۱۹ دی ۱۳۸۶

خدااا، کجایی؟؟؟

نمی تونم سارا، نمی تونم خونه ت بیام، نمی تونم، نگات کنم و بگم چی؟ بگم تسلیت می گم؟ چی را تسلیت بگم؟ رفتن مهران را؟
فکر می کنی می توانم تسلایت بدهم؟ بگم پشت هر شری خیری نهفته است؟ بگم صد سال اولش سخت است؟
چی بگم؟ به کی بگم؟ به ستاره؟ مادرمهربانت که مادرم بود، که حلال همه مشکلات من بود، بگم ببخشید که زود رفت؟ ببخشید که هزار تا آرزو را ول کرد توی آسمان بی ستاره و رفت؟ ببخشید که ساراتان برای همیشه تنها ماند؟ ببخشید که دیگر صدای خنده اش نه در خانه اش، نه در روزنامه، نه در لاله گوش سارا، که در هیچ جا نمی پیچد؟ ببخشید که دیگر موج مثبت حضورش، هیچ کس را به خود نمی آورد؟ ببخشید که دیگر نیست!!
سارا، عزیز دلم، گیرم که بیایم، گیرم که چشمم در چشمت بیفتد، گیرم که سخت در آغوشت بگیرم و هر دو بگرییم، آخرش که چه؟ هزار نفر هم که بوی مهران بدهند، هیچ کدام خودش نمی شوند. هزار نفر هم که از خاطرات مشترکشان بگویند، گرمی دستانش را که نیست، چه می کنی؟ چه می کنی با نبودن نفس هایش.
یادت هست، روزهایی که رژیم داشت و تو هر روز صبح زود بیدار می شدی تا برایش غذای تازه بپزی؟ گیرم که یادت باشد، خوب که چه؟ مهران رفت، بی خبر، بی خداحافظی، ناغافل و هزار تا آرزوی ریز و درشت را با تو تنها گذاشت.
سارا، عزیز دلم، مهران تو- یادت هست همیشه وقتی در موردش حرف می زدی می گفتی بچه ام- مهرانت، مهران قاسمی تیتر شده، تیتر خبرگزاری های راست و چپ، تیتر وبلاگ های دوستانش.
من از این تیتر ها متنفرم.
خدااا، کجایی؟؟؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد