۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵


باورم نمي‌شود كه نزديك 10 روز است كه سركار نمي‌روم. روزها مثل باد مي‌گذرد.، حتما چون دارد به من خوش مي‌گذرد.
به طور جدي كار كردن با رعنا را آغاز كرده‌ام. آموزش‌هاي مختلف را در برنامه كاري‌ام گذاشته‌ام. از حروف الفبا گرفته تا آداب غذا خوردن. امروز صبح وقتي پا به پاي جليل ورزش مي‌كرد مي‌شمرد:يك، دو، جار، ده ه ه ه ه ه
از ديروز هم وقتي مي‌پرسم هاپو چي مي‌گه با جدين داد مي‌زنه: هاپ هاپ. فكر مي‌كنم مي‌تواند براي هاپو كوچولو ها كلاس آموزشي بگذارد.
اين عكس رعنا در 8 ماهگي است

۰۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

يعني به همين زودي دارند سر و ته ماجرا را جمع مي‌كنند؟
يعني وعده‌هايي كه زنان داده شد تا آرام‌تر حجابشان را حفظ كنند و صدايشان در نيايد فقط دو
روز دوام آورد؟
معاون رئيس‌جمهوري و رئيس سازمان تربيت بدني گفت: طرح ورود بانوان به ورزشگاه‌ها صرفا شامل خانواده‌ها مي‌شود.
به گزارش ايرنا، محمد علي‌آبادي افزود: اين برنامه شامل بانوان مجرد نمي‌شود و ورود آنها به ورزشگاه كماكان ممنوع است.
وي اضافه كرد: البته طرح ورود بانوان كه توسط رئيس‌جمهوري ابلاغ شده هنوز نهايي نشده و نياز به بررسي بيشتر دارد.
رئيس سازمان تربيت بدني گفت: اين طرح بايد از جنبه‌هاي مختلف امنيتي و اجتماعي مورد بررسي قرار گيرد.
علي‌آبادي افزود: براي ما بيش از همه چيز حفظ كرامت و شخصت بانوان و امنيت آنها مهم است و بايد بر روي اين طرح مطالعات زيادي صورت گيرد.
وي اضافه كرد: مطالعه بر روي اين طرح در سازمان تربيت بدني از جنبه‌هاي مختلف در دست بررسي است و به محض نهايي شدن ابلاغ خواهد شد.
معاون رئيس‌جمهوري در مورد آمادگي فرهنگي كشور براي اجراي اين طرح گفت: از اين منظر نيز مطالعات صورت مي‌گيرد و در صورتي كه به يقين برسيم كه مشكلي براي ورود بانوان از جنبه‌هاي مختلف وجود ندارد، قطعا اين كار انجام مي شود.
اين هم نظر دوستان درقم
و اين هم نظر دوستان در تهران

۰۵ اردیبهشت ۱۳۸۵


زندگي با آرامش و خوشبختي پيش مي‌رود. تنها زماني به گذشته بر مي‌گردم كه دوستاني كه تازه از ماجرا باخبر شده‌اند، تماس مي‌گيرند تا ببينند ماجرا چه بوده است. هر بار هم كه دوباره تعريف مي‌كنم، براي خودم خنده‌دار تر مي‌شود اين حكايت.
هيچ وقت بيرون آمدنم از يك روزنامه اين‌قدر به نظر همه عجيب نيامده بود. اما اين نيز بگذرد.
امروز با رعنا و خاله مينا رفتيم پارك هنر، بعد همان‌جا ناهار خورديم و رعنا آنقدر آش و لاش شده بود كه قبل از رسيده به اتومبيل خوابش برد. در پارك روزنامه مي‌خواندم و به اين فكر مي‌كردم كه: خوشبختي يعني چه؟ شايد كمي مفهومش از بودن در بهشت گسترده‌تر باشد. فعلا فقط
مي‌توانم بگويم: خوشحالم.
اين هم رعنا خانم در حال بوس فرستادن

۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۵


خوب شروع شد. هرچند به نظر مي‌رسيد با تدبير سردار طلايي مي‌رفت تا امسال با بدحجابي به شيوه‌اي فرهنگي برخورد شود( حالا اين شيوه چه مي‌توانست باشد، خدا مي‌داند) اما كار روي اين برخورد شروع شده است. من تا به حال در ايران از اين مناظر زياد ديده بودم. اما اين كه يك فرد ناشناس بتواند سر بزنگاه چنين عكسي بگيرد و خانم پشت به دوربين هم حتما نيروي بي نام و نشان پليس آماده دستگيري دختر بدحجاب باشد، اتفاق غريبي نيست. اما اين كه يك خبرگزاري معتبر مثل رويتر تمام اين ادعاها را باور كند و عكس را منتشر كند كمي عجيب است. مگه نه؟
اين هم يك بحث ديگر برروي شل حجابي
بايد اِستاد و فرود آمد
بر آستان ِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشي دربان به انتظار ِ توست و
اگر بي‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخي نمي‌آيد.
ديشب " يك بوس كوچولو" را ديدم. تلخ بود؛ بعد از مدتها به ياد مرگ افتادم. تلخ بود. دوستي مي‌گفت: بزرگترين تغيير بعد از بچه‌دار شدن اين است كه ديگر دلت نمي‌خواهد بميري. راست مي‌گفت. رعنا يك انگيزه قوي ولي آرام براي زندگي است. انگيزه‌اي كه تحمل خيلي از تغييرات راراحت مي‌كند. انگيزه‌اي كه معناي خوشبختي را عوض مي‌كند.

۰۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

يعني ممكن است؟
باورم نمي‌شود، روز جمعه است و من بدون هيچ اضطرابي دارم روزم را با رعنا مي‌گذرانم. از وقتي يادم مي‌آيد رعنا براي من معني اضطراب را داشت. تا همين ديروز فكر مي‌كردم اين هم بخشي از مادر بودن است. اما حالا مي‌فهمم كه اين‌طور نيست. امروز من با رعنا زندگي كردم بدون اين كه نگران كار باشم. حالا مي‌فهمم كه اضطرابم ك به‌خاطر كارم بوده نه چيز ديگري. دارم باور مي‌كنم كه بيرون آمدنم از روزنامه همشهري خير مطلق بوده. بايد از همه مسببان اين ماجرا تشكر كنم.
امروز فهميدم كه شده‌ام تيتر يك!! احساس غريبي بود. اما به هر حال مي‌گذرد. تا چند روز ديگر باز از تيتر بودن در مي‌ايم و مثل بقيه عادي مي‌شوم.
رعنا امروز شاهكار بود. ناهار كه خورديم،كمي توي بغلم نشست و خودش را لوس كرد. با هم چايي خورديم و يك دفعه غيب شد. توي اتاق خودش نبود. كابينت‌هاي آشپزخانه هم آرام بودند. به اتاق خواب رفتم، ديدم روي تخت ما خوابيده و پتو را كشيده رويش. وقتي من را ديد دستش را دراز كرد. يعني: بيا توي بغلم بخواب. دلم غنج رفت. رعناي من بزرگ شده.

۳۰ فروردین ۱۳۸۵

آسوده‌ام. آسوده شده‌ام. انگار باري به سنگيني زمين را از دوشم برداشتند. حالا من ماندم و رعنا و يك دنيا عشق.
رعنا من را غافلگير كرد. مثل هميشه. امروز موقع خداحافظي بغلم كرد و گونه‌ام را بوسيد. من هنوز در بهشتم.

۲۷ فروردین ۱۳۸۵

روزی نه چندان دور برایم نوشت:
«با سلام
توفیق یافتم وبلاگ شما را بخوانم و مرور کنم. لحظاتی با رعنای عزیزتان کلمات را خواندم. حس شیرین و آسمانی مادرانه ای که در یکایک کلمات موج می زد، احساسی از احترام و تقدیر نسبت به شما در خواننده ایجاد می کند. وقتی وبلاگ را خواندم ناآگاه و ناخواسته حسی در ذهن و دلم شکل گرفت. با خود گفتم: آیا نویسنده تاکنون با خود اندیشیده که:
وقتی من به عنوان یک مادر کوچک در نظام بیکران و با عظمت هستی آنقدر به این موجود کوچک و شیرین دلبسته ام که حتی از تصورو خیال آسیب دیدنش می لرزم و به وحشت می افتم، آن بزرگ بی نهایت که آفریننده مهر و مادری و دلداری و دلبستگی است، نسبت به این موجود خودش چگونه می نگرد؟
وقتی مادری نسبت به "رعنای خودش" چنین حسی دارد، آن مادر آخرین نسبت به "رویای خودش" چه احساسی دارد؟»
امروز گفتند که خواسته "به سرعت" من را ببیند. می دانستم که خبرهای خوب را "به سرعت" نمی دهند. خبر کوتاه بود. قطعی و کامل.
هنوز هم نمی دانم که خبر خوب بود یا بد. به خانه که آمدم رعنا را به پارک بردم. زیر آسمان خدا راه می رفتم و به خبری فکر می کردم که هنوز نمی دانستم خوب بود یا بد. به رعنا فکر می کردم و این که آینده چه تقدیری برای ما رقم خواهد زد. به سال گذشته فکر می کردم و روزهایی که روی تخت بیمارستان خبرها را ویرایش می کردم.... رعنا را رها کرده بودم و فکر می کردم که....گرمی ای نرم، آرام دستم را پر کرد. انگشتانم از این همه لذت لرزید. داغ شدم. گرمی، از نوک انگشتانش جاری شد ودستهایم را پر کرد و به گردنم کشید و لرزید تا به دلم رسید. لذتی ناب، ناب، ناب. دست کوچکش را لغزاند میان انگشتانم. او کنار من بود، در دلم بود و من در کنار او. مادر هستی با چنان قدرتی دست گرمش را دورم حلقه کرد که لبریز شدم. اشک هایم که فرو غلتید باور کردم که او هنوزبا من است، در کنارم، هست و خواهد بود. خندیدم، از ته دل. در آغوشش گرفتم . و قلبم را به او سپردم.
حالا مطمئنم که خبر خوب بود.

۲۶ فروردین ۱۳۸۵

مدت هاست که نوشتن را فراموش کرده ام. رعنا تمام وقت من را مال خود کرده، نه فقط وقت من، که وقت ما را.زندگی من و جلیل تنها یک موضوع دارد: رعنا.
رعنا یعنی آتیش ، زلزله، دختری که از دیوار راست بالا می ره. شیطون پیش رعنا آرام و بی سر و صداست. دیدنی ترین زمان وقتی است که او را به خانه کودک یا پارک می بریم. قبل از این که روی سرسره لیز بخوره و پایین بیاد از هیجان جیغ می کشه و جیغ تا روی زمین ادامه پیدا می کنه و اگر باباش در گذاشتن دوباره او روی سرسره تعلل کند، خودش شروع می کنه به بالا کشیدن از قسمت لیز آن. از استخر توپ هم زودتر از نیم ساعت بیرون نمی یاد و در برابر هر نوع فشاری برای بیرون کشیدنش به شدت مقاومت می کند.
روانشناسش معتقد است که دو دختر باهوشی است. می داند که بعضی کارها را نباید بکند و اگر آنها را انجام بدهد مامانش انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید: نه. به همین خاطر قبل از این که آن کار را انجام بدهد انگشت اشاره اش را رو به مامانش می گیرد و می گوید: نه نه نه نه نه نه . و بعد آن کار را انجام می دهد. یعنی: می دانم که کار اشتباهی است ولی من دوستش دارم.
رعنا یاد گرفته که خودش در تختش بخوابد. وقتی زمان خوابش می رسد، می می نی( یک میمون کوچولو) را بغل می کند و می خوابد.
رعنا یاد گرفته که خودش صبحانه بخورد، لقمه نان و کره و عسل یا شکلات صبحانه را می گیرد، لای آن را باز می کند، محتویاتش را می خورد و بقیه را می اندازد پشت سرش.
رعنا بزرگ شده، زودتر از آن چه که فکرش را می کردم.
دیروز مجبور شدم با خودم ببرمش روزنامه. بگذریم از آتشی که اونجا سوزوند طوری که وقتی زودتر از همیشه اونجا را ترک کردم، هیچ کس اعتراض نکرد.وقتی رسیدیم خانه، دوباره راه افتاد طرف در و گفت: بریم دَ دَ.