۰۷ بهمن ۱۳۸۵

تجارت بین المللی!!

سه یا چهار سال قبل، شایدم قبل تر، که داشتم گزارش رحم اجاره ای را تهیه می کردم؛ شاید شش ماه دویدم تا توانستم با یکی از این مادران صحبت کنم. همه درها بسته بود. هیچ کس حرف نمی زد. تعداد رحم های اجاره ای به انگشتان یک دست هم نمی رسید و بعد از چاپ گزارش، سیل تلفن بود که آدرس می خواستند. حالا، بعد از این چند سال، خواندن این گزارش بی بی سی برام جالب بود.
این هم جالب است که داریم در این زمینه هم خلاقیت صادر می کنیم:
اجاره کنندگان خارجی
سکينه می گويد: از عراق، روسيه و سنگاپور مشتری های خوبی دارم. موردی بود که بيش از ۱۵ ميليون تومان برای خانواده ای در بغداد هزينه برداشت. عرب ها دوست دارند بچه شان در رحم زن های ايرانی باشد. در حال حاضر ۲۰ رحم اجاره ای دارم
.

به قول رعنا: کومک

از دست رعنا، بی خوابی زده به سرم. داشتم او را می خواباندم که خوابم برد. ساعت یک بیدار شدم و او را بردم روی تخت، اما بعد، دیگر خوابم نبرد. حاصلش مین ساعت سر . کله زدن با بلاگر بود تا بلاخره بخشی از گندهای وبلاگ را بر طرف کردم. باقی هم ماند برای بی خوابی بعدی. اما نمی دانم چرا نمی توانم بیشتر از دو سه تا لینک توی صفحه بگذارم. ایاایهاالناس کمک

۳۰ دی ۱۳۸۵

تبلیغ

آقا ابن ای- بوک ها هم عجب باحالند. هرچند بعضی وقت ها آدم از ترجمه شان حرصش می گیرد، اما کاچی به از هیچی.
خوب شد من تبلیغات چی نشدم،
این هم یک قصه کوتاه و بامزه که می تونه برای 3 دقیقه یک وروجک مثل رعنا را آرام کند:
سه ماهي
در آبگير كوچكي ، سه ماهي زندگي مي كردند . ماهي سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهي نارنجي ، هوش كمتري داشت و ماهي قرمز ، كودن و كم عقل بود .
يك روز دو ماهيگير از كنار آبگير عبور كردند و قرار گذاشتند كه تور خود را بياورند تا ماهيها را بگيرند .
سه ماهي حرفهاي ماهيگيران را شنيدند .
ماهي سبز ، كه زرنگ و باهوش بود بدون اينكه وقت را از دست بدهد از راه باريكي كه آبگير را به جوي آبي وصل مي كرد ، فرار كرد .
فردا ماهيگيران رسيدند و راه آبگير را بستند .
ماهي نارنجي كه تازه متوجه خطر شد ، پيش خودش گفت ، اگر زودتر فكر عاقلانه اي نكنم بدست ماهيگيران اسير مي شوم . پس خودش را به مردن زد و روي سطح آب آمد .
يكي از ماهيگيران كه فكر كرد اين ماهي مرده است ، او را از داخل آبگير گرفت و به طرف جوي آب پرت كرد ، و ماهي از اين فرصت استفاده كرد و فرار كرد .
ماهي قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكرد ، آنقدر به اين طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهيگيران افتاد.
البته این داستان یک ربع دیگر هم ادامه پیدا کرد. چون رعنا خانم پرسید: بعد چی شد؟

۲۸ دی ۱۳۸۵

نیشتر

به خاطر او بود. نه تقصیر او بود. از روز اول همین صراحتش توجهم را جلب کرد. حرف زدنش مثل تلنگر می مونه، نه نیشتر است. لااقل برای من نیشتر بود. مدت ها بود که این طور به هم نریخته بودم. مسببش هم او بود. او که از نگاه اولش بغض من را فهمیده بود، او که نگران رعنا بود، نگران من بود، نگران زندگیم بود. دوستش دارم. به خاطر نیشتر بودنش.
درست ده روز است که توی کما هستم. اثر همان نیشتر است. همه چیز را ریختم جلوم و دارم بهشان فکر می کنم: من، زندگیم، مسئولیت هام، رعنا، جلیل، رفاقت، کثافت، عشق، نفرت و باز مسئولیت.
*
یک دستمال پهن کرده بود روی زمین و گفت: بیشین بازی کنیم. گفتم: آخه چرا روی اون؟ گفت: بشین مامان. نگران نباش. مات شدم. آیا او دختر دو سال و یک ماهه من است؟
*
بعد از حکایت اندوسکوپی و جریاناتش فکر می کردم دیگه پا تو مطب دکتر نمی گذارد. اما امروز وقتی از مطب اومدیم بیرون پرسید: مامان؛ چرا دکتر معاینه نکرد؟
*
داغ تولد گرفتن روی دلم مانده بود. هنوز هم نمی دانم که ده سال دیگر به خاطر این کار آیا باید پاسخ بدهم. خوب جلیل نبود، وقتی هم آمد، آن قدر خسته بود که نشد. دلم هم نمی آمد که بهش زور بگم. اما، دیگر مطمئن شدم که خودش از پس مسائلش بر می آید. از وقتی جلیل دوباره رفته، هر وقت زنگ می زنه به جای سلام می گه: تولد، تولدت مبارک. من جای جلیل بودم تا حالا آب شده بودم رفته بودم توی زمین.
*
امروز با هم رفتیم الواطی، الحق که دست من را از پشت بست. فقط کم مانده گوشت هم بکوبد. در دیزی سرا، اول آبگوشت و نان ریز شده را خورد، بعد گوشت کوبیده با سبزی، بعد یک لیوان دوغ سر کشید. آخرش هم چایی با بامیه شیرین. راستی راستی من کم آوردم.