۲۸ آذر ۱۳۸۷

آی باباهای دنیا، کاش می دانستید...

دیشب رعنا داغ بود، همین ، یعنی تا صبح درجه حرارت بدنش بین 37 تا 38 بالا و پایین می شد، اما همین یک درجه لعنتی نگذاشت که تا صبح بخوابم. هر غلتی که می زد، هر غلتی که می زدم، بهانه ای بود تا دستم را بکشم روی پیشانی داغش. می دانم همه چیز زیر سر همان نیم ساعت بوس رد و بدل کردن بین او و جلیل از طریق وب کم است. باز دلش تنگ شد و باز تنگی دلش حرارت شد و بیرون ریخت.
آی باباهای دنیا، کاش می دانستید که چقدر چقدر چقدر بودنتان برای همه مهم است.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۶ آذر ۱۳۸۷

رعنا چهار ساله شد






دیروز، روز غریبی بود. آنقدر غریب که تا شب سردرد داشتم و نتوانستم کار کنم، آنقدر غریب که تا صبح دور خودم می پیچیدم و درمانده بودم. دیروز روز تولد رعنا بود. رعنایی که در تولد چهار سالگی اش فهمیدم اصلا او را نمی شناسم. در همین هفت، هشت ماه گذشته، او چنان با دنیای جدید که من نمی شناسم پیوند خورده که حالا، وقتی برای اولین بار مهمان کلاسش می شوم، می بینم چقدر رعنای من با آنچه که در مهدکودک دیدم متفاوت است.
رعنای من، دختری است که دوست دارد نوازش شود، رعنا ی آنجا، دختر مستقلی است که برای کمک کردن، پیش قدم می شود.
رعنای من آنقدر تنبل است که حتما من باید مسواکش را بزنم و بینی اش را تمیز کنم، رعنای آنجا قبل از این که اسنک را بیاورند، دست هایش را شسته است.
رعنای من، موقع بازی همه جا را به هم می ریزد و جایی تمیز در خانه نمی گذارد، رعنای آنجا، از روی صندلی بلند می شود؛ هسته آلبالو را در سطل اشغال می اندازد و بر می گردد.
رعنای من، در هر جمله فارسی دو کلمه انگلیسی حرف می زند و در هر جمله انگلیسی، دو کلمه فارسی، رعنای آنجا، یک سره، سلیس و روان، کلمات انگلیسی را ردیف می کند.
رعنای من، گاهی چنان غیر قابل تحمل می شود که من از خودم بابت داشتن چنین دختری خجالت می کشم، رعنای آنجا، به محض این که وارد اتاق می شود، لااقل دو نفر به استقبالش می ایند و می گویند: آی میس یو رانا.
دیشب تا صبح دور خودم می چرخیدم و به مادری فکر می کردم که فکر می کند مادر است اما از دختر ش هیچ نمی داند.
دیروز در مهد کودک روز رعنابود، هر شعری که او دوست داشت را می خواندند، هر بازی که او دوست داشت بازی می کردند و اگر پیش از پرسیدن رعنا کسی از من می پرسید شعر مورد علاقه رعنا یا بازی مورد علاقه اش چیست؟ من در می ماندم.
حالا، در اولین روز از چهار سالگی رعنا، من تنها یک راه حل پیدا کرده ام تا بیشتر با او باشم، شب ها، تا پیش از خوابیدن رعنا، دیگر کامیوتر را روشن نمی کنم.
لطف بزرگی است؟ این طوری از ساعت 6 تا 8 شب با هم خواهیم بود و البته یک ساعت هم صبح ها همدیگر را می بینیم، 7 تا 8 صبح. سه ساعت در شبانه روز، فرصت زیادی برای مادری نیست؟ هست؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۵ آذر ۱۳۸۷

دلم هندوانه دود زده می خواهد

نیستم، یک سره تعطیلم، کرکره را کشیده ام پایین و جماعت را به امان خدا رها کرده ام. نیستم تا همراه شوق و شعف دخترک، کیک بخرم و بادکنک باد کنم و اسم هم کلاس هایش را رویش بنویسم و با هر ضربه به بادکنک هلهله شادی سر دهم.
نیستم تا مثل دخترک تمام راه خانه تا نزدیک ترین فروشگاه روستا را در سرمای زیر صفر به شوق حباب های رنگی بدوم و از سرما و بادی که حباب ها را تا جایی بالامی برد که نه من که حتی دست خدا هم به آن نمی رسد، گلایه نکنم.
نیستم تا هزار بار از من بخواهد که شمع های روی حلقه گل کریسمس را برایش روشن کنم و او فوت کند تا برای فوت کردن شمع های روی کیک تولدش تمرین کرده باشد.
نیستم، تعطیل تعطیل، انگار نه انگار که میلیاردها سلول خاکستری در این کره بزرگ سنگین بالای تنه ام جا خوش کرده اند تا من هم مثل میلیاردها آدم روی زمین از این که کریسمس دارد می رسد شادی کنم و دل به دل صدها هزار نفری بدهم که این روزها در فکر خریدن هدیه اند و گوش خیابان ها از شنیدن فریادهاشان کر می شود.
نیستم تا از ردیف کلبه های سرپا شده در تمامی خیابان های اصلی، شیرینی داغ بخرم و داغ داغ بخورم و بخار دهانم را رها کنم در هوایی که همه چیز در آن یخ می زند.
شده ام یک ناظر بی طرف؛ نه شادمان نه غمگین، نه دل زده و نه دل شده، ردیف هندوانه های چیده شده توی فروشگاه ها جلبم نمی کند، من هندوانه چیده شده پشت وانت پر از دود می خواهم. من بسته های لوکس پسته امریکایی و بادام هلندی نمی خواهم، من گونی های پر ازپسته بوداده اکبری تواضع را می خواهم. من کیک با خامه تصفیه شده و صد در صد رژیمی نمی خواهم. من دلم لک زده برای ایستادن در صف کیک های شکلاتی بی بی.

من نیستم، یک سره تعطیلم، خودم، موهای پریشانم، گونه های یخ زده ام، دستان بی هدفم؛ اندام فربه سنگینم، همه این جا است اما دلم، دلم ، دلم آنجا است.

کاش جلیل زودتر برگردد تا بتوانم تمام تصاویری که هر شب از دریچه وب کم می بینم فراموش کنم، دوستان قدیمی، خانه قدیمی، شادمانی های بی دلیل، غصه های عمیق، همه را فراموش کنم و دل بسپارم به فرهنگ جدیدی که رفته رفته وارد خانه ام می شود. حلقه ای سبز از برگ سرو روی میز نهارخوری ام نشسته با چهار شمع. به سنت همسایه مان از سه هفته قبل، هر یک شنبه، شمعی را روشن کرده ایم تا وقتی که آخرین شمع هم بسوزد، بدانیم که سال به آخر رسیده و می رود تا نو شود.
دو هفته ای است که رعنا دیگر" قصه های مبارک"را نگاه نمی کند که یک سره دل باخته با پاپانوئلی که دو هفته پیش برایش روی درخت هدیه آویزان کرده بود. هدیه که نه، یک موز، یک پرتغال، یک بسته شیرینی نارگیلی، به نشانه ادامه برکت در سال جدید و دو بسته شکلات کودکانه، با این پیام که من دیدم که تو دختر خوبی بودی در همه این سال. او حالا، مدام به دنبال شناخت پاپانوئل است، کجا زندگی می کند؟ با چه آمد که من ندیدم؟ چطور من را می بیند که خوبم یا بد؟ و من در به در دنبال رستورانی بزرگ و ارزان می گردم تا همین چهار نفر ایرانی را در شب یلدا دور هم جمع کنم تا رعنا در کنار کریسمس و سال نوی مسیحی، کمی هم از سنت های خودمان یادش بماند، کسی انار سرخ دان کند و کسی هندوانه قاچ کند و شاید، شاید، شاید، کسی حافظ بخواند.
نیستم، این روزها پاک تعطیلم، خسته ام، خسته ام از این همه جنگیدن، خسته ام از این همه تلاش برای حفظ ارزش ها! خسته ام از این همه زندگی. کاش زودتر مامان بیاید تا کسی در خانه باشد تا در را برویم باز کند. از این همه کلید در در انداختن و پیچاندن آن خسته شده ام.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۳ آذر ۱۳۸۷

یک روز شنبه برفی در اینجا

وقتی قرار است از زمسن و آسمان برای آدم بباره همین می شه که اول صبح، می بینی رعنا هنوز آب ریزش بینی داره، یعنی هنوز سرما خوردگی اش بهتر نشده، یعنی یک روز دیگه مریض داری، می بینی که دیشب رعنا در ظرف نان را باز گذاشته و همه خشک شده اند و یعنی باید قید نون و پنیر و چای شیرین را بزنی، می شینی پای کامپیوتر و می بینی که دوستی خواسته تا وبلاگت را آپدیت کنی و تو اولین این میل هم طالع بینی روزت این آمده:
It is not a god idea to blame your troubles and ailments on other people, roya. The only one that you really have to blame is yourself. You will find that your mind is quite active today, and that it might send you around in circles unless you make a conscious effort to slow it down and get it going on the right path. Deal with the facts of the situation instead of the emotions that may arise from it.
تصمیم گرفته ام که برای همه چیز انرژی مثبت بفرستم. حتما در هفته جدید ماشین درست می شه و من مجبور نخواهم بود که در میان 10 سانتی متر برف رعنا را پشت سر خودم بکشم و از سربالایی نفس گیر خونه بالا بیارم.
حتما سرماخوردگی رعنا خوب می شه و من مجبور نخواهم بود شب تا صبح مدام حوله خیس بندازم روی شوفاژ و با مصیبت بینی رعنا را بشورم تا بتواند نفس بکشد.
حتما برای مامان بلیط پیدا می شه تا من مجبور نباشم در تعطیلات رعنا را با بی بی سیتر تنها بگذارم.
حتما کارهای جلیل به خوبی پیش می ره تا زودتر برگرده و دیگه وقتی رعنا تصویر جلیل را در چت بوسه باران می کند، من بغض نخواهم کرد.
حتما امروز من و رعنا به جنگل خواهیم رفت و بزرگترین آدم برفی دنیا را درست خواهیم کرد. کی می یاد برف بازی؟


نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۸ آذر ۱۳۸۷

عید قربان در بلاد کفر

دیشب مهمانی عید قربان بودم. باورتان می شود، وسط بلاد کفر، حدود 100 نفر جمع می شوند تا در آخرین تعطیلات خود پیش از عید قربان آن را جشن بگیرند، جماعت همه اهالی افغانستان بودند، الحق که دین دار تر از ما ایرانیان هستند. هم در ماه رمضان روزه می گرفتند و هم عیدهاشان سرجایش است. سنی اند یا شیعه نمی دانم، می دانم که از ایرانیان بسیار آداب دان تر هستند.
اما مهمانی حکایت غریبی بود. یک طرف سالن خانم ها نشسته بودند و یک طرف سالن مردها، مردها می خواندند و زنها دست می زدند، یکی دو مرد هم رقصیدند و مسن ترین زن جمع هم به احترام یکی از آنها را همراهی کرد. مشروبات الکلی در سالن جایی نداشت، هر کس می خواست، به رستوران مجاور سالن می رفت.
جایی که من به عنوان تنها مهمان غیر افغان نشسته بودم، پشت به مردها داشت، در نتیجه فقط زنان را می دیدم که چه می کنند و چه می گویند و چه پوشیده اند. دسته ای زنانی بودند از همه مسن تر، حدود 45 تا 50، همه به شیوه غربی لباس پوشیده بودند، عمدتا کت و دامن، همه شان فارسی می دانستند، با لهجه غلیظ افغانی، با یکی دو نفر که هم کلام شدم، فارسی را در افغانستان یاد گرفته بودند تا بتوانند کتاب های فارسی را بخوانند، از جلال آل احمد گرفته تا حافظ و سعدی، یکی شان زنی بود که اشعار فروغ را از حفظ می کرد تا در هر ملاقات با پدر زندانیش در زمان ظاهر شاه، برای او بخواند تا پدرش بگوید:" هر چه قوت آورده اید یک طرف، این شعر فریده یک طرف"
دسته ای دیگر زنانی بودند که یک سره از زیر برقع به اروپا آمده بودند، زنانی با لباس های دوخت کابل، موهای کوتاه شده در کابل، جواهرات کابلی و اما زیبا، اینها نسلی بودند که پسران فرنگ رفته به خواستگاریشان رفته اند و همه فرزندی در بغل داشتند. تناقض قشنگی بود. مرد خوش دوخت ترین کت و شلوار فرنگی را بر تن داشت با کراواتی هماهنگ با لباسش، زنش کف دست حنا کرده و لباس محلی سبز پوشیده و پسر یک ساله اش هم یک سره پوشیده در لباس افغانی، به سنت مادر هنوز فرنگی نشده. مرد هم انگلیسی حرف می زد، هم فارسی و هم پشتو، زن فقط فارسی حرف می زد و پشتو و بچه فقط انگلیسی و پشتو. این زنها فارسی را در دوره مهاجرت به ایران آموخته بودند، نه نام ادیبی می دانستند و نه کتابی خوانده بودند به فارسی. و از ایران به عنوان روزهای تلخ یاد می کردند.
دسته سوم دختران تحصیل کرده در فرنگ بودند، آنها که موهاشان آخرین مدل روز بود، دامن هاشان کوتاه و یقه ها چنان باز که خود شالی را بهانه سرما کرده بودند و خود را زیر آن پنهان. دخترکان زیبای افغان که هیچ کدام حتی رنگ برقع هم ندیده بودند و همه با هم انگلیسی حرف می زدند و با بزرگترها پشتو

دسته چهارم کودکانی بودند که رعنای من هم میان آنها بود، کودکانی که همه فارسی یا پشتو را می فهمند اما انگلیسی جواب می دهند.
نمی دانم سیاست های ایران در قبال همسایگانش چیست، نمی دانم این که مهاجران افغانی و عراقی را از شرکت در کنکور منع کرده است چه تاثیری بر آینده این روابط خواهد گذاشت، اما دلم برای ایرانی سوخت که دیگر نه حافظش طرفدار دارد و نه فروغش و نه فارسی اش.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۲ آذر ۱۳۸۷

خودخواهی



نمی دانم از ابتدا همین قدر پررو به دنیا آمدم یا روزگار من را پررو کرد. فقط می دانم که حالا، فقط چند روز بعد از آن همه ناله و زاری و و اویلا و بدبختی و بیچارگی، من هنوز می خندم و لذت می برم و به خودم فخر می فروشم. بگذارید اعتراف کنم، صبح یک شنبه؛ وقتی بعد از یک پیاده روی طولانی در جنگل، در پارک نزدیک خانه؛ روی تاب نشسته بودم و رعنا من را تاب می داد، هر بار که نگاهم به آسمان می افتاد، انگار که بخشی از خستگی ها و دردهایم را باد با خود می برد. هر بار که با فشار دستان کوچکش جلو می رفتم، قلبم می تپید و من رها می شدم از تمام غصه هایی که در این یک ماه خوردم. هر بار که می گفت:
mami, look at sky.
می مردم و زنده می شدم از نگاه کردن به اسمانی که او توصیه ام می کرد.
دیروز مثل روزهای قبل بسیار به "مادری" فکر کردم. این که آیا مادری غریزه است؟ آیا هر زنی که به دنیا می اید با خود عشق به فرزند را به جهان می اورد. بارها از خودم پرسیدم که چرا همه چیز را به خاطر رعنا تحمل می کنم؟ چرا رعنا آمد، چرا رعنا ماند؟ من که جسارت رفتن به آن اتاق شیک و مدرن خانم دکتر را داشتم، من که جسارت چشم بستن بر عظمت خلق را داشتم، پس چرا نرفتم؟
دیروز وقتی رعنا دست کوچکش را سراند در دست من و گفت: من مواظبم که گم نشیم، انجا که راه جنگل را به دقت به خاطر می سپارد، آنجا که من نشسته بودم و با افتخار می دیدم که چگونه بچه ها را در بازی مدیریت می کند، آنجا به پاسخ سوالم رسیدم. مادری غریزه نیست، بلکه این خودخواهی است که غریزه است.
من رعنا را دوست دارم چون می خواهم امتداد داشته باشم، من رعنا را دوست دارم چون خودم را در او می بینم. من رعنا را دوست دارم چون او آینه خوشبختی من است. او معنای همه آرزوهای دست نیافته من است، او تصویر رویای کوچکی است که می خواهد کامل تر و بزرگتر و موفق تر از رویای بزرگ باشد و بماند و لذت ببرد. من او را به خاطر خودش نمی خواهم، او بخشی از من است، بخشی که با درد و رنج از من جدا شد تا خودم باشد، تا بماند تا بمانم.
همین است که حالا می فهمم چرا برخی، فرزندانشان را می کشند، آنها نه از بچه ها که از تصویر خودشان در آینه های بی غل و غش متنفرند، می فهمم چرا مردها پسر را بیشتر از دختر می خواهند، انها آینه کامل می خواهند.
می فهمم چرا زنها پسر را بیشتر از دختر می خواهند، انها یک بار دختر بودن را تجربه کرده اند و حالا تکامل و خوشبختی مردانه می خواهند.
حالا می فهمم که نباید منت سختی ها را بر سر رعنا بگذارم که من هر چه می کشم به خاطر خودم است. تا فردا با افتخار دخترم را به همه معرفی کنم. تا فردا از رشدش، از بودنش، از برترشدنش نسبت به خودم لذت ببرم و فخر بفروشم.

حالا تحمل کردن همه چیز کمی، و فقط کمی ساده تر است.

پی نوشت:
عکاس کوچولو و عکسی که از جنگل گرفته

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد