۰۹ مهر ۱۳۸۷

گفت و گوی تمدن ها

هفته ای دو روز کلاس زبان می روم، کلاس زبان که نه، کلاس گفت و گوی تمدن ها. در کلاس ما، یک خانم از ترکمنستان یک خانم از روسیه، یک خانم افغان، یک آقا از قرقیزستان، یک آقا از جمهوری چک هستند و من و یک معلم امریکایی.
هفته گذشته، رسما بحث در مورد فرهنگ و رسوم کشورهایمان بود. نتیج جالب بود. تیتر وار می نویسم:
روس ها فرد همراهشان را با عنوان خانم یا آقا معرفی نمی کنند، تنها نام و نام فامیل را می گویند.
ترکمنستان، حتما از عنوان آدا یا آنت برای خانم ها و آقایان مسن استفاده می کنند.
در جمهوری چک سوال کردن از وضعیت مالی، میزان حقوق، میزان اجاره خانه و ... خلاصه هر چیزی که مربوط به مال می شود، مرسوم نیست.
در امریکا، در برابر فردی نا آشنا، هیچ کس در مورد سیاست و مذهب صحبت نمی کند. مهم ترین موضوع صحبت آنها، تلویزیون است.
و البته وقتی من گفتم که در ایران مشروبات الکی در خانه ها وجود دارد و زنها در خانه حجاب ندارند، همه تعجب کردند. اولین سوال خانم روس از من درباره وضعیت زنان بود. وقتی از سنگسار پرسید و من گفتم که این موضوع مجازات چه جرمی است، همه خیانت افراد متاهل را امری مذموم دانستند. اما همگی هم معتقد بودند که این مجازات بیش از حد سنگدلانه است!!(سنگدل به انگلیسی چه می شود؟)
آنها هیچ تصوری در مورد چادر نداشتند و آن را یا برقع می دانستند و یا پوشش زنان عرب. باورشان نمی شد که من با همان لباسی که پوشیده بودم در تهران راه می رفتم و البته فقط روسری نداشتم.
اما مهم ترین نکته این بود که تقریبا نیمی از زمان کلاس را من در حال پاسخ دادن به سوالات آنها بودم. و البته سوالات هم دقیق و کارشناسی بود. تنها چیزی که جایش خالی ماند، سوال در مورد انرژی هسته ای بود

۳۰ شهریور ۱۳۸۷

بالاترین لذت


تصور کن، دو تامون نشستیم پشت میز و هر کدام یک پازل 28 تکه دستمان است. قبل از این که من بتونم تمام تکه هام را روی میز مرتب کنم، نصف پازلش را ساخته بود. تا من همه را ردیف کردم، گفت: مامان، تموم شد.
لذتی بالاتر از این هست که آدم از دخترش ببازه؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۸ شهریور ۱۳۸۷

این سرنوشت او است







همچنان معتقدم که غربت و مهاجرت را نمی توانستم بدون فکر کردن به سرنوشت او بپذیرم و البته این سرنوشت او بود که ما را به اینجا کشاند.و حالا، او، رعنا، است که دارد فرهنگ جدیدی را وارد خانه ما می کند. هر شب، سر میز شام یاد آوری می کند: مامان، بابا، دستمال روی پا، گاد ایز گوود یادتون نره و ما باید دستمال ها بیندازیم روی پاهایمان و دست ها مان را به شیوه دعا بالا بگیریم و بخوانیم:



GOD IS GOOD



GOD IS GREAT



LET US THANK YOU FOR THIS FOOD



او است که غذا خوردن با کارد و چنگال را وارد فرهنگ میز غذای ما کرده است. در محل کارم، وقتی غذا کمی شبیه غذاهای ایرانی است، همه همان نام ایرانی را به کار می برند، مرغ پخته با چند قاشق برنج می شود چلو مرغ. اما وقتی از رعنا می پرسم چی خوردی می گوید: RICE AND CHICKEN



او علاوه بر زبان انگلیسی که در مهد کودک یاد می گیرد، به سرعت دارد زبان محلی را هم یاد می گید و با "بارو" سگ صاحبخانه به زبان محلی صحبت می کند.و حالا، علاوه بر همه اینها بیش از همه درگیر تفاوت ها است: چرا همه بچه ها با ماشین می آیند و ما با اتوبوس؟ جالب است که توضیح را هم بلافاصله درک می کند: باید ویزایمان درست شود تا بتوانیم ماشین بخریم.



بعد از آن حالا سوالش عوض شده: مامان ایزامون درست شد؟می ترسم، او هنوز چهار ساله هم نشده است، اما مجبور است با سخت ترین و پیچیده ترین مسائل بزرگسالان کنار بیاید.



هوا که سرد شد، رفتیم تا برایش لباس گرم بخریم. صبوری اش تحسین برانگیز بود. وقتی که چند تل ساده را برداشت و گفت: من اینها را می خواهم، جواب دادم: ما آمده ایم تا لباس و کفش بخریم، نه تل. تل ها را سرجایش گذاشت و با بغض از فروشگاه بیرون آمد و خیلی جدی گفت: آخه من از دست شما دو تا چکار کنم!واماندم. واقعا چکار می تواند بکند؟



نوشته شده توسط رویا کریمی مجد