۱۰ دی ۱۳۸۵

رعنا عاشق شده

نمی تونم مرز بین هذیان و واقعیت را درک کنم. تقریبا هر شب این داستان تکرار می شه چه وقتی که مریض بود و فکر می کردم هذیان می گه چه حالا که حالش بهتر است و لااقل تب ندارد. داستان از آخرین سفرمان شروع شد. حدود 20 روز پیش من و رعنا به سفری 9 روزه رفتیم. فکر می کردم با این جا به جایی کمتر دلتنگ جلیل می شه. در سالن فرودگاه تا چمشش به ریحانه و اسد افتاد، شروع کرد به دویدن. طوری که دیگران فکر کردند من خاله اش هستم و ریحانه مامانش اما راست پرید تو بغل اسد!!
در تمام مدتی که اونجا بودیم حداقل روزی یک ساعت با اسد بازی می کرد. کنارش می نشست و با هم کتاب می خواندند و یا با هم توپ بازی می کردند. بیرون هم که می رفتیم یا دست اسد را می گرفت یا می خواست که اسد کالسکه اش را راه ببره. صبح ها هم که از خواب بیدار می شد با چشمان نیمه باز می دوید تو اتاق آنها و بیدارشان می کرد.
موقع خداحافظی از اسد جدا نمی شد. تا رسیدیم خونه گفت: مامان برگردیم پیش اسد. و تا امروز اگر یک روز با اسد تلفنی حرف نزند، آن روز شب نمی شود.لحن حرف زدنش هم خیلی بامزه است: اسد، کوچولو، پسرم!!
اولین شب مریضی توی خواب و بیدار می گفت: مامان بریم کیش. بریم پیش اسد و من فکر می کردم که دلش برای هوای خوب آنجا تنگ شده. شب دوم هم همین طور گذشت. تا این که دیشب پسر عمه ام پیش ما ماند. صبح داشت با تلفن حرف می زد که رعنا با چشمان بسته نشست روی تخت و گفت: مامان، اسد آمده؟ برم پیشش؟ گفتم: نه عزیزم عمو جعفر است. گفت: نه، اسد. و کورمال کورمال دوید بیرون. هنوز به وسط اتاق نرسیده بود که برگشت وگفت: نه، مامان، نیست. و کنار من خوابش برد.

۰۷ دی ۱۳۸۵

چشم بد

هیچ وقت به چشم بد اعتقاد نداشتم. وقتی مامان برای نرفتن به یک مهمونی هزار تا بهانه می آورد، اون را فناتیک می خوندم. اما این بار با چشم خودم دیدم. شب قبل از روز نحس به یک مهمونی رفتم (از آن دسته مهمونی هایی که مامان برای نرفتنش مریض می شد) مهمونی آرام و خوبی بود و کلی به من و رعنا و بابا خوش گذشت. فردا با گره خوردن کارها آغاز شد و با گم شدن موبایل تمام. موبایلم با پرداخت 10 هزار تومن به یک پلاستیک جمع کن دوره گرد پیدا شد. بگذریم که هنوز موندم جواب کسانی را که شماره من را ساعت 12 شب روی تلفنشان دیده اند، احتمالا جواب داده اند و از آن طرف هیچ نشنیده اند چه تو ضیحی بدهم. اما به هر حال پیدا شد.
هنوز شادمانی پیدا شدنش را جشن نگرفته بودم که رعنا دو بار پشت سر هم استفراغ کرد. شب رفتیم دکتر و ماجرا با تجویز سه شیشه شربت به خیر گذشت. اما از آن شب دیگر خواب خوش به چشم من و رعنا نیامده، با تاریک شدن هوا تب رعنا بالا می رود، تا صبح هذیان می گوید و نزدیک صبح می خوابد. الان درست 45 ساعت است که از در خانه بیرون نرفته ایم و خدا پدر داروخانه، سوپر
مارکت و میوه فروشی تلفنی را بیامرزد که گذاشته اند ما در آرامش دوران مریض داری را بگذرانیم.
مامان مدان تاکید می کند که: مادر جان آنها چشمشان شور است و دختر تو مثل گل. تند تند براش اسپند دود کن تا چشم بد از خانه ات دور شود و من مانده ام که آیا در دعوت بعدی من هم باید مریض شوم؟ البته قبل از مهمانی!!!

۰۴ دی ۱۳۸۵

روز نحس

امروز روز بدی بود. از صبح هیچ چیز سر جایش نبود.اول صبح رعنا کلی استفراغ کرد. بعد جریمه شدم. بعد یک و ساعت و نیم بابت پرداخت یک فبش بانکی معطل شدم. کشتم خودم را تا به موقع سر یک قرار برسانم، اما آن طرف قرار یک ساعت ذیر کرد. بعد هم موبایلم گم شد. همه جاهایی که از صبح سر زده بودم، یک بار دیگر رفتم. اما نبود. هر چه هم زنگ می زنم جواب نمی دهند . بیشتر از همه شماره تلفن ها و عکس هایی که در گوشی بود، دلم برای اس ام اس های شب قبل از تولد رعنا می سوزد. نوشته هایی که دو سال حفظشان کرده بودم. دعا کنید پیدا شود
لطفا هر کس که اینجا را می خواند و من قبلا شماره اش را داشتم، به این آدرس شماره خودش را بفرستد.
k_roya@yahoo.com

۰۳ دی ۱۳۸۵

بازی یلدا

تو رو در وایسی موندم. حسابی. مدت ها بود این طور به خودم نگاه نکرده بودم. فکر می کنم مجبورم با چشمای بسته تایپ کنم:
سال 85 فهمیدم که مدت ها مثل یک احمق زندگی کرده ام.
سال 84 فهمیدم که آدم وقتی بچه ندارد فقط یک مشکل دارد، وقتی بچه دارد، هزار مشکل
سال 83 افسوس خوردم که چرا فرصت کار کردن در رادیو را درسال 56 به دست آوردم نه در سال 76
سال 82 وقتی از بم برگشتم تا مدت ها با بلوز و شلوار می خوابیدم
سال 81 وقتی کسی گفت: همه نویسندگان بزرگ روزنامه نگار بودند، دلم غنج رفت

۲۰ آذر ۱۳۸۵

رعنا، رعنا و باز هم رعنا

همه چیز افتاده روی دور تند: از ساعت هفت و نیم صبح تا دوازده و نیم شب می دوم. رانندگی می کنم، خرید می کنم، توی ترافیک می مانم( امان از کلاچ و ترمز های پایان ناپذیر)، یک دختر 13 کیلویی که مثل خرس لباس پوشیده را بغل می کنم و از 56 تا پله بالا می برم و پایین می آورم. مثل خر کار می کنم و سه تا پروژه را هم زمان پیش می برم. از همه مهمتر مهمانی می روم و از مهمان هایم پذیرایی می کنم. دوستان مهربان هیچ وقت من را تنها نگذاشته اند. ساعت پنج عصر، وقتی رعنا خانم عصرانه خورده و قبراق و سرحال می خواهد که با او بازی کنم، کم نمی آورم و با هم قایم موشک بازی می کنیم و دور خانه می دویم. وقتی ساعت 10 شب، می گوید مامان بخوابیم، همراهش می شوم. او می خوابد و من تازه کار را شروع می کنم. اگر بغض بگذارد.
امروز دهمین روز است که جلیل به جنوب رفته یا به قول رعنا: آدادان. یعنی همان آبادان. و این ده روز یعنی ده روز صبوری، مسئولیت نگهداری رعنا سخت است اما ممکن، مسئولیت خانه و زندگی وکارهای روزمره هم که همیشه بوده، اما نمی دانم با دختر دوساله ای که تازه دارد زبان بازمی کند و حرف ها را جویده می زند اما می زند چه کنم..
روزی گفت: بابا جلیل، آدادان نرو، ددر برو زود بیا.
یک روز دیگر : مامان بریم آدادان
یک روز بعد: بابا جلیل زود بیا دیگه
یک بار دیگر: وودی( نام عروسک محبوبش که هم قد خودش است و البته پسر) بابا می یاد، خووب؟
ودیشب، ساعت سه و نیم صبح : مامان من بابا می خوابم. بیاد
و من ماندم که به او چه بگویم.
خوشحالم. جلیل سالم است و سرحال کار می کند می آید حتی اگر زمان آن پنجم دی باشد. حتی اگر جشن تولد رعنا را ما دوتایی برگزار کنیم، اومی آید حتی دیر.
خوشحالم .اتومبیل گرمی وجود دارد که در این سرمای استخوان سوز رعنا را به مهد کودک می برم ومی آورم. غذای گرم، نور کافی، خانه راحت، لباس به اندازه کافی. همیشه خدا را بابت همه این ها شکر کرده ام و می کنم. اما....
وقتی رعنا پدرش را می خواهد که 1000 کیلو متر آن سو تر است به او چه بگویم. و با زخدا را شکر می کنم که در تمام این روزها توانسته ام به او امید بدهم که بابا می آید.
نمی دانم تعداد واقعی قربانیان جنگ چند نفر بوده اند، اما وای به دل دخترانشان، وای به دل مادران این دختران.
بر مملکت ما و بر مردمان ما چه گذشته؟
چقدر صبوریم ما ایرانی ها.