۲۶ آذر ۱۳۸۴

امروزرعنای من یک ساله شد. باورم نمی شود که روزها به این سرعت می گذرند. انگارهمین دیروزبود که تاب می خوردومن باهرغلتش می مردم وزنده می شدم.
رعنا برای خودش خانم شده، موهای بلندش راباید با سنجاق جمع کرد و بیشتر از چند لحظه نمی گذارد سنجاق روی سرش بماند و آن را می کشد و موهایش می ریزد روی چشمهایش. هفتمین دندان رعنا هم خودنمایی می کند و دخترک مثل آب خوردن سیب گاز می زند و من می میرم از ترس که نکند بپرد توی گلویش. اما او بی توجه به همه هراس های من، دیگر سرلاک و فرنی و حریره بادام نمی خورد و قاشق را از دستم می کشد که: من هم قورمه سبزی می خواهم وتکه های گوشت را چنان با ملچ وملوچ می جود که من و جلیل می خوریمش، اما او عسلی است که هیچ وقت تمام نمی شود.
وقتی گرسنه است یا دلش تنگ شده صدایم می زند: مم، به فتح میم اول. اما وقتی ناز دارد و می خواهد کاری را برایش انجام دهم صدا می زند: اوویا. اما جلیل رسما بابااست و دختر بابا را می کشد آنقدر که ناز می کند و کرشمه می ریزد.
وقتی کسی از در بیرون می رود قبل از آن که او خداحافظی کند، رعنا دست تکان می دهد و می گوید: بای.
وقتی صدای موسیقی بلند می شود و کسی توجه نمی کند، آرام دستم می زند.
وقتی می پرسم: رعنا می ایی بخوابی؟ با قاطعیت می گوید: نه. این تنها کلمه ای است که تا به حال هیچ وقت در کاربرد آن اشتباه نکرده است.
رعنا قد کشیده و دکتر هم از قدش راضی است و هم از وزنش. نمی دانم چرا دارم این ها را می نویسم. شاید می خواهم به خودم اعتماد به نفس بدهم. می خواهم بگویم: رویا تو توانستی از یک نوزاد نحیف و کوچک دختر بچه ای سالم و توانا بسازی. شاید می خواهم بگویم: کار کردن مهم نیست. مهم نیست که من هرروز حداقل شش ساعت از رعنا دورم، مهم این است که رعنا من را دوست دارد وهروقت دلش تنگ است، فقط من را می شناسد.
اما شاهکار رعنا در این 365 روز درست روز سیصد و شصت و پنجم اتفاق افتاد: رعنا از کیک تولدش ترسید و به جای فوت کردن شمع توی بغل عموش قایم شد.