۲۹ شهریور ۱۳۸۴

فكر مي‌كني زماني برسد كه من و تو از هم جدا بشيم؟
...اگر دست خودمون باشه، نه، مگر
مگر چي؟
مگر اين كه خدا بخواد كه از هم جدا بشيم
فكر مي‌كني‌اون موقع رعنا....؟
رعنا چي؟
.....
* *
يكي مي‌گفت: مادر شدن آرزوهاي آدم را تغيير مي‌دهد. باور نكردم. حالا، بعد از خوندن وبلاگ نوشي و جوجه‌هايش باور مي‌كنم.

۲۳ شهریور ۱۳۸۴

رعناي من مي‌خندد، مي‌نشيند، دستش را كه مي‌گيرم،‌راه مي‌رود. رعناي من بزرگ شده و به شدت به جليل وابسته، از بغل او بغل هيچ كس نمي‌رود جز من. البته فقط در سه صورت: پي پي كرده باشد، گرسنه باشد و خوابش بياد.
رعنا شده همه زندگي من. شب‌ها تا صبح لا‌اقل چهار بار بيدارم مي‌كند تا بغلش كنم، نازش كنم و دوباره بخوابونمش. روزها دلش مي‌خواهد بغلش كنم و با هم در اتاق كوچكش راه برويم و بازي كنيم. موقع خوابيدن دوست دارد كنارش ياشم و گوسفند سفيدش را كوك كنم تا با صداي او خوابش ببرد.
رعناي من بوسيدن را ياد گرفته، لبهاي پر از آب دهانش را مي‌چسباند به صورتم و همان‌طور نگه‌مي‌دارد تا آب از چونه‌ام بريزد پايين.
دارم بزرگ مي‌شوم. پابه پاي رعناقد مي‌كشم. پابه پاي رعنا درد مي‌كشم و دندان در‌مي‌اورم. پابه پاي رعنا قدم بر‌ميدارم و زمين مي‌خورم. تازه دارم مي‌فهمم چقدر بزرگ شدن سخت است.
اين روزها رعنا دارد دندان جديد در مي‌اورد. دو تا دندان پايينش حدود يك ماه قبل در آمد و حالا دوباره رعناي من درد مي‌كشد.