۰۹ مرداد ۱۳۸۸

هنوز نتوانسته ام فيلم لحظات آخر بچه ام را ببينم

مادر ندا آقا سلطان: هنوز آن فیلم را ندیدهام

تندیس ندا آقا سلطان، ساخته شده در آمریکا

ندا آقا سلطان، دختر ۲۷ ساله ای بود که روز ۳۰ خرداد ماه گذشته در یکی از خیابان های فرعی خیابان کارگر تهران بر اثر اصابت گلوله کشته شد.

یک دستگاه تلفن همراه مجهز به دوربین فیلمبرداری و یک فیلمبردار آماتوراین حادثه مرگبار را به رخدادی بدل کرد که جهان را تکان داد.

و پنج شنبه هشتم مرداد ماه مصادف است با چهلمین روز کشته شدن ندا آقا سلطان.

معترضان به نتیجه رسمی دور دهم انتخابات ریاست جمهوری اسلامی خود را آماده کرده اند تا در مصلای تهران، یا بهشت زهرا، و در صورت ممکن، در هر دو جای یاد شده، یاد ندا و دیگر قربانیان ِ خشونت های ِ پس از انتخابات گذشته را گرامی دارند.

مادر ندا، در گفت‌و‌گویی با رادیو فردا از آنچه در این روزها بر او گذشته می گوید:

من و ندا هميشه در تظاهرات شرکت می کرديم و مسئله خاصی نبود. ندا تازه وارد اين مسايل شده بود و خيلی برايش جالب بود.

روز شنبه ندا به من گفت که با هم برويم تظاهرات، ولی چون من مشکل داشتم گفتم نمی توانم بيايم و به او توصيه کردم که تو هم نرو امروز خيلی خطرناک است، ولی ندا قبول نکرد و گفت می روم.

او ساعت چهار از خانه بيرون رفت و دوبار با هم تماس داشتيم که کجاست و چه می کند. ندا گفت گاز اشک آور زده اند و ما به خيابان های فرعی فرار کرده ايم و الان می خواهيم برويم سوار ماشين شويم. فاصله جايی که ندا تير خورده تا ماشين فقط ۲۶ قدم بوده است. دايی ندا ۱۰ دقيقه پيش از اين اتفاق آخرين تماس را با او داشت و ندا گفته بود گاز اشک آور زده اند و ما سيگار روشن کرده ايم که اذيت نشويم. ديگر با او تماسی نداشتيم تا اين که ساعت شش و نيم استادش تماس گرفت و گفت در بيمارستان شريعتی است و ندا تير خورده است.

زمانی که به بيمارستان رفتيد با چه تصويری روبه‌رو شديد؟

به خواهر و برادر ندا تلفن زدم و آنها زودتر از من خودشان را به بيمارستان رسانده بودند.
وقتی من رسيدم ديدم خواهر ندا بسيار به هم ريخته است، استادش به من گفته بود پای ندا تير خورده، ولی ديدم لباس استاد از بالا تا پايين خونی است.

گفتم بگوييد ندای من چه شده است. گفت کتفش تير خورده گفتم نه اين طور نيست حتما تير به قلبش خورده. گفت نه. ولی در حقيقت ندا در راه بيمارستان تمام کرده بود و در بيمارستان فقط مراحل قانونی را انجام می دادند.

آنجا هر چه التماس کردم بگذاريد بچه ام را ببينم، گفتند بايد کار جراحی برايش انجام دهيم و نمی توانی او را ببينی. به من مستقيم خبر را نگفتند و به شوهر خواهرش گفتند که ندا تمام کرده و بعد من از چهره خواهر ندا فهميدم که چه اتفاقی افتاده و بعد ديگر هيچ چيز نفهميدم.

چه زمانی پيکر ندا را به شما تحويل دادند؟

بعد از اين که مرا به خانه بازگرداندند، دامادم مراحل قانونی تحويل جنازه را انجام داد.
ساعت سه صبح با ما تماس گرفتند که جسد ندا به پزشکی قانونی کهريزک منتقل می شود.
پدر ندا و چند نفر از بستگان ساعت هشت صبح به پزشکی قانونی رفتند و تا ساعت حدود دو بعد از ظهر جنازه ندا را به ما تحويل دادند و تا ساعت سه او را به خاک سپرديم.

گويا به شما اجازه نداده اند برای ندا مراسم ترحيم برگزار کنيد؟

در مورد مراسم ترحيم به ما چيزی نگفتند، ولی وقتی برای مراسم سوم مسجد نيلوفر را گرفتيم، بعد از اين که استعلام گرفتند، گفتند به شما مسجد نمی دهيم.

بعد ما مسجد امام جعفر صادق را در حوالی خيابان شريعتی گرفتيم، گفتند ايرادی ندارد ولی ديديم ساعت ۱۲ اعلاميه ندا در اينترنت منتشر شده و من برای حفظ امنيت جوانان خودم گفتم مراسم را لغو کنند.

ولی برای شب هفت وقتی خواستيم سالن بگيريم، گفتند بايد مجوز به آنها بدهند و بعد خبر دادند که به ما مجوز نمی دهند.

برنامه شما برای چهلم ندا چيست؟

هشتم مرداد ساعت چهار سر خاک او.

خانم آقا سلطان! فيلمی که از لحظات آخر ندا در دست است و در تمام رسانه ها پخش شد، يک واکنش جهانی را برانگيخت. وقتی برای اولين بار اين فيلم را ديديد احساستان چه بود؟

باور کنيد هنوز نگذاشته اند من اين فيلم را ببينم، ولی می دانم بسيار تاثير گذار و دردناک بوده است.

وقتی برادرش اين فيلم را می بيند هر بار گريه می کند و من هنوز نتوانسته ام فيلم لحظات آخر بچه ام را ببينم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۸ مرداد ۱۳۸۸

نوشتند "زهرا" و خواندم "ندا"

به زنان قهرمان وطنم/ فاطمه راکعی

مرا بشنو، این خون، صدای من است

"ندامن،آری، ندای من است

ندایی که بغض فرو خورده نیست

صدای شهید است، او مرده نیست!

ندایی که در اوج، زهرایی است

و آواز دلهای دریایی است

نوشتند "زهرا" و خواندم "ندا"

شینه اند از بس که این نامها...

شهیدان مظلوم بی یاورم

برای شما مادوم، مادرم...

خدایا چه شد حرمت مادران؟

وصایای دیرین پیغمبران؟!

گل است و گلوله، سلام است و مشت!

به نازکدلان، حرفهای درشت!

بلندیم و بالا، نه خاشاک و خس!

عقابیم، حتی اگر در قفس...

کجا شأن ایرانی و زن کشی؟!

مرام مسلمانی و زن کشی؟!

قسم بر سرشت اهورایی ام

به قانون فرهنگ زهرایی ام

که این فصل، فصل خروشان من است

بترسید از آن یلی که زن است!

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۷ مرداد ۱۳۸۸

دو سعید در برابر هم، حجاریان - مرتضوی



مگر می شود سخنگوی قوه قضاییه، بخواهد و نشود؟ مگر می شود که نماینده رئیس قوه قضاییه خبری دروغ را منتشر کند؟ مگر می شود رسانه رسمی جمهوری اسلامی، خبری را منتشر کند که از اساس بی پایه است؟ برای بسیاری از رسانه های خارجی، واحد مرکزی خبر رسانه ای معتبر محسوب می شود. چطور می شود که واحد مرکزی خبر می نویسد که: "سعید حجاریان آزاد شد" ولی سعید حجاریان آزاد نشده باشد؟
فارس، جهان نیوز، العربیه، همه و همه خبر از آزادی سعید حجاریان می دهند اما وکیلش و همسرش می گویند که اطلاعات رسانه ها از آنها بیشتر است. مگر می شود متهمی مثل سعید حجاریان بعد از بیش از یک ماه بازداشت آزاد شود اما از خانواده اش نه وثیقه بخواهند نه حتی قرار کفالت برایش تعیین کرده باشند؟
من برای همه این سوالات تنها یک پاسخ دارم و آن پاسخ مثبت است. بله، ممکن است که ریاست قوه قضاییه بخواهد که زندانی ای آزاد شود اما آقای مرتضوی نخواهد و زندانی آزاد نشود.
بله، ممکن است که خبرگزاری معتبر جمهوری اسلامی به اعتبار فکس سخنگوی قوه قضاییه خبری را منتشر کند اما زندان بان قوه قضاییه به استناد یک دستور از مقامی معتبرتر دری را نگشاید و مردی را پشت درهای بسته نگاه دارد که روزی استادش بود.
حکایت غریبی است زندانی شدن مردانی چون بهزاد نبوی، مصطفی تاج زاده، سعید حجاریان در دست مردانی چون سعید مرتضوی.
در جمهوری اسلامی هیچ نشدنی وجود ندارد.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۶ مرداد ۱۳۸۸

ندا

صدایش می لرزید، مثل همه مادرانی که داغ دخترشان را دیده اند. مادر ندا، شاید تنها زنی در جهان است که فیلم مرگ ندا آقا سلطان را ندیده است.
کاش می پرسیدم که چطور بدن ندا را در خاک گذاشته است، کاش می پرسیدم که چطور زخم تنش را مرحم زده است، کاش می پرسیدم که آیا کفن سفید برازنده قامتش بود یا نه؟
این روزها همه صداها می لرزند
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۵ مرداد ۱۳۸۸

اولین روز کار بعد از دو هفته تعطیلی...

بغض کردم وقتی صداش لرزید و گفت: حتی نگذاشتن توی قطعه ای که می خواهیم دفن بشه، گفتن باید در کنار کشته شدگان سانحه هوایی اخیر دفنش کنید. حرفش که تمام شد، صدایم در هوا معلق ماند، چه باید می گفتم؟ باید اعلام می کردم: شنوندگان عزیز، تمام شد، امیر جوادی لنگرودی هم دفن شد و تمام، در بهشت زهرا، در قطعه ای با شماره مشخص، زیر خروارها خاک، هم زخم هایش دفن شد و هم رد سیاه دوخت های پزشکی قانونی.
امروز بعد از دو هفته استراحت، برگشتم سرکاری که از همان اولش سردرگمی بود و استرس.
صفار هرندی استعفا داد؛ پذیرفته می شود یا نه؟ محسنی اژه ای عزل شد؛ کسی می گوید با احمدی نژاد دست به یقه شده است. سابقه اش هم که سیاه است و شاید هنوز اثر دندان هایش روی کتف سحرخیز مانده باشد، سحرخیز کجاست؟ کسی خبر ندارد. کامبیز نوروزی آزاد شد؟ نه ، از او هم هیچ خبری نیست. هیچ یک از بستگان شادی صدر هم در دسترس نیستند تا بگویند از او چه خبر. کامل ترین خبر در مورد امیر جوادی لنگرودی است، همان که چشمش له شده بود، همان که دانشجوی بازیگری بود، همان که ترانه سرا بود و حالا دیگر نیست، جز یک عکس، جز دو ترانه، جز یک خاطره، جز صدای لرزان مردی که نمی خواهد نامش فاش شود.
اولین روز کار بعد از دو هفته تعطیلی، سخت بود.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۰۳ مرداد ۱۳۸۸

آآی مردم خوشبخت

1- کابوس، تنها اتفاق مهم همه 15 روز مرخصی ای بود که داشتم. خیال کسانی در آن سوی مرزها، حتی یک شب هم رهایم نکرد. شبی یکی می مرد و من تنها کسی بودم که خبر داشت. شبی دیگر ضجه هایی را زیر شکنجه می شنیدم و نام هایی که می شناختم. شبی دیگر به عروس دور از داماد خبر می دادم که هنوز باید منتظر بماند. کابوس، کابوس، کابوس رهایم نکرد.
2- در خانه جدید جا افتاده ام، هرچند هنوز تابلوها در زیر زمین خاک می خورند و دل و دماغ میخ کوبیدن بر دیوار ندارم، کسی می گفت: دندان های پسرش را شکسته بودند. موتور رعنا، ماهها است که شارژ ندارد، پای که بود که زیر ضربات باتوم له شده بود؟ چمن ها بلند شده اند و هیچ کس به فکر کوتاه کردنشان نیست، راستی، امار بازداشت شدگان چند نفر است؟
در خانه جدید جا افتاده ام؟ شاید، شاید افتاده ام و خودم نمی دانم.
3- صدای گریه رعنا در خانه پیچید: مامی، مامی کجایی؟ همه جام درد می کنه، پشتم، پام، سرم، دستم. هراسان دویدم: چی شده؟
گریه در خانه می پیچد: همه جام درد می کنه از بس بابا من را زد، با باتوم.
اس ام اس می زنم به دکترم:
I need you, as soon as possible
4- پنج ساله است اما جثه اش به 4 ساله ها می ماند. از نگاهش شرارت می بارد و پر است از انرژی، از نوع ناب ایرانی که در اروپا هیچ یافت نمی شود. اولین روز ورودش، هرم داغ گرما در خانه پیچیده بود. مادرش بلوزی بدون آستین تنش پوشاند با شلوارکی متناسب با اتومبیل بدون کولر و شرجی هوا. هنوز از پله ها ی حیاط نگذشته بود که پرسید: مامان، پلیس اینجا من را نمی گیره؟ من، از همه جا بی خبر، دلداری دادم که: نه عزیزم. کمربند صندلی ات را ببندی کاریت نداره، و او خندان به حماقت من که: آخه بلوزم آستین نداره.
او کجا است و رعنای من کجا؟
5- دلم می لرزد هر بار که ای میلی را باز می کنم و می خوانم که: خوشحالم که اینجا نیستی.
آآآآآآآآآآآی مردم خوشبختی که دارید برای وطنتان می جنگید، سهم من از ان همه عشق و امید و تلاش چیست؟

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد