيدن!!!!
*
طلاي من حرف مي‌زند(البته به زبان خودش)، مي‌خندد، شكايت مي‌كندو به شدت دست و پايش را تكان مي‌دهد. از تعطيلات مامانش استفاده مي‌كند و هر روز يك ساعت مي‌رود گردش و به خاطر آفتاب بهاري كه مي‌خورد توي چشمش غر مي‌زند. ديشب رفتم براش كرم ضد آفتاب و عينك آفتابي بخرم، اما پيدا نكردم.
*
داشتم شيشه‌هاش را مي‌شستم كه ديدم صداش را نمي‌شنوم. آرام رفتم كنارش كه روي تابش لم داده بود و ساكت داشت كارتون نگاه مي‌كرد. سگ شخصيت اصلي داستان را از صاحبش جدا كرده بودند. سگ سرش را تكيه داده بود به دستهاش و زوزه مي‌كشيد. يك‌مرتبه رعنا آه بلندي كشيد و من خشكم زد.
*
پرستار رعنا دارد از تعطبلات لذت مي‌برد و من تنهايي بايد همه كارها را انجام بدم. رعنا هم به شدت وقتم را مي‌گيرد چون توقع دارد وقتي بيدار است تمام مدت باهاش بازي كنم. پس شايد تا مدتي( لااقل پايان تعطيلات) ننويسم.
*
رعنا دارد كمك مي‌كند تا خيلي چيزها را فراموش كنم. ازش متشكرم.

۲۲ اسفند ۱۳۸۳

من شكست خوردم. گهواره رعنا برگشت كنار تختم. فكر كردم هنوز براي جدا شدن از رعنا زود است. علاوه بر اين بايد دستگاهي بخرم كه با گذاشتن اون كنار تخت رعنا، اگرروي تختش غر زد، من بشنوم.
ديشب رعنا تا ساعت 2 بيدار بود و بازي مي‌كرد. وقتي كه از خستگي در حال مرگ بودم، تصميم گرفتم بگذارمش توي گهواره‌اش تا آنقدر بازي كند كه همانجا بخوابد.اما او محكم يقه لباسم را گرفته بود و نمي‌خواست از بغلم پايين بياد. بلاخره گذاشتمش توي گهواره و خودم نشستم پهلوش. توي تاريكي چشم‌هاش برق مي‌زد. نتوانستم طاقت بيارم. جليل را بيدار كردم تا رعنا را در آن شرايط ببيند. خانم شب زنده دار ساعت 3 صبح خوابيدند و اين تازه اول ماجرا بود. رعنا ساعت دوازده شير خورده بود و طبق معمول بايد ساعت 4:30 گرسنه‌اش مي‌شد. جليل هم طبق عادت
ساعت4:30 بيدار شده بود،منتظر تا خانم بيدار شوند. ساعت 6 من را بيدار كرد كه: رويا چرا رعنا گرسنه نمي‌شود؟ نتيجه اين كه خانم خانم‌هاشير را همان‌طور خوابيده، بدون اين‌كه پلك باز كنند ميل فرمودند و باد گلو فرمودند و به خواب نازشان ادامه دادند.

۲۰ اسفند ۱۳۸۳

ديشب فاجعه بود، نه شاهكار بود. ديشب با رويايي روبرو شدم كه تا به حال نمي‌شناختمش، يك روياي غريب، ديوانه و عاشق. بين احساس عاشق بودن و عاشقي كردن فاصله‌اي است كه ديشب آن را فهميدم.
ازچند روز پيش تصميم گرفتم شبها رعنا را توي اتاق خودش بخوابانم. احساس مي‌كردم ديگر در گهواره‌اش راحت نيست. پريشب براي اولين بار تصميمم را عملي كردم. اما خودم هم توي اتاقش روي زمين خوابيدم.ديشب تصميم گرفتم كه روي تخت خودم بخوابم، درها را باز بگذارم و كمي هوشيارتر بخوابم تا اگر رعنا بيدار شد صدايش را بشنوم. جليل راضي نشد و گفت: امشب من توي اتاق رعنا مي‌خوابم.
روي تخت دراز كشيدم. روي پهلوي راست خوابم نبرد. روي پهلوي چپ خوابم نبرد. روي شكم خوابيدم، نشد. طاق باز خوابيدم، باز هم نشد. به جاي خالي گهواره رعنا نگاه كردم و توي دلم گفتم: احمق فقط چند قدم با تو فاصله دارد، تازه باباش هم پيشش است. اما نشد. شروع كردم به خواندن كتاب تغذيه و تربيت كودك. ساعت يك را نشان مي‌داد كه نگران شدم. آخرين بار رعنا ساعت 5/8 شير خورده بود، حالا بايد گرسنه‌اش مي‌شد. رفتم سراغش. خوابيده بود، تخت. برگشتم، دراز كشيدم. اگر كمي دقت مي‌كردم حتي صداي نفس‌هاش را هم مي‌شنيدم. ساعت 45/1 نق زد، يك بار آرام. به اتاقش رفتم و بلندش كردم. جليل بيدار شد: گريه كرد؟ گفتم: نه ولي گرسنه‌ است. شيرش را درست كرد و خوابيد. شير را كه تمام كرد بردمش توي هال. طوري به خودم چسبانده بودمش كه انگار ده سال از او دور بودم. بادگلواش را كه زد، توي تاب خواباندمش. به هم نگاه مي‌كرديم. آرام ، بدون حتي يك لالايي يا نق نق. نمي‌دانم ساعت چند بود كه خوابش برد. ساعت 55/3 بردمش توي تختش. و خودم بيهوش شدم. ازصبح توي اين فكرم كه امشب چكار كنم با دوري رعنا؟؟

۱۸ اسفند ۱۳۸۳

رعنا همه زندگي من است. مقدار شيرش در هر وعده به 90 سي سي رسيده و فاصله هر دو وعده از 5/1 ساعت به 4 ساعت افزايش پيدا كرده، سايز لباس 52 براش تنگ است و لباس 56 اندازه اش شده.
ديشب خانم براي اولين بار رفتند كافه و براي اين كه از ديگران عقب نمانند سفارش شير دادند! خاله سيما هم برايشان سنگ تمام گذاشتند. البته تمام مشتري‌هاي كافه هم كلي قربان صدقه‌شان رفتند و با خانم عكس يادگاري گرفتند. ايشان هم براي تشكر از خاله سيما وقتي به خانه آمديم براي اولين بار براي خاله سيما آغون يا آقون كردند.( آغون يا آقون همان خنده همراه با اصواتي شبيه حرف زدن است كه نوزادان ادا مي كنند) و البته من و جليل و خاله سيما برايش غش كرديم.
سه روز پيش براي رعنا خانم كالسكه و كرير خريديم. چون خانم مرز 3 كيلو را مدتها قبل پشت سرگذاشتند و ديگر در ساكشان جا نمي‌شدند. همين‌طور كه مشغول بررسي انواع مختلف كالسكه بوديم و آنها را از نظر وزن و ايمني چك مي‌كرديم، من تاب كوچكي را كنار فروشگاه ديدم و رعنا را روي آن گذاشتم.چند دقيقه‌اي آرام با وسايل بازي آن بازي مي‌كرد. من و جليل غرق در خريد بوديم كه ديديم فروشنده‌ها جمع شده‌اند و دارند قربان صدقه رعنا مي‌روند. رعنا خوابش برده بود. همين باعث شد كه بابا جليل تاب را ( البته با تخفيف قابل توجهي ) بخرد. حالا خانم هر شب روي تاب خود دراز مي‌كشند، بازي مي‌كنند و كارتون تماشا مي‌كنند.
*
ديشب رعنا سرهمي صورتي پوشيده بود، كلاه صورتي بر سر داشت و براي گرماي بيشتر او را داخل كيسه خواب صورتي‌اش گذاشته بودم. وقتي مي‌خواستيم به كافه برويم، پتوي صورتي‌اش را دورش پيچيدم و بغلش كردم، البته كمي‌ عذاب وجدان داشتم كه چطور با اين انتخاب رنگ زنانگي را به رخ همه مي‌كشم. اما وقتي در كافه يكي از مشتري‌ها پرسيد: جنسيت اين موجود كوچولو چيه؟ خشكم زد. در آستانه روز زن، تمام محاسباتم به هم ريخت. اصلا كي‌مي‌گه رنگ صورتي دخترانه است و رنگ آبي پسرانه؟؟؟؟
*
طلا خانم( اين اسمي است كه من رعنا را صدا مي‌زنم) بدجوري نسبت به باباش عكس‌‌العمل نشان مي‌دهد. به محض شنيدن صداش دنبالش مي‌گردد و وقتي پيداش مي‌كند چشم از او بر‌نمي‌دارد. وقتي گريه مي‌كند يا نق مي‌زند فقط كافي است باباش او را بغل كند، يك‌مرتبه ساكت مي‌شود و البته بيشتر از هر كسي به باباش مي‌خندد. با تمام اينها جليل به شدت به من حسوديش مي‌شود. چون رعنا من را مي‌خورد. اصلا مهم نيست كه سير است يا گرسنه، شير خورده يانه. كافيست دهانش با بدن من تماس پيدا كند، شروع مي‌كند به ليسيدن. وقتي دارم بادگلويش را مي‌گيرم اگر سرش روي دستم باشد دستم را مي‌ليسد و اگر كنار گردنم باشد، گردنم را. و البته هر روز هزار جنگولك بازي در مي‌آورد تا توي بغلم بخوابد.