۰۶ فروردین ۱۳۸۸

بهار در راه است

چند ساله شده ام؟ نمی دانم، اصلا هم دلم نمی خواهد که بنشینم و حساب کنم که چند ساله شده ام، چند سال پیش در چنین روزی درد چنگ انداخته به جان مادرم و او دندان هایش را قفل کرده دور حوله ای که خواهرش به دستش داده است؟ چند سال پیش قابله تحصیل کرده از فرنگ برگشته، فریاد کشیده آب جوش؟ چند سال پیش چهار درد، عرق سرد انداخته روی پیشانی اش و صدای قابله را در آن وانفسا شنیده است که: زور بزن، زور بزن؟ چند سال پیش یکی از خواهران، خبر را آورده است: دختر است، دومی هم دختر است؟
مهم نیست، اصلا مهم نیست که چند سال پیش بوده و حالا چند سال گذشته است، مهم این است که آیا حالا، بعد از گذشتن این همه سال و بعد از آن همه تکرار دردهای هر ساله، دردهایی که هر سال بچه ها فوت می کنند و مادران ته دلشان غنج می زند، آیا مادرم به من، به بودنم، به آنچه که هستم افتخار می کند؟
آیا وقتی صدایم را می شنود، آیا وقتی مطلبی از من را می خواند، آیا وقتی جایی کسی احوالم را می پرسد، سرش را بالا می گیرد و جواب می دهد؟ یا نگاهش را به جایی می دوزد و لب ور می چیند و سوال را با سوالی دیگر جواب می دهد؟
چند ساله شده ام؟ مهم است؟ نه، مهم نیست، مهم نیست که دیگر روی کیک تولدم شمع نمی گذارم و شمع ها را می چینم دورش تا خیلی به چشم نیاید، مهم نیست که انگشت های دست و پای خودم که هیچ، انگشتان دست و پای رعنا را هم باید قرض بگیرم تا ببینم چند ساله ام، مهم این است که کجای کارم؟ کجای جهان ایستاده ام؟ چقدر بودنم با نبودنم فرق می کند؟ که این آخری را می دانم که فرق می کند، نبودنم هیچ چیز را که تغییر ندهد، دل دخترکی کوچک، با موهای مجعد طلایی و چشمان درشت میشی را خواهد لرزاند؛ به خاطر او هم که شده، به خاطر بغضش هم که شده، بودنم با نبودنم فرق می کند.
شادی صدر بود که اولین بار گفت: مهم ترین تغییری که بچه دار شدن در زندگی آدم می دهد این است که دیگر نمی خواهی بمیری، چون کسی به تو نیاز دارد، فقط تو.
این حرفش هم مثل خیلی دیگر از حرف هایش درست است، واقعیتی است که نمی توان انکارش کرد.
پس، مهم نیست که امروز چند ساله شده ام، مهم نیست که چند شمع باید کنار کیک تولدم بچینم، مهم است که باید باشم، باید بمانم، باید تلاش کنم تا نه فقط مادرم که دخترم هم وقتی نامم را می شنود، سرش را بالا بگیرد، گوشه سمت راست لب بالایش کمی جمع شود، کنار چشمانش کمی چروک بخورد، شاد هم کمی نمناک شود و با صدایی که شاید تهش کمی بلرزد، بگوید: این نام مادرمن، این نام دختر من است.


نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۳ فروردین ۱۳۸۸

گفت و گوهای من و رعنا2

مکان این گفت و گو هم مطابق معمول، دستشویی خانه است، در شرایطی که رعنا خانم نشسته اند و دستهاشان و بلوزشان را در دست گرفته ام تا نه خودش بیفتد و نه بلوزش کثیف شود. تازگی ها احساس داشتن موهای خیلی بلند هم سبب شده که نگرانی کثیف شدن موها هم به نگرانی های دیگر اضافه شود و آنها هم قبل از نشستن روی دستشویی کشیده شوند روی شانه ها.
رعنا: مامان، آب ها از کجا می یان؟
من: از توی چاه
رعنا: یعنی از زیر خاک ها
من: آره عزیزم
رعنا: چطوری آب ها را می شورن؟
من: نمی شورن عزیزم، تصفیه می کنند
رعنا: مامان، ونوس هم آب داره؟
من: نمی دانم مامان، هنوز هیچ کس نمی دونه
رعنا: چرا؟
من: آخه هنوز کسی اونجا نرفته تا ببیند آب داره یا نه
رعنا: مون (ماه)چطور؟
من: اونم هنوز معلوم نیست
رعنا: خوب یکی از این ماشین بزرگ ها که توی کیش بود و زمین را می کند ببریم روی مون، بکنن ببینن زیر خاک ها آب هست یا نه
من: آره عزیزم، این کارها را دانشمند ها انجام دادن
رعنا: مامان، پس کی اسپرینگ می شه؟
من: الان بهاره عزیزم؛ کم کم هوا هم گرم می شه
رعنا: آره، چون زمین یک پلانت( سیاره) است که دور سان( خورشید) می چرخه و اسپرینگ( بهار) بهش نزدیک می شه و وارم (گرم) می شه.
من توی دلم: خوب عزیزم تو که می خواستی اطلاعات جدیدت را نشان بدی، چرا این قدر از من سوال کردی.
من: آه عزیزم، همینه که تو می گی.
رعنا: مامان، یک کم دلم را ماساژ می دی؟
من: آره عزیزم. صاف بشین تا دستم به دلت برسه
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۳۰ اسفند ۱۳۸۷

سال نو مبارک


به امید سالی پر از شادمانی ، در کنار سفره هفت سینی که همه چیزش بوی ایران بدهد
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۸ اسفند ۱۳۸۷

تلخ ترین خاطره سال87

تمام شد، یعنی تمام می شود، دو شب دیگر که بخوابیم و بیدار شویم، دو سپیده صبح که سر بزند، یک نهار دیگر که دور هم بخوریم، دیگر سال 87 نیست. سبزی پلو ماهی پس فردا را در سال 88 می خوریم، سبزه ها را بار دیگر که آب بدهم، سال 88 است، بار دیگری که ناخن های رعنا را لاک بزنم، سال 88 است.
تمام شد به همین سادگی، سالی سخت، نه، پر فراز و نشیب، نه پر چم و خم، نه ، نمی دانم، تمام شد. سالی که من مهمترین تصمیم زندگی ام را در ان عملی کردم، سالی که من از مرزهای کشورم گذشتم، سالی که من همه کودکی و نوجوانی و جوانی و خاطراتم را رها کردم و آمدم، سالی که من همه دلبستگی و غم ها و شادمانی هایم را در یک هارد دیسگ 300 گیگا بایتی پنهان کردم و گذشتم، گذشت، تمام شد.
دو روز دیگر من اولین سفره هفت سینم را در جایی که نامش ایران نیست پهن می کنم. دو روز دیگر، من برای اولین بار هفت سینی بدون سمنو، بدون ماهی قرمز و بدون سنجد خواهم چید، دو روز دیگر... برای اولین بار....
مهم نیست، این هم عادت می شود. ما عادت کرده ایم که به همه چیز عادت کنیم. همان طور که عادت کرده ایم منتظر بمانیم.

مامان هم رفت و من برای اولین بار پشت سرش گریه کردم. حتی وقتی سال 68 من را تهران گذاشت تا به دانشگاه بروم و خودش به مشهد بازگشت، گریه نکرده بودم، همان طور که وقتی در 6 سالگی، من و پدرم سوار اتوبوس شدیم تا از کرمانشاه به تهران بیاییم، من گریه نکردم. به خاطر نمی آورم که دو روز بعد وقتی پدرم دست من را به دست مهماندار مهربان هواپیما سپرد تا برای اولین بار، دوری از خانواده و تنها سوار شدن به هواپیما را تجربه کنم، هم گریه کرده باشم.
یادم نمی اید که در طول تمام یک سالی که مشهد، با خاله هایم زندگی کردم تا بتوانم در شش سالگی به مدرسه بروم هم گریه کرده باشم؛ اما، شنبه گذشته، ساعت 12:30 ظهر، وقتی مامان از گیت کنترل گذرنامه گذشت و می دانستم که دیگر به این زودی ها نخواهمش دید، گریه کردم. هق هق.
آیا این گریه تلخ ترین خاطره سال 87 من است؟ یا همه روزهایی که من و رعنا تنها بودیم؟ یا همه روزهایی که دلم برای ایران تنگ می شود؟ یا همه روزهایی که به دنبال جواب این سوال می گشتم: آیا من اشتباه کردم؟
نمی دانم، اصلا مگر مهم است که تلخ ترین خاطره سال 87 چیست؟
قبل از تمام شدن سال، باید از خاطرات خوش سال بنویسم، باید.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۱ اسفند ۱۳۸۷

تهاجم فرهنگی

این تصویر از رعنا خانم در وسط بلاد کفر گرفته شده است و حاصل تهاجم فرهنگی مادربزرگ عزیزتر از جان است که روسری بر سر می کند.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۰ اسفند ۱۳۸۷

من گم شده ام

نبودم، هنوز هم نیستم. گم شده ام در روزمره گی پرشتابی که من را در خودش پیچ و تاب می دهد و امان نمی دهد که حتی نفس بکشم. کار، رعنا، مامان، جلیل، کار، رعنا، مامان، جلیل، این ها شده اند ترجیع بند زندگی نصفه نیمه ای که این روزها روی سینه ام سنگینی می کند.
در این همه غیبت، به ساختمانی جدید اسباب کشی کردیم؛ ساختمانی بزرگ که در آن هیچ انحنایی نمی بینم. همه خطوط تیز و صاف به هم می خورند و چند تکه می شوند و هر کدام به راهی می روند. حالا به جای 8 و پنج دقیقه، باید ساعت پنج دقیقه به هشت از خانه بیرون بیایم. حالا به جای آخرین واگن مترو باید سوار واگن دوم از آخر بشوم و از در اولش بیرون بیایم تا مجبور نباشم از میان آن همه جمعیت راه خودم را پیدا کنم.
حالا یاد گرفت که حسن بالا آمدن از پله های برقی در مترو این است که دیگر با شنیدن صدای کوبیده شدن پاهای جمعیت خسته روی پله ها به یاد اردوگاه های اجباری کار آلمان نازی نمی افتم.
حالا یاد گرفته ام که مهم نیست که جلیل کجای جهان باشد، مهم این است که من مادر رعنا هستم و نمی توانم حتی یک لحظه، یک دم، یک آن مسئولیت او را از دوش خود پایین بگذارم.
حالا یاد گرفته ام که مهم نیست مادرم کجای جهان باشد، او مهربان ترین، دلسوز ترین و نازنین کسی است که من دارم.

هوا دارد گرم می شود، درخت ها سبز می شوند، بوی بهاری می آید که دیگر بوی عید نیست، فقط بهار است، خشک و خالی، اینجا انگار هیچ کس عید را جشن نمی گیرد.

کافه پیانو را می خوانم و به این فکر می کنم که گاهی چقدر نوشتن ساده است، حتی ساده تر از فکر کردن. کاش من هم می توانستم بدون این که فکر کنم بنویسم.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد