۳۰ مهر ۱۳۸۷

سرخ

شسته ام توی مترو، یکی مثل بقیه، پایان ساعت کاری با دهها نفر که همراه حرکت سریع مترو روی ریل تلو تلو می خورند. چشمانم را می بندم و خودم را به تکان های آرام مترو می سپرم. مثل موج می ماند و فقط این صدا، صدای خسته کننده،.... اه، نمی شود. چشمانم را باز می کنم.
دختری مقابلم ایستاده است با پالتو قرمز و کفش های قرمز، از ورای سیاهی جوراب نه چندان ضخیمش خالکوبی روی ساق پایش را می بینم. یک شاخه گل، گل ها قرمزند، شاید اگر جوراب نباشد. گوشواره هایش هم، سرخند و با هر تکان مترو می لغرند روی لاله گوشش، قرمز، قرمز، چقدر مردم اینجا قرمز می پوشند. پسرکی ایستاده آن سوی مترو، تکیه داده به میله تکی آن وسط و کتاب می خواند. کتابی با جلد قرمز، خودش، کتاب و کوله سیاه و سرخ روی پشتش تاب می خورند وقتی مترو در ایستگاهی می ایستد و هجوم مردم جاری می شود از این سوی در به آن سو و از آن سوی در به این سو. پیرزنی با پالتوی مشکی، کلاه قرمز و لبهایی قرمز سوار می شود، وقتی برمی خیزم تا جایم را به او بدهم، می بینم که نشسته است. دختر بچه ای تند و فرز همان اولین صندلی را برایش خالی کرده بود. حالا زن را بهتر می بینم. بلوزی با یقه کراواتی قرمز، عجیب رنگ رژ لبش و کلاهش. و چروک های صورتش، چه پایمردانه ایستاده اند زیر آن پوشش غلیظ کرم پودر و گونه هایی که قرمزی بر آن ماسیده، لبهایش تکان می خورند، مداوم و آرام.
پسر که کتاب سرخ می خواند، حالا جایی پیدا کرده و نشسته است. جز جلد کتابش، کمربندش هم به سرخی می زند و بندی که از عینکش آویزان است. سرش را هم حالا تکیه داده به میله های قرمز مترو. اااا، این ها هم که قرمزند. بلندگوی مترو اعلام می کند که به ایستگاه آخر رسیده ایم. برای این که در صف نمانم، زودتر مقابل در می روم. در انعکاس شیشه های مترو، خودم را می بینم. چقدر شبیه بقیه شده ام. خسته، با شانه هایی کمی خمیده، مترو به ایستگاه می رسد. در نور ایستگاه، تصویرم واضح تر می شود. در انعکاس شیشه می بینم چشمان من هم سرخ شده است


۱۶ مهر ۱۳۸۷

چگونه از مملکتم دفاع کنم؟

خوب نیستم. دیشب تا صبح نخوابیدم. سرماخوردگی شدید، فقط بخشی از ماجرا بود. همه اش به دورانی دور فکر می کردم. دورانی که فکر می کردم برای همیشه تمام شده اما حالا می فهمم که هیچ گذشته ای تمام شدنی نیست .
آقای یرژ، صاحب خانه مان مردی بسیار مهربان، خونگرم و صمیمی است. دیشب، برای گرفتن دو مدرک به خانه مان آمد وچایی آماده بود و به نوشیدن یک چایی داغ و تازه به سبک ایرانی دعوتش کردم. با رویی گشاده پذیرفت و نقل های بید مشک تازه را می خوردیم و از همه جا و همه چیز حرف می زدیم. حرف از زمستان و سرما کشید به بچه ها و موسیقی. او پنج پسر دارد، همه در بهترین شرایط ممکن. فقط از پسر 15 ساله اش بگویم: در حالی که دوران دبیرستان را می گذراند، عصرها ورزش می کند: اسب سواری، شمشیر بازی، شنا، ورزش هایی است که در حال یاد گرفتن به شیوه حرفه ای است و اسکی، ورزش حرفه ای او است که تا به حال چند مدال کشوری در آن کسب کرده است. ساکسیفون، پیانو، درام، گیتار، سازهایی است که او به طور حرفه ای می نوازد. البته او هزینه های تحصیل و سایر هزینه هایش را خود تامین می کند. از طریق خرید اینترنتی کامپیوتر از امریکا و فروش آن دراینجا. ( قرار است برای من هم یک لپ تاپ جدید بخرد) در میانه این گفت و گو ها و این که آموزش موسیقی را از کی شروع کرده و ورزش را چگونه یاد گرفته، آقای یرژ پرسید: شما چه؟ چه سازی می زنید؟ چه ورزشی می کنید؟ و توضیح داد که پیانو را از پدرش که در روستایی در کوهستان، معلم بوده آموخته و ساکسیفون را از همسایه شان در همان کوهستان پر برف. از سه سالگی هم اسکی می کرده و شنا.
من به رعنا و جلیل نگاه کردم و گفتم: هیچ
واقعا شاخ هایی را که روی سرش سبز شد دیدم.
چرا؟
توضیحش سخت بود. خیلی سخت.
گفتم که تمام دوران نوجوانی ام را به شمردن تعداد کشته های جنگ گذراندم. جنگ هشت ساله با عراق.
گفتن این یک جمله سخت نبود، اما چطور می توانستم برایش بگویم که آنها، جوانان کشورم "شهید" شدند. اگر می پرسید "شهید" یعنی چه، چگونه پاسخ می دادم؟
آقای یرژ سر تکان داد، یعنی می فهمم. او پیش از این هم گفته بود که من را، و خروجم از کشورم را می فهمد زیرا در دورانی از زندگیش، او هم به کشوری دیگر مهاجرت کرده بوده، او گفته بود:" می فهمم که حکومت بد، چه بر سر آدم ها و اعتقاداتشان می آورد."
یا این همه حتی فکر این که بخواهم برایش توضیح بدهم که شهید یعنی چه، برایم سخت بود. گفتم که آنها شجاع ترین مردم سرزمینم بودند که برای حفظ ما از دشمن جنگیدند. باز هم سر تکان داد و گفت:" اما می شد که سال ها قبل جنگ تمام شود. اما حکومت شما، هنوز از هم از جنگ بدش نمی اید. اما می فهمم. حکومتتان خوب نیست. ولی، مگر موسیقی و ورزش هم ممنوع است؟ تیمتان به المپیک هم رفته بود؟ مگر نه؟"

کاش کسی به من یاد می داد که چطور از دینم، کشورم بگویم ؟ آقای یرژ مفهوم حجاب را نمی فهمد." پوشیدگی یعنی چه؟ یعنی تو حق نداری آفتاب بخوری؟"
به او حق می دهم، در خانه ای با 6 مرد، خانم هانا، دارای دکترای حقوق و همسر آقای یرژ، هر وقت هوا آفتابی است با کمترین لباس ممکن، فقط لباس زیر ، روی تراس می اید و کارهایش را انجام می دهد، به همان سادگی که پنج پسر و همسرش در استخر خانه شان شنا می کنند.
با این فرهنگ، من چطور در مورد حجاب بگویم؟ همیشه در دل از او سپاسگزارم که هرگز از من نپرسیده است: مگر مسلمان نیستی، پس چرا حجاب نداری؟

چقدر سخت بود گفتن این که خانه ما در مسیر تشیع جنازه سربازان کشته شده در جنگ بود وما هر یک شنبه و پنج شنیه، روی تراس خانه می ایستادیم تا بشماریم که چند شهید، تشییع می شوند. و درآن زمان، من حتی به موسیقی فکر نمی کردم، جز زمانی که به سختی، نوار مولای سبز پوش با صدای ابی را زیر میز مدرسه، دست به دست می چرخاندیم.
نمی توانستم بگویم که در چهارده سالگی دغدغه من نه موسیقی، نه ورزش که گشادی پاچه شلوارم بود که هر روز صبح، سر صف، ناظم مدرسه با خط کشی در دست آن را اندازه می گرفت که اگر کمتر از 22 سانت باشد، به خانه برگردم.
چگونه می توانستم برایش بگویم که دختر ایرانی یعنی نجابت و از همان روزهای اول به من یاد داده بودند که آهسته گام بردارم. سال ها بعد، فهمیدم که چرا به همه دختران ایرانی می گویند: یواش راه برود. دویدن پرده بکارت را به خطر می اندازد.
این ها را نگفتم. چون سخت است توضیح دادن مفاهیمی که می دانیم اما قبولش نداریم، با آن بزرگ شده ایم، اما علیه اش انقلاب کرده ایم، آنها را فهمیده ایم اما ردشان می کنیم.
سخت است، اما حالا می فهمم که همه دنیا، ما را، من را، تک تک ایرانیان را در این که حکومتمان بد است و دینمان مروج تروریسم است، مقصر می داند.