۰۶ خرداد ۱۳۸۴

رعنايي مثل خورشيد

رعنا اولين نامه زندگيش را دريافت كرد ، اين نامه را والا پسرخاله هفت ساله او برايش نوشته است. " هر چه رعنا است مثل خورشيد است، هميشه پيداست، وقتي رعنا هست، من دوستش دارم. و امضا كرده : والا
وقتي نامه را پدر والا داد دست رعنا بغض كردم. باورم نمي‌شد كه رعناي من هنوز شش ماهه نشده گير ارتباطات و نامه‌نگاري افتاده باشد.و وقتي نامه را باز كردم و خواندم بغضم شكست. فكر مي‌كنم با اين نامه والا استعداد خودش را در شعر نشان داد. اميدوارم پدر و مادرش به اين كشف احترام بگذارند.

رعنا با تلفن حرف مي‌زند. صداي جليل را كه مي‌شنود جيغ مي‌كشد و دست و پا مي‌زند. زودتر از آن كه بايد معني دلتنگي را مي‌فهمد. اين چند روز جليل كمي ديرتر،يعني وقتي رعنا خواب بود به خانه مي‌آمد، صبح هم قبل از بيدار شدن رعنا مي‌رفت. امروز صبح كه رعنا بيدار شد و او را كنار خود ديد با صداي خنده‌هايش من را بيدار كرد. قبل از آن كمي نق نق كرده بود و جليل او را آورده بود روي تخت و كنار خودش خوابانده بود. رعنا برخلاف هميشه ساعت 5/7 از خواب بيدارشد و تا رفتن جليل بيدار ماند.

وقتي رعنا را بغلم مي‌گيرم، نفس كشيدن برام سخت مي‌شود. هراس از دست دادن...... شايد بايد با يك روانپزشك مشورت كنم

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۴

مي‌گويند چرا نمي‌نويسي؟ نمي‌دانم، بين عقل و دل گير كرده‌ام. عقل مي‌گويد بايد وقتي هم براي خودت داشته باشي، جداي از رعنا اما دل مي‌گويد مگر چقدر وقت برايش گذاشته‌اي كه حالا بخواهي وقت خودت را جدا كني‌و از آن مهم‌تر اين وقت براي رعنا است يا دل خودت كه هر وقت او را در بغل مي‌گيري قدر ده سال جوان مي‌شوي و هر وقت صداي خنده‌اش را مي‌شنوي دلش غنج مي‌زند برايش و هر وقت دست‌هاي كوچكش را حلقه مي‌كند دور گردنت مي‌خواهي بميري و تمام شوي از احساس ناب خوشبختي كه وجودت را پر مي‌كند.

رعنا مريض شد و مردم تا خوب شد و دوباره وزن گرفت. يك هفته شب‌ها نخوابيدم چون كه شب‌ها تب مي‌كرد و من مي‌ترسيدم كه تبش از 37.5 بالاتر برود و روزها تاب نداشتم كه دوري از رعناي بيمار را تحمل كنم هرچند مي‌دانستم كه پرستارش از من دلسوزتر است.

رعناي من آقون مي‌كند و درددل مي‌كند و حرف مي‌زند و جيغ مي‌كشد و ان‌قدر عشوه مي‌كند كه من و جليل مي‌خوريمش و باز آقون مي‌كند كه يعني دوست دارم كه من را مي‌خوريد و باز من مي‌ميرم براي تمام عشوه‌‌هايش.(از دل جليل خبر ندارم)

رعناي من قيافه من را با مقنعه دوست ندارد و وقتي دنبالم مي‌آيند بايد كلي نازش را بكشم تا دوستم داشته باشد و برايم بخندد و خستگي‌ام در برود. راستي يكي گفته بود وبلاگ رويا خيلي زنانه شده!!! مگر قرار بود چيزي غير از اين باشد؟؟؟؟؟

ستون قهوه تلخ روزنامه اقبال تعطيل شد. دلم گرفت براي همه استعدادهايي كه جايي براي نوشتن ندارند.

هزار داستان دارم از رعنا و زندگي كه بايد كم كم بنويسم. دعا كنيد فرصت كنم.

روزگار غريبي است!!!!

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۴

همه چيز درست شد: يك پرستار عالي، راحت شدن از شغل سوم كه به خاطر يك دوست قبول كرده بودم و .....فقط مانده سرما خوردگي رعنا خانم كه اميدوارم هر چه زودتر خوب شود. خوشحالم، روزهاي سختي زياد دوام نياورد و باز من و رعنا مي‌توانيم از بودن كنار هم لذت ببريم. اميدوارم باز فرصت كنم تا از رعنا بنويسم