۲۷ فروردین ۱۳۸۸

فیلتر شدیم رفت

نمی توانم بگویم وبلاگ نویسی برایم جدی نبود، اما همیشه انگار یک دفتر خاطرات داشتم که هر چند وقت یک مرتبه آن را به روز می کردم. هر وقت شاد بودم، هر وقت دلم گرفته بود. هر وقت حرفی بیخ گلویم را فشار می داد، اما، همین دفتر خاطرات را هم به من ندیدند. باشد، این هم می گذرد، شاید کمی دفتر خاطراتم شخصی تر شود، شاید کمی دیرتر و دورت شوم از هر که دوست می داشتم، اما، فعلا، تا اطلاع ثانوی، متاسفانه یا خوشبختانه همچنان می نویسم، حتی اگر تنها خواننده وبلاگم خودم باشم و چند دوستی که یا فیلتر شکن دارند و یا فیلتر ندارند.
این نیز بگذرد
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۴ فروردین ۱۳۸۸

ریاست جمهوری زنان، خط بطلانی بر آرزوهای سیاسی دور و دراز



شورای نگهبان سی سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در آستانه دهمین انتخابات ریاست جمهوری در اقدامی به عقیده من کاملا هوشمندانه اعلام کرد که منعی برای ریاست جمهوری زنان وجود ندارد.
هوشمندانه از آن منظر که در بهترین موقعیت ممکن این اجازه به زنان داده شد که شانس خود را در رقابت با مردان امتحان کنند، در شرایطی که آزادی سیاسی نسبی فراهم شده برای زنان در سال های اخیر سبب شده که آنها تمامی نقاط ضعف بی شمار و قوت کم شمار خود را آشکار کنند. حضور زنان در انتخابات شوراهای شهر و مجلس شورای اسلامی در سال های اخیر نشان داده است که آنها به ندرت توانسته اند رای مردمی مورد نیاز خود را کسب کنند و در صورت کسب رای، کمتر توانسته اند در جایگاه شغلی خود موفقیت بزرگی کسب کنند. در بهترین شرایط آنها توانسته اند بدون مشکل، دوران نمایندگی خود را سپری کنند و البته به ندرت رای مردم را برای دور بعدی کاندیداتوری خود همراه داشته اند.
و حالا در این وانفسا که کناره گیری یک باره خاتمی از کاندیداتوری ریاست جمهوری، اب سردی بر آتش تازه داغ شده انتخابات ریخت، این اعلام نابهنگام هم می تواند صفی جدید در آرای اصلاح طلبان ایجاد کند. به نظر می رسد که در ستاد احمدی نژاد کمتر زنی جرات اعلام کاندیداتوری داشته باشد، اما هنوز دو روز از اعلام شورای نگهبان نگذشته، علاوه بر کاندیدای سنتی همه این سال ها، خانم اعظم طالقانی، خانم معصومه ابتکار اعلام کرده اند که به زودی کاندیداتوری خود را اعلام خواهند کرد و این یعنی صرف شدن بخشی از توش و توان اصلاح طلبان برای دفاع از کاندیدایی که به احتمال قریب به یقین رد صلاحیت خواهد شد.
شورای نگهبان با این اعلام باز هم تاکید می کنم هوشمندانه، نه تنها توانست شوکی جدید در جامعه زنان ایجاد کند، بلکه خط بطلانی بر یکی از خواسته های سیاسی زنان کشید. از این پس دیگر هیچ زنی نمی تواند اعتراض کند که در جمهوری اسلامی، به ما حق حضور سیاسی داده نمی شود، زیرا بلافاصله با این پاسخ روبرو خواهد شد: می توانید؟ به میدان بیایید تا ببینیم چند مرده حلاجید.
و خودمانیم، مگر ما زنان ایرانی چند مرده حلاجیم؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

سعید حنایی هیچ وقت قهرمان نشد

گویا در مورد چند نکته لازم است که توضیح بدهم.

1- سعید حنایی هیچ وقت قهرمان نشد. هر چند روز دادگاه در برابر چشمان خانواده های مقتولان، و البته خانواده خودش، خیلی سعی کرد که ژست های قهرمانانه بگیرد، هرچند شاید به او وعده قهرمان شدن داده بودند، اما او هیچ وقت قهرمان نشد.

2- سنگینی مرگی که آن روز تجربه کردم هنوز هم روی دوشم سنگینی می کند. آن روز اولین بار بود که من می دانستم که فردی قرار است بمیرد، فردی که با من تنها یک در فلزی فاصله داست. و اولین بار بود که جسدی را از نزدیک، آن قدر نزدیک می دیدم. و همان روز باور کردم که مرگ سنگین است. سال ها بعد، وقتی سحرگاه یک روز زمستانی از دروازه ویران شهر بم گذشتم، باز هم سنگینی مرگ را حس کردم. مرگی که از لابلای آوار بخار می شد و در هوا می پیچید.
باور کرده ام که مرگ وزن دارد، سنگین است، و وقتی آن را احساس می کنی، دیگر هرگز نمی توانی از آن رهایی پیدا کنی.
بعد از آن دو سحرگاه، زندان وکیل آباد مشهد و گورستان بزرگی به نام بم، دیگر هرگز توان روبرو شدن با هیچ جسدی را نداشتم. حتی عزیزانم.

3- تنها وقتی در چشمان دو نفر نگاه می کردم، باور می کردم که آنها توانایی به قتل رساندن دیگران را دارند. اولین تجربه ام سعید حنایی بود و نفر دوم، یکی از اعضای باند قتل های محفلی کرمان. به شدت معتقدم که حنایی در قتل زنان شراکت داشته، این را از برق نگاهش وقتی صحنه های قتل را تعریف می کرد، و فشار انگشتانش به هم فهمیدم و باور کردم. اما هزار سوال بی جواب دارم که هرگز نتوانستم برایش پاسخی بیایم.

آیا سعید حنایی به تنهایی مرتکب قتل ها می شد؟

آیا این که همه مقتولان سابقه کیفری داشتند یک اتفاق بود؟

آیا این که یکی از نزدیکان سعید حنایی از مقامات برجسته امر به معروف و نهی از منکر مشهد بود، تنها یک اتفاق بود؟

آیا این که تنها زنی که حنایی را شناسایی کرد، مدت کوتاهی بعد بازداشت شد و هیچ وقت اجازه ملاقات با کسی را پیدا نکرد، باز هم یک حادثه بود؟

و آخر این که چرا هیچ وقت خبر روزنامه جمهوری اسلامی را که در آن از درگیری مسلحانه میان اتومبیل حامل قاتلان زنان مشهدی و پلیس مشهد خبر داده بود، تکذیب نشد.

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۸ فروردین ۱۳۸۸

هفت سال پیش، روز اعدام سعید حنایی، وقتی که مرگ روی دوشم سنگینی کرد.

نشسته بودم مثل آدمیزاد داشتم سریال اشک ها و لبخند ها را نگاه می کردم و توی این فکر بودم که این بار حسن فتحی چکار کرده است، سرعت اینترنت کشید پایین و توی فرصت بافرینگ، رفتم تو گوگل ریدر یک دور بزنم، که یک مرتبه، برادر کمانگیر، من را گرفت و پرت کرد به هفت سال پیش.
احتمالا هفت سال پیش حدود همان ساعت هایی که برادر کمانگیر در حال نوشتن این پست بود، با خبر شدم که قرار است سعید حنایی اعدام شود. تایید خبر کار سختی نبود. قاضی پرونده خبر را تایید کرد و من حیران، که تو آن شلوغی چطور بلیط مشهد را پیدا کنم. آن موقع مثل همیشه مازیار سفر بود و پیش از آن قرار شده بود که اگر خبری از حنایی شد، من و عباس کوثری بریم دنبالش.
تا من بلیط را پیدا کنم، عباس از کاوه، مرحوم کاوه گلستان، دوربین فیلمبرداری گرفت و ساعت 12 شب سوار هواپیما شدیم. رضا برادرم آمده بود فرودگاه دنبالمان و ما کمتر از دو ساعت فرصت داشتیم تا چرتی بزنیم. ساعت 4 صبح راه افتادیم طرف زندان وکیل آباد. رضا هم با ما آمد.
دم در زندان فقط خانواده یکی از خانواده های قربانیان بودند. همان مقتول اول. همان که دانشجو بود. پدرش و شوهرش آمده بودند. پرسیدم شما می آیید تو؟ گفتند: نه، همین جا منتظر آمبولانس می مانیم.
آنها بهمان گفتند که دادستان تازه به زندان رسیده است. بهش زنگ زدم و هماهنگی برای ورودمان انجام شد.
هدایتمان کردند به اتاق رئیس زندان. مثل همه اتاق های قوه قضاییه پر بود از عکس آقای خمینی و آقای خامنه ای، از در و دیوار حرف می زدیم که دست کرد و تابلویی از توی کشوی میزش بیرون کشید. خط نوشته ای بود با قاب منبت . با صدایی گرفته گفت: این را سعید برایم نوشته. پرسیدم : سعید؟ گفت: آقای حنایی دیگه.
بعد از آن تا زمانی که بهمان خبر دادند که سعید را آورده اند، یک بند از مرام و معرفت و اخلاق و حکمت سعید تعریف کرد. این که در مدتی که زندانی بوده، از بهترین زندانی های وکیل آباد بوده و همه زندان بان ها عاشقش شده اند.
خبر را که آوردند رفتیم طرف بند ملاقات شرعی. یک ورودی کوچک، منتهی می شد به راهرویی که دو طرفش در اتاق ها قرار داشت. هنوز سعید را نیاورده بودند. توی راهرو در یکی از اتاق ها سرک کشیدم. یک تخت خواب دو نفره بود، یک چوب لباسی، یک آینه روی دیوار، یک در بسته، در را که باز کردم، در اتاقک کاشی شده، یک دوش بود.
توی راهرو همهمه پیچید. برگشتم. سعید را آوردند. با لباس زندان، دست ها و پاهایش بسته نبود. وقتی راه می رفت صدای خش خش پلاستیک می آمد. با همه کسانی که در اتاق بودند دست داد، با بعضی ها روبوسی هم کرد.
به من که رسید گفت: سلام خانم کریمی، آمدید آخر قصه تان را ببینید؟
خبرنگارها شروع کردند به پرسیدن سوال. مهم تر از همه خبرنگار روزنامه خراسان بود که در مورد محل قرار گرفتن اجساد می پرسید، حنایی هم با تسلط جواب می داد. حرف آخرش هم این بود که : به من فرصت بدهند. می روم در کویر، جایی که هیچ آدمی نباشد. هر کاری که بگویند، می کنم.
توی اتاق کناری، از یک میله طناب آویزان بود. این را وقتی به دیوار تکیه داده بودم و به جواب سوال آخرش فکر می کردم دیدم. دو تا سرباز، نیمکتی را که انگار منتظران اتاق ملاقات شرعی رویش به انتظار می نشستند، برداشت و برد گذاشت درست زیر طناب.
حنایی هنوز داشت حرف می زد. نسبت به آخرین باری که دیده بودمش موهایش سفید شده بود. دیگر تارهای سیاهش کمتر از تارهای سفید بود.
دادستان کنار من به دیوار تکیه داده بود. اشاره کرد که ببرندش به اتاق پهلویی. پرسیدم: حدش را دیشب زدید؟
با تعجب نگاهم کرد: حدش؟
گفتم: 157 ضربه
گفت: یادم رفته بود. سرباز را صدا زد. دم گوشش چیزی گفت. سرباز دم گوش سرباز دیگری چیزی گفت و خودش به اتاق پهلویی رفت. نیمکت را برداشت و به سالن ملاقات شرعی رفت.
سرباز دیگر، شلاق را آورد. برای اولین بار شلاق می دیدم. نزدیک 20 رشته طناب، به هم گره خورده بودند و به دسته ای محکم وصل شده بودند.
حنایی را با شلاق به سالن ملاقات شرعی بردند. همان سالنی که زندانی ها حق دارند 20 دقیقه با همسران شرعی شان خلوت کنند.
توی دلم شروع کردم به شمردن. هیچ صدایی نمی آمد. نه صدای شلاق که هوا را بشکافد، نه صدای رشته هایی که روی بدنی فرود آید و نه حتی صدای نفس کشیدن دردناک مردی که حد بخورد.
به 20 نرسیده بودم که در باز شد و جلوتر از همه سعید حنایی بیرون آمد بدون نشانه ای از درد روی صورت نه چندان غمگینش.
از دادستان که همچنان کنارم ایستاده بود پرسیدم: به همین زودی 157 تا زدند؟
گفت: تعزیری است، محکم نمی زنند. شلاق هم چند رشته است و با نگاهش اشاره کرد که: بگذر
حنایی وسط سالن ایستاده بود. انگار منتظر بود که بگویند خب بفرمایید بروید. صدای یکی از سرباز ها بلند شد: خبرنگارها بیرون.
به دادستان نگاه کردم: یعنی چه؟ این همه راه آمده ایم که برویم بیرون. جواب داد: باید بروید بیرون. گفتم: حتی عکاس ها؟ گفت: همه
در سفید بخش ملاقات شرعی که پشت سرم بسته شد، نفس عمیقی کشیدم. هیچ تصوری از این که اگر همان جا مانده بودم، چه می کردم نداشتم. اصلا نمی دانستم که می توانم صحنه را ببینم یا نه؟ فقط به فکر تصویر هایی بودم که عباس باید تهیه می کرد.
تکیه داده بودم به در که دریچه سفید روی در باز شد. مرد میان سالی، آن سوی دریچه داشت به ما، شاهدان مرگ یک آدم نگاه می کرد. توی چشمانش اشک جمع شده بود. ضبطم را روشن کردم و نزدیکش شدم. ضبط را بالا بردم تا صدایش از پشت دریچه خوب تر ضبط شود. پرسیدم: آن طرف چه خبر است؟ گفت: دارند تمام می کنند و اشک هایش چکید.
گفتم: مگر چه می کرد که همه این قدر دوستش دارند؟ گفت: نمی دانید چقدر آقا است، چقدر مهربان است. مرام دارد، معرفت دارد.
داشت حرف می زد که صدایی آشنا را شنیدم. صدای حنایی بود. داشت فریاد می زد: بی پدر مادرها، قرمساق ها قرارمان این نبود؟ مادر ... ها ولم کنید، قرار.....
صدای کشمکش می آمد. صدایش نامفهوم تر شد. نگهبان، دریچه را رها کرد و صدا، قطع شد.

نمی دانم چند دقیقه گذشت. در باز شد و اشاره کردند که خبرنگارها بروند داخل. پایم نمی کشید. عباس رفت و من پشت در ماندم. نمی دانم باز چند دقیقه گذشت. داشتم از خبرنگار روزنامه خراسان می پرسیم که چرا آن سوال ها را می پرسید؟ و او جواب می داد: او همیشه خودش به من زنگ می زد و خبر می داد که جسدی کجا افتاده است. این اواخر تلفن های روزنامه کنترل بود چون می دانستیم که اگر کسی را بکشند، به ما خبر می دهند. تقریبا در همه صحنه های کشف جسد، من با پلیس می رفتم به آدرس. خودم آدرس را به آنها می دادم. همه جسدها را قبل از تغییر وضعیت دیده ام. در دو موردی که سوال کردم، آنچه که او می گفت، با صحنه کشف جسد مطابقت نداشت. او می گفت: اول جسد را انداختم و بعد دور زدم. ولی آنچه در صحنه کشف جسد بود و از روی مسیر حرکت چرخ اتومبیل روی خاک ها معلوم بود، اول ماشین دور زده بود، بعد جسد را بیرون آورده بودند. بعد هم فهمیدم که رد چرخ ها، نمی توانست رد چرخ های ماشین او باشد. ماشینی که در صحنه کشف جسد ردش باقی مانده بود، فرمان هیدرولیک داشت که توانسته بود در فضایی کوچک با یک فرمان دور بزند، ماشین او فرمان هیدرولیک نداشت.
پرسیدم: این ها که می گویید یعنی چه؟
هنوز جوابم را نداده بود که سایه سربازی را دیدم که از کنارم می گذشت. با قدم هایی سنگین، انگار باری دستش باشد. نگاه کردم. سر چیزی شبیه وان حمام اما از جنس پلاستیک را گرفته بود. توی وان، سعید حنایی خوابیده بود. با گردنی خم شده به پشت. انگار به دیوار وان نگاه می کرد. سنگینی مرگ، نفس کشیدن را سخت کرده بود. من، خبرنگار روزنامه خراسان، زندان بانی که هنوز گریه می کرد، به وان سفید خیره شده بودیم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد