۰۲ مهر ۱۳۸۶

اسباب کشی از صیغه به چند همسری

مچ دستم درد می کند، پاهام هم همین طور. اسباب کشی از آن چه فکر می کردم سخت تر بود. سخت ترین بخشش، خداحافظی با همه خاطرات تلخ و شیریسن آن خانه بود، خانه ای که من و جلیل پنج سال و رعنا نزدیک سه سال از زندگی اش را در آن گذراند.
حالا اسباب کشی فقط بخش از داستان بود.نبودن جلیل، تلمبار شدن کارها و خستگی و خستگی و خستگی...
در این گیر و دار گزارش چند همسری هم گریبان من را چسبیده بود و ول نمی کرد. گزارشی حساسیت برانگیز که به مضحک ترین شکل ممکن تمامش کردم و خیلی زود باید بروم سراغ سوژه بعد که شاید کمی بوی خون بدهد. باید ببینم کی کارهای خانه جدید تمام می شود. لیست کارهای باقی مانده که تا آخر هفته باید تمام بشود را امروز نوشتم:
نصب پرده اتاق خواب
نصب دی وی دی و تلویزیون اتاق رعنا
نصب روکش قفسه روی تراس
مرتب کردن کتابخانه ها
مرتب کردن سی دی ها و وسایل کامپیوتر
*******
همه چیز اسباب کشی یک طرف، برخورد کارگرها با وسایل یک طرف. کارگرها که داشتند دومین خاور را بار می زدند، رسیدند به کتاب ها که تقریبا نصف یک اتاق دوازده متری را پر کرده بود. یکی از کارگرها که از همه زبان باز تر بود پرسید: خانم شما دانشمندید؟ پرسیدم: چطور؟ گفت: کسی که این همه کتاب را خوانده باشد، حتما دانشمند است.
خندیدم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۵ شهریور ۱۳۸۶

از زبان یک زن صیغه شده

این هم بخش دیگری از گزارش" زنان موقت" در مجله زنان
غروب یک روز سرد زمستانی در شهری که هیچ گاه سرد نبوده است، اهواز. صدای هق هق گریه زن در لابی هتل پیچیده بود و جوانک گارسون، با لیوانی آب سرد کنار ما ایستاده بود. زن با نگاه التماس می کرد تا مرد برود و او بتواند حرفش را ادامه دهد، اما پسر بی خبر از موضوع گفت و گوی ما نگران همشهری اش بود که گیر یک خبرنگار سمج افتاده بود. از پسر خواستم که ما را تنها بگذارد. او با اکراه رفت و الهام ادامه داد:" می فهمی، می فهمی؟ نه، هیچ کس نمی فهمد. هیچ کس." و باز هق هق گریه اش بلند شد.
از یک ساعت قبل از آن لحظه الهام داستان زندگی اش را برایم تعریف کرده بود و من فکر می کردم که می فهمم." وقتی شوهرم در تصادف رانندگی کشته شد، من فقط 32 سالم بود. با سه بچه قد و نیم قد و یک خانواده شوهر بخیل و دزد. خرج مراسم را خانواده شوهرم دادند چون می گفتند که نباید به مال صغیر دست زد. بعد از مراسم هم پدر شوهرم شد قیم بچه ها و از آن به بعد ما مثل گداها زندگی می کردیم. من که سال ها خانم خانه بودم و شوهرم پول ماهانه را می داد دستم و برایش مهم نبود که چطور آن را خرج می کنم، باید هفته ای یک بار لیست خرید ها را می بردم خانه پدر شوهرم و او محاسبه می کرد که برای هفته بعد ما به چقدر پول احتیاج داریم. مثلا اگر یک روز قبل میوه خریده بودم، از هزینه هفته بعد پول میوه را کم می کرد، چون میوه داشتیم. در یک کلام، با ذلت زندگی می کردم. خدابیامرز شوهرم وضعش بد نبود، اما پدرش دست گذاشت روی تمام اموالش و اول از همه سهم خودش را برداشت. مدام هم در گوش بچه ها می خواند که مادرتان همین روزها شوهر می کند و شما را ول می کند. در بدترین موقعیت زندگیم بودم، داغ شوهرم از یک طرف و از طرف دیگر این مشکلات من را داغان می کرد که او آمد."
چشمان آبی اش برق می زند. انگار هنوز دوستش دارد. " صاحب خانه مان بود و در تمام این مدت همسرش یار و یاور من. از همه جریانات زندگی من خبر داشت، چون هیچ کدام از اقوام من ساکن اهواز نیستند و من کاملا غریب بودم. زنش برایم خواهر بود و خودش برادرم، پدرم و کم کم شد همه چیزم. وقتی نوبت تمدید قرارداد خانه شد، بدون اضافه کردن حتی یک ریال به قرارداد، آن را تمدید کرد اما یک قرارداد صوری تنظیم کرد و بابت آن 100 هزار تومان بیشتر از پدر شوهرم می گرفت و همان روز آن را به من می داد. کم کم مشکلات فقدان پدر خودش را نشان داد و مخصوصا دو پسرم رفتارهای عجیب و غیر قابل فهمی از خود نشان می دادند. در تمام این مشکلات نقش پدر را بازی می کرد. حتی دو پسر من و یک پسر خودش را در کلاس فوتبال ثبت نام کرد و آنها را می برد و می آورد. به تدریج کمبود پدر در بچه ها کم رنگ تر شد و به شرایط زندگی در فشار مالی هم عادت کردیم، هرچند کمک مالی او هم بی تاثیر نبود."
دستانش می لرزند و دستمال کاغذی هم. بینی اش را تمیز می کند. چشم می دوزد در چشمانم:" اگر راستش را بگویم از من متنفر می شوی؟ جا می خورم:" چرا؟"
انگار نه انگار که 10 سال در جنوب زندگی کرده است، هنوز پوستش سفید است و لهجه ندارد. می گوید:" من به نزدیک ترین دوستم، من به پسرهایم، من به روح شوهرم خیانت کردم." و باز هق هق گریه سر می دهد. در میان بغض و اشک می فهمم که مرد سفری به مشهد می رود و از آنجا به الهام تلفن می زند و می گوید که دیگر طاقت نداشته و به امام رضا پناه آورده و از او راه حل خواسته است. می گوید که شیفته الهام است و بدون او نمی تواند زندگی کند، نمی تواند خواسته اش را سرکوب کند و بیشتر از این آن را پنهان نگه دارد و هزار حرف دیگر که الهام گریه می کرد و می گفت و من نمی فهمیدم.پرسیدم:" آخرش؟"
با دست هایش صورتش را پوشاند. کلمات بریده بریده از لای انگشتانش بیرون می ریخت:" صیغه اش شدم. برای یک ماه. همان جا عقد را خواندند، غیابی."،
و باز هق هق گریه، انگار مصیبت نامه ای را می خواند:" همان شب برگشت. فردا صبح زنش رفت کلاس، بچه ها هم مدرسه بودند. آمد بالا، برایم انگشتر آورده بود، یک کاسه نبات، یک قواره پارچه، یک چادر مشکی، یک چادر نماز، یک جفت کفش. می دانی برای زنی که یک سال محبت ندیده، این کارها یعنی چه؟ "سر تکان دادم. دستهایم را زده بودم زیر چانه ام و به ضبط نگاه می کردم که نوار را می چرخاند و می چرخاند و می چرخاند.
اشک هایش را پاک کرد اما هنوز دستش را از روی صورتش پایین نیاورده بود که دوباره رها شدند روی گونه هایش:" یک هفته هر روز ظهر به دیدنم می آمد. مثل مردی که انگار هیچ وقت زنی نداشته و این همه سال محروم بوده است. روزهای اول، من نمی توانستم همراهی اش کنم. یک سال بود که هیچ مردی، موهای من را ندیده بود. یک سال بود که خود را برای هیچ مردی نیاراسته بودم. و حالا، مردی، هر روز من را بیشتر از روز قبل می خواست. و من داشتم آلوده اش می شدم که دیگر نیامد. روز هشتم، منتظر ماندم، نیامد. روز نهم نیامد. روز دهم تلفن زدم: کجایی؟
-سرکار.
-نمی آیی؟
- نه، کار دارم.
- مشکلی پیش آمده؟
- نه.
- پس چرا نمی آیی؟
- راستش زنم قاعده شده بود، حالا خوب شده. باشد تا ماه بعد.
دستهایش را گذاشت روی سرش و صورتش را فرو برد بین پاهایش. او فرو ریخته بود. او شکسته بود. نمی دانم چقدر گذشت تا سر بلند کرد. انتظار داشت من رفته باشم. اما من همچنان چشم دوخته بودم به ضبط که می چرخید و سکوت را ثبت می کرد. " سه هفته گذشت و او به من سر نزد. انگار نه انگار که آن یک هفته، جزئی از زندگی ما بوده است. بعد، یک روز دوباره زنگ زد. می خواست صیغه را تمدید کند. یک ماه دیگر. حتما باز زنش قاعده شده بود. دیگر زمانش دستم بود. گفتم نه،
التماس کرد: من بی تو می میرم. در دلم گفتم بمیر. تا آن موقع هنوز خودم را یک زن پاک می دانستم. من که گناه نکرده بودم. من که حرام مرتکب نشده بود. من هم انسان بودم با همه غرایز انسانی و حلال خدا، حلال خدا بود. اما عصر، آمد. بچه ها را گذاشته بود کلاس فوتبال. در زد. چادر سر کردم. دیگر محرمم نبود. گفت آمده تا حقم را بدهد. مهریه ام را.
- مگر مهریه هم دارم؟
- بله، بدون مهریه عقد باطل است.
پاکتی را به دستم داد. دو بسته پانصد تومانی. صد هزار تومان.
پرسیدم: فاحشه گرانی بودم؟ نه؟
پشتش را کرد و رفت."
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۰ شهریور ۱۳۸۶

توبه می کنم

برادر بزرگوارم، جناب آقای تورنگ
متشکرم از این که بذل محبت نموده و به وبلاگ این جانب قدم رنجه نموده اید و از آن مهم تر برایم کامنت گذاشته اید. متشکرم که علی رغم دغدغه های مهم شغلی، به مسایل اجتماعی نیز توجه دارید.
متشکرم که من را لایق دانستید و نصیحت فرمودید که از این به بعد کارم گناه است.
توبه می کنم.
توبه می کنم به درگاه خداوند متعال از هر دروغی که گفته ام و یا بر قلم جاری کرده ام.
توبه می کنم به درگاه خداوند متعال از هر نگاهی که بر هر حرامی افکنده ام.
توبه می کنم به درگاه خداوند متعال از هر ناپاکی که بر زبان قلم جاری کرده ام.
توبه می کنم به درگاه خداوند متعال از هر حلالی که حرام کرده ام و از هر حرامی که بر آن دست یازیده ام.
توبه می کنم به درگاه خداوند متعال از هر گناهی که دانسته یا نادانسته مرتکب شده ام
و
قسم می خورم که ننوشته ام جز آن چه دیده ام و دلم را به درد آورده است.
قسم می خورم که ننوشته ام جز آن چه که شنیده ام و اشک بر چشمانم جاری کرده است.
قسم می خورم که نخواهم نوشت جز آن چه که احساس کنم واقعیتی است که دلی را به درد خواهد آورد و اشکی بر چشمی خواهد غلطاند و دستی را به حرکت واخواهد داشت.
برادرم. حرم مطهر امام رضا(ع) دورتر از کربلای معلایی که افتخار زیارتش را داشتید نیست. بروید، زیارت کنید و اگر جز آن چه نوشتم دیدید، نفرینم کنید که به سخت ترین بلاها گرفتار شوم و در آتش دوزخ بسوزم و تکه تکه شوم و هر تکه ام را هزاران ملک عذاب به آتش کشند و رها نشوم از عذاب تا خدا خواهد و اگر دیدید آن چه نوشته بودم، تنها برایم یک بار دعا کنید. دعا کنید که خداوند صبرم دهد بر تحمل آن چه می بینم و توان نوشتنم نیست.
الهی آمین یا رب العالمین.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۸ شهریور ۱۳۸۶

صیغه در مشهد

هواپيما که به سمت بال چپ خود مي‌چرخد، کسي بلند مي‌گويد السلام عليک يا ثامن‌الحجج، يا موسي‌الرضا. دقايقي بعد در فرودگاه مشهد از هواپيما پياده مي‌شوم و مستقيم مي‌روم به حرم امام رضا (ع). نمي‌دانم اين عرق مذهبي است يا سال‌ها زندگي در مشهد و تنفس در هواي آن و داشتن هزار خاطرة دور و نزديک از سال‌هاي کودکي که باعث شده نپذيرم حرم امام رضا هم پاتوق است. هنوز وقتي لحن يکي از مرداني كه در قبرستان... قم ديدم را به خاطر مي‌آورم، بغض مي‌کنم. از منظر او، هر جايي که زن هست، پاتوق است. پاتوق زناني که صيغه مي‌شوند.
نمي‌دانم از کدام در وارد حرم مي‌شوم. اين سال‌ها همه چيز عوض شده، چندين صحن جديد و رواق جديد. از درهاي بزرگ تودرتو مي‌گذرم. همان مرد در قم به من گفت «حاج آقا... هميشه دستش پر است.»
ـ کجا پيدايشان کنم؟
ـ از هر که بپرسي نشانت مي‌دهد.
و حالا، در ميان آن همه آدم و کبوتر و چادر، کجا او را بيابم؟ به‌سراغ يكي از کفش‌دارها مي‌روم. کفش‌هايم را جلويش مي‌گذارم و سراغ حاج آقا را مي‌گيرم. طوري نگاهم مي‌کند که بي‌وقفه حرفم را ادامه مي‌دهم: «برادرم مشهد سرباز است.» کفش‌هايم را پس مي‌دهد و با دست به راهي اشاره مي‌کند. حتي لايق باز کردن دهان و گفتن نشاني هم نيستم. دوباره کفش‌هايم را مي‌پوشم و به راهي مي‌روم که کفش‌دار نشانم داده. از يک در بزرگ مي‌گذرم. مردم زيارت‌نامه در دست کنار درها ايستاده‌اند و اذن دخول مي‌خوانند. وسط صحن بعدي، سراغ خادمي مي‌روم که ايستاده و مردم را راهنمايي مي‌کند. داستان را مي‌گويم: «دنبال حاج آقا... مي‌گردم.»
چپ‌چپ نگاهم مي‌کند و با چوب پردار، کنار صحن را نشان مي‌دهد. روي فرشي، چند مرد روحاني نشسته‌اند. تا به آن سوي صحن برسم، در آينه‌کاري‌هاي ديوار، تصوير خودم را مي‌بينم. صورتي گرد و رنگ‌پريده که در قاب چادر نشسته است. به سمت آينه راه کج مي‌کنم. مي‌ايستم و تمرين مي‌کنم. وقتي رو برمي‌گردانم، از چهره‌ام چيزي پيدا نيست جز گوشه‌اي از چشم و قسمتي از بيني.
به‌سراغ روحاني‌ها مي‌روم. نام حاج‌آقا را که مي‌برم، لبخند محوي روي صورتشان مي‌نشيند و يکي مي‌پرسد: «فرمايش؟» داستان برادر سربازم را مي‌گويم و آنها به هم نگاه مي‌کنند و مي‌گويند: «همان، برو سراغ حاج‌آقا.» با صدايي عصباني مي‌پرسم: «ايشان کجا هستند؟» باز هم با دست به من راهي را نشان مي‌دهند، بدون کلام.
در صحني ديگر، باز هم فرش‌هايي پهن شده و باز هم آدم‌هايي نشسته‌اند و باز همه کتاب در دست دارند. باز هم از خادمي سراغ مي‌گيرم و باز هم راه نشانم مي‌دهد، با چوب پردار. اين بار مردي را مي‌بينم با کت يقه‌بسته كه چند مرد جوان اطرافش نشسته‌اند و گپ مي‌زنند و مي‌خندند. دور مي‌ايستم. تمام انگيزه‌هايم از تهية گزارش را براي خودم تكرار مي‌کنم، انرژي‌ام را جمع مي‌کنم و نزديک مي‌شوم. به بهانة درست كردن چادر دست به صورتم مي‌برم. جز گوشة چشم و قسمتي از بيني چيزي پيدا نيست. با صدايي خفه سراغ حاج‌آقا ... را مي‌گيرم. دو مرد به من مي‌خندند و دندان‌هاي زردشان را نشان مي‌دهند. مشتم را محکم‌تر مي‌بندم تا چادرم بيشتر جمع شود و حجابم شود و حفظم کند. مرد مي‌گويد: «امرتان؟» داستان را مي‌گويم. حکايت همان برادر سرباز را، و باز حواله‌ام مي‌دهند به حاج‌آقا در صحني ديگر. راه مي‌افتم، با گام‌هايي محکم که: ديدي درست فکر مي‌کردي. اين همه آدم جمع شده‌اند و جز حاج‌آقا، هيچ‌کدام اين کار را نمي‌کنند. اگر پاتوق بود که حتماً همة اين آدم‌ها کسي را معرفي مي‌کردند.
آخرين صحن آشناست. هماني است که همة کودکي دوان‌دوان به آنجا مي‌رفتم و ارزن مي‌ريختم براي کبوترهاي امام رضا. همان کبوترهايي که آن سال‌ها هميشه نيمي از گنبد طلايي با بال‌هايشان مي‌پوشاندند. اين صحن از همه شلوغ‌تر است. در ميان زناني که روي فرش‌ها نشسته‌اند و کتاب در دست دارند و زيارت‌نامه مي‌خوانند، سه مرد نشسته‌اند. يکي با صداي بلند روضه مي‌خواند و جمعي از زنان اطرافش گريه مي‌کنند. يکي بلند زيارت‌نامه مي‌خواند و ديگري تنها نشسته است. به‌سراغ مرد تنها مي‌روم، با صورتي تنگ پوشيده‌شده.
ـ شما حاج‌آقا... هستيد؟
مرد نگاهم مي‌کند، تند، تيز، بد.
ـ چکارش داريد؟
داستان برادرم را مي‌گويم.
ـ نخير! حالشان خوش نبود، نيامدند.
زير چادر اخم مي‌کنم.
ـ خداي نکرده که بيماري‌اي، چيزي...
ـ نخير! کاري نداشتند، ترجيح دادند استراحت کنند.
ـ خوب، حالا من به برادرم چه بگويم؟
مرد نگاه از من مي‌گيرد و با اخم به زمين خيره مي‌شود.
ـ بگوييد خودشان بروند از خيابان پيدا کنند. آنجا زيادترند چون پول بيشتري گيرشان مي‌آيد.
آن سوي صحن، باد پرهاي کبوتران به صورتم مي‌خورد. دانه مي‌ريزم برايشان و آنها نزديکم مي‌آيند و دانه‌ها را از کف دستم بر مي‌چينند.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۳ شهریور ۱۳۸۶

مقبره های اجاره ای

گزارش چاپ شد، همه چیز به خیر گذشت. این هم بخش پایانی گزارشی که در آخرین شماره مجله زنان چاپ شد
به سال ها قبل باز می گردم. همان روزی که با دو همراهم رفته بودیم به قبرستان... چند دختر جوان توجهم را جلب کردند. آنها دقایقی بود که در اطراف قبرستان قدم می زدند. انگار به پارک آمده اند. محلی برای تفریح و وقت گذرانی. چند پسر جوان ایستاده بودند و آنها را می پاییدند. محبوبه 19 ساله بود و دانشجو. از نزدیک که دیدمش فهمیدم که صورتش غرق در آرایش است. در دانشگاه همان شهر درس می خواند اما خواهرش فرخنده دانشجوی تهران بود. آنها گفتند که برای قدم زدن به قبرستان آمده اند، آمده اند تا هوایی بخورند و البته...با شیطنت، کمی هم شیطنت بکنند. به پسر ها اشاره کردم، با آنها؟ همه خندیدند، هم محبوبه و فرخنده و هم پسرهایی که صراحتا حرف های ما را از راه دور لب خوانی می کردند. از آنها در مورد صیغه پرسیدم. حکم دختر را می دانستند و باز خندیدند.
یکی از پسر ها کمی نزدیک آمد: شما بروید قبرستان... هرچند شب جمعه ها اینها آنجا نمی رود، اما دیدنش خالی از لطف نیست.
هنوز تا غروب آفتاب مانده بود که همراهانم را راضی کردم به آنجا هم سری بزنیم.
برخلاف قبرستان قبلی، اینجا قبرستانی بزرگ بود و برخلاف نامش کهنه و خاک گرفته. در محوطه اصلی هیچ نشانی از قبرهای جدید نبود. گفته بودند بروید سراغ سرایدار قبرستان اما در اتاقش را قفل کرده بود و رفته بود. یکی از رهگذران که توقف ما را در مقابل اتاقک دید پرسید که چه می خواهیم. گفتم که با سرایدار کار داریم. گفت: معطل نشوید. پنج شنبه ها تعطیل است. پرسیدم: چرا؟
گفت: امروز برای زیارت اهل قبور زیاد می آیند، کاسبی اش کساد است. فردا صبح اول وقت بیایید.
هیچ کداممان معنای کاسبی را نمی دانیم. تک و توک خانواده ها بر سر قبور کهنه و خاک گرفته نشسته اند. دور تا دور فضای بزرگ قبرستان،مقبره است. راه می افتیم و از کنارشان می گذریم. بعضی در دارند و بعضی ندارند. بعضی درها قفل دارد و بعضی ندارد. بعضی از مقبره ها تمیز است و بعضی خاک گرفته، بعضی بر دیوارها هم سنگ نصب کرده اند و بعضی خلوت ترند. گوشه بعضی از مقبره ها دستهای روزنامه است، گوشه بعضی از مقبره ها پتویی کهنه. گوشه بعضی از مقبره ها خاک است و گوشه بعضی از مقبره ها یک تخت. به مقبره ای می رسم که پرده ای سیاه رنگ پشت در را پوشانده است. در قفل است. گوشه شکسته پنجره های را پیدا می کنم. با خودکارم پرده را کنار می زنم. باقی مانده های آخرین ضیافت هنوز دیده می شود. بر روی تختی در مرکز مقبره، پتویی انداخته اند و دو بالش، پتو نا مرتب است. هنوز منتظر است تا سرایدار بیاید و آن را مرتب کند و آماده کند برای بعد. مقبره تمیز است. دیوار مقابل، پر است از عکس. مردانی پیر و جوان، خندان و ناراحت، کراوات زده و یقه بسته، آنها تنها یک ویژگی مشترک دارند: چشمان همه آنها باز است.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد