۱۷ بهمن ۱۳۸۷

گفت و گوهای من و رعنا

اول باید بگویم که بخش عمده دیالوگ میان من و رعنا، در حمام شکل می گیرد، زمانی که خانم مشغول پی پی کردن هستند و من روی چهارپایه ای می نشینم، اسپری در دست، تا هر وقت بوهای ناخوش اذیتشان کرد، کمی اسپری بزنم و بوها بروند!! اما مدت ها است که دغدغه پی پی فرمودن خانم، دغدغه دوم این گپ و گفت های میان مادر و دختر است. گاهی چنان هر دو از این گفت و گو لذت می بریم که مساله پی پی فراموش می شود و غرق در گفت و گو می شویم. معمولا گفت و گو با این سوال آغاز می شود: چه خبر؟ و او همیشه می گوید: اول تو بگو، کی اومده بود؟ کی نیومده بود؟
از دل همین حاضر غایب کردن ساده است که اصل گفت و گوی ما آغاز می شود. دیروز بعد از پاسخ دادن به این سوال معمول پرسید: تو چی کار می کردی؟
و من جواب دادم: سی امین سال انقلاب است و من درمورد انقلاب ایران کار می کردم.
رعنا: تو انقلاب چی شد؟
من: شاه ( کینگ) رفت و به جاش روحانیون آمدند.
رعنا: خوب تو چکار کردی؟
من: من که می رفتم مدرسه، دیگر با روسری رفتم.
رعنا: یعنی مثل ایران؟
من: آره، مثل ایران روسری سرم کردم
رعنا: بعد چی شد؟
من: خب حالا دیگه حکومت دست روحانیون است
رعنا: یعنی اونها کینگ ان؟
من: مامان، پی پی ات تموم نشد؟
رعنا: نه؛ بگو، کی کینگ شده؟
من:آره عزیزم، روحانیون حکومت می کنند
رعنا: پس پرنسس ها کجان؟
من: مامان، یک زور دیگه بزن، تموم می شه
رعنا: نه هنوز دلم پر است.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۶ بهمن ۱۳۸۷

خواب می دیدم

خوبم، چشمه اشکم هم دو روزی است که بند آمده است. دیروز هم همه چیز خوب و خوش و خرم گذشت، کتاب "زنان پرده نشین و نخبگان جوشن پوش" را هم دارم تمام می کنم و غوری اساسی در عصر پیامبر زده ام و اساسی با زنانش حال کرده ام. مخصوصا این عایش ه و ام سلمه؛ عجب شیرزنانی بوده اند و البته عمر یک تنه از پس همه زنان پیامبر که هیچ؛ زنان مدینه بر آمده است.
اما
دیشب خواب می دیدم که تهرانم، پسر عمه ام زنگ زد و گفت: آماده شید، بریم بگردیم، رسیدم جلوی خانه، زنگ می زنم بیای پایین. من از پنجره بیرون را نگاه کردم تا ببینم هوا چطور است و چه لباسی تن رعنا کنم، که دیدم از دور دست شهر، دود سیاه بلند است، دودی که در نقاط دیگر هم دارد یک باره به هوا بر می خیزد. مامان گفت: دارند می زنند. و بعد، خطی از انفجارهای ممتد به سوی خانه ما می آمد و نزدیک و نزدیک تر می شد. دست رعنا را گرفتم و سریع از پله ها پایین رفتم. به در خانه همسایه ها که می رسیدم داد می زدم: بیایید پایین، دارن بمب می ریزندو پله ها تمامی نداشت.
هیجان زده از خواب پریدم. دنبال دست رعنا گشتم و آن را گرفتم. خواب خواب بود.
کابوس جنگ در وطن هم مربوط به هوم سیک است؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۴ بهمن ۱۳۸۷

سه نسل زنان بدون مردان

حکایت این زندگی زنانه ما هم کم کم دارد برای خودش داستانی می شود. سه نسل زنان بدون مردان، زیر یک سقف دارند فرهنگی را به هم منتقل می کنند که 30 سال حکومت جمهوری اسلامی نتوانست.
دیروز رعنا همه کمدش را به ریخت تا روسری اش را پیدا کند. یک روسری پشمی که من در کودکی و زمستان سرم می کردم. اول، روسری شد پتوی عروسکش. بعد از مامان پرسید چطور پتو را روسری کند و آن را سر عروسکش بست و بعد، شب وقتی می خواستیم به مهمانی برویم، لباسش را پوشید و روسری به دست آمد پیشم: مامان، این روسری به لباسم می اید؟ می خوام بپوشمش، مثل مادرجون.
روسری را سر کرد و کلاه را روی آن پوشید و دست مادر جونش را گرفت تا برویم و سوار ماشین شویم. قدم سوم را که برداشت گفت: بسم الله الرحمن الرحیم.
اخ اگر مردم متولی دین خود می ماندند، چه ها که نمی شد.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۳ بهمن ۱۳۸۷

باز هم برف


برف می اید، برف می آید و برف می اید، پوک و خشک. با حرکت کوچک جاروی نارنجی رنگ، از روی شیشه های ماشین سر می خورد و باز بر می گردد به اسمان و کلی طول می کشد تا باز زمین را فرش کند. هر بار که برف های روی ماشین را جارو می کنم، یک بار هم سراپای خودم را جارو می زنم، آن قدر که پالتویم پر می شود ازذره های سفیدی که به راحتی اب نمی شوند و حتی کنار هم جمع نمی شوند. با این برف ها نمی شود آدم برفی درست کرد، چون خشک است و به هم نمی چسبند، حتی نمی شود گلوله برفی ساخت و به رعنا زد، حتی نمی شود آن ها را روی هم کوه کرد و رویش سرید و پایین آمد. بس که خشک است، کوه هم از هم می پاشد.
می دانید، دیگر تجربه های گذشته ام به کارم نمی اید. حتی برای برف بازی هم باید دنبال راهی جدید باشم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد