۰۷ مهر ۱۳۸۵

دريا


رعنا خانم آماده براي رفتن به دريا
رعنا دارد اعداد را ياد مي‌‌گيرد: يك، دو، سه، ده، هجده، نه، پنننننج.....
اين را هم ويدا جان گذاشته بود، جالب بود. گذاشتم اينجا همه ببينند:
زنده باد تساوي
ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم.
مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول ! و ما نفهميديم چه شد كه مردها ناگهان اين قدر مهربان شدند. وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم. كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند. با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخم اش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد. ديگر با هم مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند. همة كارهاي مان مثل آن ها شده بود. فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود. شمشير دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم. همان ارثيه اي كه هر مادري به دخترش مي داد و خيالش جمع بود تا اين هست، سر مردش سوار است. آن گلولة اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق. يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود. يا اگر به تئوري توطئه معتقد باشيم، مردها با سياست درهاي باز نابودش كرده بودند. حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. در دوئلي ناجوانمردانه. و مهارتي كه با آن مردهاي تنومند را به زانو درمي آورديم، در عضله هاي روحمان جاري نبود.
سال ها بود حسودي شان مي شد. چشم نداشتند ببينند فقط ما مي توانيم با ذوقي كودكانه به چيزهاي كوچك عشق بورزيم. فقط و فقط ما بوديم كه بلد بوديم در معامله اي كه پاياپاي نبود، شركت كنيم. مي توانستيم بدهيم و نگيريم. ببخشيم و از خودِ بخشيدن كيف كنيم. بي حساب و كتاب دوست بداريم. در هستي، عناصر ريزي بودند كه مردها با چشم مسلح هم نمي ديدند و ما مي ديديم. زنانگي فقط مهارت آراستن و فريفتن نبود و آن قديم ها بعضي از ما اين را مي دانستيم. مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست. وقتي زني از شوهرش از بي ملاحظگي ها و درشتي هاي شوهرش شكايت داشت و هق هق گريه مي كرد، مادر بزرگ خيلي آرام مي گفت: مرد است ديگر، نمي فهمد. مردها نمي فهمند. از مرد بودن مثل عيبي حرف مي زد كه قابل برطرف شدن نيست. مادربزرگ مي دانست مردها از بخشي از حقايق هستي محروم اند. لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطيف است. مادربزرگ مي گفت كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم. به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم. رئيس شركت به ما بن فروشگاه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم. ما چقدر رشد كرديم.
افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم. مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد. هورا! ما هر روز تواناتر مي شويم. مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند. ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست دست بچه را مي گيريم، با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است. دستاورد بزرگي است اين كه مثل هم شده ايم. فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك. همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش. نيمة گمشده شب ها خواب ندارد. مي افتد به جان زن. مرد اما راحت است، خودش است. نيمة ديگري ندارد. زن گيج و خسته تا صبح بين كسي كه شده و كسي كه بود، دست و پا مي زند. مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟ ما به همة حق و حقوقمان رسيده ايم. زنده باد تساوي

۰۶ مهر ۱۳۸۵

بهشت

ناگهاني بود. بدون برنامه‌ريزي قبلي. يك‌مرتبه خبر دادند كه بليط را تحويل بگيريد. ما هم گفتيم چشم. فكر مي‌كردم كه تغيير اب و هوا براي رعنا مفيد خواهد بود، كه بود. در تمام اين روزها حتي يك بار هم استفراغ نكرده است. خوب مي‌خورد و خوب‌تر مي‌خوابد. فكر مي‌كنم لااقل يك كيلو هم چاق شده است.
نتيجه راديوگرافي همان بود كه فكر مي‌كردم: شلي دريچه اتصال مري به معده. دكتر استقامتي حاضر به درمان رعنا نشد و پرونده را
به دكتر نجفي فوق تخصص گوارش كودكان ارجاع كرد. حالا بايد برگرديم و ببينيم چه مي‌شود.
در اين سكوت و آرامش نه فقط رعنا كه من هم دارم زندگي مي‌كنم. ديروز عصر در ساحل نشسته بوديم، من و رعنا، مرغ‌هاي دريايي دورمان مي‌چرخيدند و رعنا نشسته بود در ابي كه مثل اشك چشم زلال بود. باز از خودم پرسيدم: بهشت كجاست؟ روزهاي زيادي است كه من در بهشتم. بهشتي كه بخش عمده‌اي از آن را مديون رعنا هستم. خدايا من را از بهشت خود مران

۰۱ مهر ۱۳۸۵

براي وروجك دعا كنيد

سال‌ها قبل خودم اين كار ار مي‌كردم. از سال 68 تا 73. اما حالا وقت گرفته‌ام تا رعنا را ببرم راديولوژي تا كساني ديگر از معده و مري او عكس بگيرند. مي‌دانم خوردن باريم سخت است. مي‌دانم تحمل كردن تخت سرد راديولوژي سخت است. مي‌دانم كه ميزان اشعه فلوروسكوپي بالاست و براي رعنا ضرر دارد. همه اين‌ها را مي‌دانم. دعا كنيد اذيت نشود. دعا كنيد زود تمام شود. دعا كنيد مشكلي نداشته باشد. بدجوري دلم شور مي‌زند.
********
امروز راضيم و خوشحال. از يك فرصت شغلي به خاطر يك دخترجوان گذشتم. اميدوارم در اين كار موفق باشد.
راستي اگر اين را خواندي بدان كه مي‌تواني روي كمك من حساب كني. پيدا كردن شماره‌ام سخت نيست.
*******
دل به دريا زدم.
ملكه روياهاي دختران ايراني

۳۱ شهریور ۱۳۸۵

وروجك

وروجك در حال گوش دادن به موسيقي
وروجك مريض شده. مدام استفراغ مي‌كند. تا به حال با دو تا دكتر مشورت كردم. تشخيص هر دو يكي بوده: 1- شلي اسفنكتر مري
2- استفراغ اضطرابي
اگر با راديوگرافي احتمال اول رد بشود، آن وقت بايد يك فكري به حال خودم بكنم. خودم يا رعنا؟
باورم نمي‌شود كه همين بيرون رفتن گاه و بيگاه من هم آزاردهنده باشد. به نظر مي‌رسد كه رابطه اش با ميناجون هم عالي است. هر چند هنوز با من قهر است و حاضر نيست من بخوابانمش. خدا به خير بگذراند. دوباره مي‌خواستم به كار ثابت فكر كنم كه اين اتفاق افتاد.

۲۶ شهریور ۱۳۸۵

بهاي يك رويا


بهای ِيک رؤيا چه قدر است؟ برای من، به اندازه‌ای هست که ورای حرف زدن صرف، زندگی و پولم را برای تحقق بخشيدن به آن فدا کنم.
انوشه انصاري اين روزها تبديل به ملكه روياي دخترهاي ايراني شده است. او توانسته كاري را انجام دهد كه كمتر مردي از عهده آن بر مي‌آيد.او به زودي مي‌پرد. برايش دعا مي‌كنم تا برگردد.

۲۱ شهریور ۱۳۸۵

مجازات پدرانه

استاد دواني در نامه‌اي كه در بازتاب منتشر شده است، به نقد نوشته اخير دخترشان خانم فاطمه رجبي پرداخته‌اند. فارغ از نگاه سياسي خانم رجبي، نوشتار مردسالارانه استاد محقق تاريخ توجهم را جلب كرد:
قضاوت پيرامون عملكرد دولت‌هاي گذشته و كنوني و آينده را مردم فهيم و بيدار ايران اسلامي مورد نقض و ابرام قرار مي‌دهند و نيازي به امثال ما كه دور از وقايع هستيم، ندارد. و براي يك زن باحجاب اسلامي (چادر) و از يك خانواده روحاني و مذهبي، ورود به اين عرصه چندان تناسب ندارد و يا لااقل در ديدگاه من اگر غير از دخترم هم بود اين نظر را داشتم و دارم.
در شرايطي كه نيم بيشتر دانشجويان، از ميان دختران برگزيده مي‌شوند، در حالي كه چادر دانشجويي مد روز اكثر مراكز خريد است، من نمي‌فهمم كه فعاليت سياسي چه ربطي به حجاب زنان دارد.
عصبانيت پدر مسن حانم رجبي را درك مي‌كنم، اما ايا توجيه رفتار زني مستقل كه با توجه به سن و سال آقاي الهام مي‌توان حدس زد كه ايشان دوران جواني را پشت سر گذاشته‌اند، به اين شكل صحيح است؟
يك روز بعد از توقيف روزنامه شرق، عملكرد حكومت در برخورد با ازادي بيان بسيار شفاف در اين نامه خود نمايي مي‌كند. پدر نگران كه مي‌داند به دلايل سياسي كسي دخترش را مجازات نمي‌كند، خود دست به كار مي‌شود و او را تهديد به مجازاتي سخت مي‌كند:به دخترم تذكر مي‌دهم از اين گونه موضعگيري‌ها در گفتار و نوشتار خودداري نموده و طوري نشود كه خداي ناكرده رابطه پدري و فرزندي ما قطع شود.
مظلوم خانم رجبي، كه برخلاف نظر همه، او نيز از نعمت آزادي پس از بيان برخوردار نيست.

آسيب پذيري حكومت‌ها


ديروز در جايي بحثي داشتيم در مورد ميزان آسيب‌پذيري حكومت‌ها. يكي از موارد بحث، جوك‌ها و كاريكاتورهايي بود كه در مطبوعات منتشر مي‌شوند. تقريبا همه حاضران متفق القول بودند كه اگر حكومتي با يك كاريكاتور سرنگون مي‌شود، همان بهتر كه سرنگون شود. بحث روزنامه شرق هم مطرح شد و كاريكاتوري كه چند نفر كارشتاس! دقايقي صرف زير و رو كردن آن كردند تا بفهمند دليل اعتراض هموطنان آذري زبان چه بوده است. تا اين كه يك تازه وارد خبر از هاله‌اي از نور داد!. البته در هوش و ذكاوت كساني كه توانسته بودند سايه سفيد رنگ را به هاله نور تشبيه كنند، شكي نيست. اما به قول يكي از دوستان اين كاريكاتور از كاريكاتوري كه در مورد نبرد هم زمان احمدي نژاد با مسائل هسته‌اي و آنفولانزاي مرغي كشيده شده بود بدتر نبود.
امروز در وبلاگ بي بي سي به اين مطلب برخوردم:
جوك هاي دوران نازي.
عجيب بود، خيلي عجيب. باز از خودم پرسيدم: ما كجاي تاريخ ايستاده‌ايم؟
بي ربط:
انجمن روزنامه نگاران حرفه ای آمريکا می گويد:
"آزادی مطبوعات بايد به عنوان حق جدايی ناپذير مردم در يک جامعه آزاد مورد حمايت قرار گيرد. آزادی مطبوعات با آزادی و مسئوليت بحث، سئوال کردن و چالشگری نسبت به حکومت و نهاد های عمومی و خصوصی همراه است. روزنامه نگاران هم از حق ابراز عقايد کمتر شناخته شده برخوردارند و هم از مزيت همراهی با اکثريت."

نامه توقيف شد

خبر توقيف شرق آنقدر داغ بود كه خبر توقيف " نامه" گم شد. حالا چند تا روزنامه مانده‌اند كه اين خبرها را پيگيري كنند. ما كجاي تاريخ ايستاده‌ايم؟

۱۷ شهریور ۱۳۸۵

كلاس نقاشي


از بعد از ظهر دستهاش ر ا روي هوا تكان مي‌دادو مي‌گفت: اقاش. يعني نقاشي. اولين شاگردي بود كه سر كلاس حاضر شد. روي اولين صندلي مقابل در نشست و با انگشت‌هاش به سه پايه اشاره كرد. يعني كاغذ مي‌خوام. با رنگ قرمز شروع كرد. بعد آبي خواست. كمي بعد سفيد. آنقدر هيجان داشت و موقع حركت دادن قلم مو ابراز احساسات مي‌كرد كه عمو هنرمند براش رنگ زرد ريخت.
با مربي‌اش خيلي خوب ارتباط گرفت و هر چند دقيقه يك بار او را صدا مي‌زد تا هنرنمايي‌اش را ببيند.
شاهكار بود. براي اولين بار بعد از 20 ماه، يك ساعت و نيم روي صتدلي نشست.
نقاشي كه تمام شد، آن را از روي تخته كند و با اشاره به ديوار از عمو خواست آن را كنار نقاشي بقيه بچه‌ها بچسباند. جالب‌تر از همه اين بود كه بسيار پر انرژي و سرحال به خانه برگشت و تا ساعت 11 با باباش قايم موشك بازي كرد. بعد هم خوابيد تا خود صبح. عمو هنرمند واقعا معجزه كرد.

۱۶ شهریور ۱۳۸۵

هنر عكاسي بابا جليل


خداييش پيدا كردن و غافلگير كردن رعنا موقع پي پي كردن كار ساده‌اي نيست.
زماني كه همه در خانه پدربزرگ مشغول چرت عصرگاهي بودند، جليل رعنا را در حياط غافلگير كرد.

رعنا و نقاشي

داشتيم با هم رو ي تخته وايت برد نقاشي مي‌كرديم. من يك دايره كشيدم. رعنا دو تا نقطه گذاشت روش و به چشمهاش اشاره كرد و گفت: چش. بعد يك خط كج و كوله كشيد و زبانش را بيرون آورد. يك 8 هم كشيد روي سرش و گفت: مو. بعد دو تا لكه دو طرف دايره ايجاد كرد و تا جا داشت دستش را كرد توي گوشش و گفت: گوووووش.
از اين به بعد هر هفته ساعت 4تا 6 بعد از ظهر پنج شنبه رعنا خانم مي‌روند كلاس نقاشي. به گفته مربي‌اش او كوچكترين دختري است كه تا به حال به اين كلاس رفته.
بهش قول دادم بعد از كلاس ببرمش شن بازي.

رعنا و روانشناس

آخرش مجبور شدم از بخش پايش رشد بيمارستان آتيه وقت بگيرم و رعنا را ببرم اونجا. تمام استقلال رعنا از بين رفته بود و او مدام به من مي‌چسبيد. حاضر نمي‌شد در خيابان‌هاي شلوغ از بغل من پايين بياد و البته شب‌ها هم بغل جليل مي‌خوابيد. خانم روانشناس، وقتي اين ماجرارا برايش تعريف كردم گفت: رعنا دچار بزرگترين بحران دوران زندگيش شده، مصيبت دوري از مادر. بايد با خداحافظي مفصل از او دور مي‌شدي، مدام با او تلفني حرف مي‌زدي و كلي عكس و فيلم از خودت در اطراف خونه ميگذاشتي. ساكنان خانه هم بايد هر روز عطر تو را در خانه مي‌زدند تا رعنا دوري از تو را احساس نكند. و حالا، تنها را درمان، تحمل و محبت است.
يك نكته در صحبت‌هاي خانم امين‌زاده خيلي جالب بود: مردم فكر مي‌كنند هر چه بچه بيشتر به مادر بچسبد، بيشتر او را دوست دارد، در صورتي‌كه اين حركت يعني كمبود وسيع محبت.

۱۲ شهریور ۱۳۸۵

كبري رحمانپور در آستانه اعدام

بنا بر گزارشی که در تارنمای خبرگزاری " فارس" درج گردیده است آقای عبدالصمد خرمشاهی وکیل کبری رحمانپور امروز اعلام داشته است که: شعبه اجراي احكام دادسراي جنايي تهران به كبري رحمانپور يك ماه فرصت داده است تا رضايت اولياي دم مقتول را كسب كند. در صورتي كه كبري در اين مدت موفق به اين كار نشود حكم مجازات او اجرا مي‌شود.
كبري رحمانپور متهم است در سال 81 مادر شوهرش را که با چاقو به او حمله ور شده بوده را در دفاع از خود به قتل رسانده است. تا کنون تلاشهای انجام شده برای جلب رضایت از خانواده مادر شوهر کبری به نتیحه نرسیده است. کبری یکی از قربانیان شرایط اجتماعی مصیبت بار ایران است .
کبری درباره خودش میگوید: من‌ دختري‌ 18 ساله‌بودم‌ و خانواده‌ فقيري‌ داشتم‌. عليرضا كه ‌مردي‌ 65 ساله‌ از يك‌ خانواده‌ مرفه‌ بود به‌خواستگاري‌ام ‌آمد و با آنكه‌ پدر بيمار و از كار افتاده‌ام ‌مخالفت ‌مي‌كرد، من‌ تن به ‌اين‌ ازدواج ‌دادم ‌تا باري‌ از دوش ‌خانواده‌ام‌ بردارم‌. شوهرم‌ عليرضا قبلا ازدواج‌ كرده‌ بود و پسري‌ 18 ساله‌داشت‌، تصميم‌گرفتم ‌با همه‌ مشكلات‌ بسازم ‌ولي‌ مادرشوهر پيرم ‌مرا كلفت‌ خانه‌ مي‌دانست‌ و رفتار تحقيرآميزي‌ با من‌داشت‌، اين‌ پيرزن‌ مرتب نيش‌ زبان ‌مي‌زد و تحقيرم‌ مي‌كرد، مي‌گفت‌ خيال‌نكن‌ تو عروس‌خانواده‌ام‌ هستي‌، تو را براي‌ كلفتي‌ به‌ خانه‌ام ‌آورده‌ام‌. شوهرم‌ دوستم‌ داشت‌ و نمي‌خواست‌ از من‌جدا شود ولي‌ به‌اصرار مادرش ‌دوباره‌ مرا با چشم‌گريان‌ به‌ خانه‌ پدرم‌ برگرداند و من‌ به‌ خاطر خانواده‌ام ‌با خواهش‌ و التماس‌ برگشتم‌. ضمنا ازدواج ‌ما قانوني‌ نبود و هيچ‌ عقدنامه‌اي‌ نداشتيم‌، به‌ همين‌خاطر هيچ‌ مدركي‌ نبود كه‌ ثابت‌ كنم ‌همسر عليرضا هستم‌ آن‌ روز عليرضا از من‌ خواست‌ تا لباس‌هايم ‌را بپوشم‌ و با او بروم‌، من ‌هم ‌فكر كردم ‌مي‌خواهد مسائل‌ گذشته ‌را از دل ‌من‌ بيرون ‌بياورد. لباس‌هايم ‌را پوشيدم‌ و سوار ماشين ‌عليرضا شدم‌، اطراف‌ پل ‌سيد خندان‌ بود كه ‌عليرضا بيست‌ هزار تومان ‌به‌ من‌ پول ‌داد و گفت‌، فعلا به‌خانه ‌پدرت ‌برو تا دوباره‌ تو را به‌خانه‌مان‌ برگردانم‌، از ماشين‌ پياده ‌شدم ‌و كمي‌ در خيابان‌ راه ‌رفتم‌، با خودم ‌گفتم‌، به‌ خانه‌ برمي‌گردم‌ و سعي‌ مي‌كنم‌ناراحتي‌ عليرضا را برطرف ‌كنم‌، در را باز كردم‌، وارد منزل ‌كه ‌شدم‌ ديدم ‌مادر شوهرم‌ روي‌ مبل ‌دراز كشيده‌، وقتي‌ چشمش ‌به ‌من‌ افتاد يكدفعه‌ شروع‌ به‌ فحاشي‌ كرد و به ‌پدر و مادرم ‌فحش‌ داد، سعي‌ كردم‌ آرامش‌ كنم‌ اما مرتب‌ فحش‌ مي‌داد، يك‌ باره ‌به‌ طرف‌ كشوي‌ شوهرم ‌رفت‌، چاقويي‌ از داخل‌ آن ‌برداشت‌ و به‌ من‌ حمله‌ كرد، ديگر حال ‌خودم ‌را نمي‌فهميدم‌، حالت‌ جنون‌ به‌سرم‌ زده ‌بود، چاقو را از دستش‌ گرفتم ‌و چند ضربه‌به ‌او زدم كه باعث مرگش شد.پرونده کبری رحمانپور پس از اعتراضات جهانی از مدتی قبل به دفتر رئیس قوه قضائیه فرستاده شده است. ما باردیگر تمامی انسانهای آزاده و نیروها و سازمانهای مدافع حقوق بشر در سراسر جهان را به همیاری برای نجات خانم کبری رحمانپور فرا میخوانیم. با ارسال فاکس و ایمیل برای مسئول قوه قضائیه ایران آیت الله محمود هاشمی شاهرودی بازنگری پرونده و اقدام سریع وی در جهت صدور حکم برائت کبری را خواستار شوید .
کبری برای نجات از مرگ همیاری شما را نیازمند است.
برای ارسال فاکس و ایمیل به مسئول قوه قضائیه ایران میتوانید از اطلاعات ذیل استفاده نمائید
irjpr@iranjudiciary.org
www.iranjudiciary.org/feedback_en.html
Telefax: (00 98) 21-8879 6671,(00 98) 21-6640 4018, (00 98) 21-6640 4019

۱۱ شهریور ۱۳۸۵

دو لينك

وبگردي هم مايه دردسر مس‌شود. دردسر از نوع واقعي اش. وقتي وبلاگ آسيه را خوندم، سرم درد گرفت. هنوز هم درد مي‌كند. داشتم به اين فكر مي‌كردم كه با رعنا وقتي 8 ساله بشه بايد چطور رفتار كنم، اين مطلب بدجوري من را در فكر برده بود، اما نوشته آسيه رعنا را از ذهنم برد.

۱۰ شهریور ۱۳۸۵

آسيب‌هاي اجتماعي پيشرفته!!

دو روزه كه دارم در مورد آسيب‌هاي اجتماعي تحقيق مي‌كنم. بعد از سال‌ها دور بودن از اين موضوع، متاسفم كه مي‌بينم هنوز هيچ چيز تغيير نكرده، نه آمار، نه تحليل‌ها. انگار زمان متوقف مانده و از سال‌هاي 82- 83 جلوتر نيومديم. نمي‌دانم پس اين همه متخصص و مشاور و ... دارند چكار مي‌كنند؟ نيروي انتظامي كه هم پيشرفتش در حدي بوده كه بگويد: برخورد با ماهواره مثل زنان خياباني وظيفه ماست. آخه برادران گرامي، با زنان خياباني چه كرديد كه حالا مي‌خواهيد با ماهواره بكنيد؟
در اين يكي دو روز به نظرم رسيد تعداد زنان خياباني كه در خيابان‌ها مي‌بينم كمتر شده. حدسم درست بود. اول اين كه تيپ‌ها عوض شده، دوم اين كه پاتوق‌ها عوض شده ، و سوم: وضعشان خوب شده ديگر كنار خيابن نمي‌ايستند. همه‌شان موبايل دارندو خانه. البته تعداد بامعرفت‌ها هم كه به تازه كارها خانه مي‌دهند بيشتر شده است. خدا آخر و عاقبت ماهواره را به خير بگذراند.
وضعيت اعتيادو مهاجرت هم بهتر از روسپي‌گري نبود. جالب‌تر اين كه آخرين آمار مهاجرت متعلق به 10 سال قبل است. مملكت به روز است، ماشاالله.
يادتان باشد كه كلمه اعتياد هم قديمي شده و بهتر است از واژه سوءمصرف استفاده كنيد!!