۰۹ بهمن ۱۳۸۷

بغض

این روزها پر از بغضم، پر از اشک، هر نوشته ای که می خوانم، هر تصویری که می بینم، هر موسیقی که می شنوم، دانه های اشک قل می خورند روی گونه هایم. ظاهرا همه چیز خوب است، بیماری من و رعنا و مامان، هر سه، خوب شده است، زندگی به روال عادی برگشته، جلیل کم کم دارد چمدان هایش را می بندد تا برگردد، کار خوب پیش می رود، ماشین مدت ها است که خوب کار می کند، اینترنت خانه وصل شده؛ اما نمی دانم چرا اشک های بهانه می خواهند؟
همین الان یکی چکید روی گونه ام.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۵ دی ۱۳۸۷

من به رعنا باختم. خوشحالم


هی، این دختر کوچولو راست می گفت. اونی که توی آسمون بود، واقعا ماه بود. ماهی که این روزها از خورشید پرنور تر و پر زورتر است.
چقدر لذت دارد که آدم به دختر کوچولوش ببازه، اون با دلش حرف می زنه و من با منطقم. امیدوارم همیشه حسش همین طور قوی بمونه.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

وقتی دل آدم تنگ می شود

دلم برای کتاب خوندن تنگ شده، دلم برای گزارش نوشتن تنگ شده، دلم برای خودکار در دست گرفتن تنگ شده، دلم برای روزنامه تنگ شده، روزنامه با خط فارسی، با آن کاغذ های درجه دو وطنی هم باشه عیب نداره، حتی اگر وقتی بازش می کنم، بوی کاهگل بخوره توی بینی ام عیب نداره، فقط باشه.
دلم یک دکه روزنامه فروشی می خواد . از این مدل هایی که همه چیز از شیر مرغ تا جون آدیزاد توش پیدا می شه، مثل اون دکه دور میدون فاطمی، یا دکه میدان گلها، اون دکه زیر پل کریم خان هم باشه، بد نیست. دلم می خواد برم و واستم جلوش، دیگه اصلا مهم نیست که چند نفر موقع روزنامه برداشتن بهم تنه بزنن، مهم نیست که چقدر آب بارون یا تندی نور خورشید رنگ روی جلد مجله ها را عوض کرده باشد، حتی دلم مجله زرد می خواد، پر از عکس های مهناز افشار و رضا گلزار، دلم یک عالمه گل آقای روی هم چیده شده می خواد. دلم مجله زنان می خواد، شماره هزار، دلم مجله فیلم می خواد، دنیای تصویر.
دارم بهانه می گیرم. می دونم، 500 تا کتاب توی کتابخونه اتاقم هست که کلی اش را هنوز نخوندم، تمام شماره های مجله زنان توی انباری است که هنوز کلی مطلب خونده نشده داره، هر روز دارم کلی سایت های روزنامه های فارسی را زیر ور رو می کنم.

نه، واقعیتش این است که حسودیم شد، امروز صبح، توی ایستگاه مترو، مردم پیچیده در پالتو های کوتاه و شال گردن های بلند، با بینی های سرخ شده از سرما، ایستاده بودند در صف روزنامه فروشی. برای این که بییشتر نگاهشون نکنم، شروع کردم به شماردن قدم هام، من با برداشتن شش گام بلند از کنارشون گذشتم، اما نشد، حسودیم شد، به همه کسانی که می تونن روزنامه کاغذی وطنشون را بخرن، حسودیم شد به همه کسانی که می تونن برای روزنامه توی صف بایستند، حسودیم شد به همه روزنامه نگارانی که می تونن مطالبشون را توی روزنامه هاشون چاپ کنند. حسودیم شد، حسودیم شد، به همه کسانی که آزادند یا حتی فکر می کنن که آزادند حسودیم شد. همین.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۴ دی ۱۳۸۷

خورشید

تا به حال این قدر از دیدن خورشید خوشحال نشده بودم. اینجا هوا 7 درجه زیر صفر است و خورشید داره می تابد، تلولو نورش روی برف های مانده روی شیروانی ها و کنار خیابان ها، خوشگل است. هیچ وقت فکر نکرده بودم که روزی دلم برای خورشید تنگ می شه تا روز یک شنبه که ساعت 12 ظهر، رعنا داد زد: مامان ماه.
آنچه که رعنا نشان می داد، یک دایره خاکستری بزرگ توی آسمان بود که هیچ نور و درخشندگی نداشت. گفتم: نه مامان، این خورشید است که زورش نمی رسه از ابرها رد بشه و اون پشت مانده. همان وقت فکر کردم که چقدر دلم برای خورشید، گرماش، درخشندگی کورکننده اش تنگ شده. حالا کم کم می فهمم که چهار ماه پیش، چرا تا آفتاب می شد، همکارم من را برای قهوه خوردن زیر نور خورشید دعوت می کرد. حالا حتما من هم تابستان، از تابش آفتاب روی تنم لذت می برم و برام مهم نخواهد بود که ضد آفتاب زده ام یا نه، کم مک هام زیاد می شه یا نه، قطعا اون موقع جور دیگری از همه چیز لذت خواهم برد. این روزها زمان لذت بردن از چایی تازه دم و لبوی سرخ شیرین و قرمه سبزی است. شاید این روزها خورشید را کمتر داشته باشم، در عوض مامانم را که دارم.
آی که چه پزی دادم.
درجه هوا را دوباره چک کردم:
(8 درجه زیر صفر) -8°C
Feels Like
-12°C

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۸ دی ۱۳۸۷

عطر نعنا، طعم کشک

من مامان دارم، امروز، درست یک هفته است که هر شب او در را برایم باز می کند و کفش هایم را که در می آورم، چایی داغ روی میز آماده است. حالا یک هفته است که صبح ها از سر و صدای غلغل آب توی قوری، می فهمم که ساعت 7 است و باید بلند شوم. حالا یک هفته است که رعنا، سرش را روی پای مامان می گذارد و می خوابد و می توانم پاهایم را جلوی تلویزیون دراز کنم و کانال ها را عوض کنم. حالا یک هفته است که باز صدای آیه الکرسی و قل هو الله احد در خانه مان شنیده می شود. و من از پنجره به ریزش مداوم برف نگاه می کنم و آش رشته داغ مامان پز می خورم با کشک زعفرانی و نعنا داغ معطر. جایتان خالی

نمی فهمید، می دانم هیچ وقت، تا زمانی که هر لحظه که اراده کنید، همه خانواده تان را در اطرافتان ببینید، نمی فهمید که چه مزه ای دارد، سریدن رشته های آش زیر دندان و عطر نعنا؛ چه عطری است. و چه حس خوبی می دهد فکر کردن به این که همه روز، مادرتان، این آش را به هم زده ومزه کرده و نمک و فلفل رویش پاشیده. و برایتان در ظرف کشیده و رویش را تزئین کرده و در ظرف را بسته و در یخچال گذاشته تا " مادر، این طور که برف می یاد، فردا یخ می زنی تا برسی اداره ات، ظهر یک قاشق هم که بخوری، سرما از تنت بیرون می ره"

امروز عاشورا است، هرچند حتی مامان هم این را فرموش کرده است، اب و هوای اروپا است دیگه؛ وقتی هیچ جا را پرده سیاه نزدند، وقتی هیچ جا شربت و چایی نذری نمی دن، وقتی از هیچ خونه ای بوی شله زرد و ته دیگ زعفرانی بلند نمی شه، وقتی هیچ دسته و گروهی راه نمی افتند تا سینه بزنند، تاسوعا و عاشورا هم می شوند مثل بقیه روزهای خدا.
دیروز برای مامان قبله نما پیدا کردم تا به قول بعضی ها راه رسیدن به خدا را پیدا کنه.
بعد از تحریر: از همه کسانی که در این مدت غیبت نگران شده بودند، معذرت می خواهم. شما هم بودید، دم گرم مادرتان را با نور آبی کامپیوتر که نه، با هیچ چیز دیگر عوض نمی کردید.
راستی، جلیل هنوز نیامده.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد