۲۸ بهمن ۱۳۸۸

تا فردا

حالم خوش نیست، حکایت امروز و دیروز هم نیست، مدت ها است که خوش نیستم. نمی دانم چند وقته، حسابش بلکل از دستم در رفته، راستی این بلکل را چطور می نویسند؟ بل کل، به کل یا بلکل یا اصلا بهتر است بنویسم اساسی یا حسابی یا هرکلمه دیگری که نشان بدهد چقدر خوب نیستم. این روزها استرس دارد بیچاره ام می کند. استرس بچه های تهران، استرس بچه های دربند، استرس حکم های بچه ها، استرس زنانی که تا همین دو سال پیش دور یک میز می نشستیم و گپ می زدیم و حالا همه شان یا اقلا، خیلی هاشان جلوی زندان اوین جمع می شوند و گپ می زنند و من حتی جرات نمی کنم به آنها زنگ بزنم و حالشان را بپرسم. می ترسم برایشان بد شود، می ترسم دردسر جدیدی برایشان درست شود.
هی غر زدم که 22ماه است که زندگی ام شده است صدا، صداهایی که از هزاران کیلومتر سیم و موج  و هزار کوفت و زهرمار دیگرعبور می کنند و به من می رسند، آنقدر ناشکری کردم که آن را هم از من گرفتند. حالا زندگیم شده چند خط خبر که باید از لابلای آن رنج پرستو را بفهمم و درد ژیلا را. اما، ناشکری نکنم که در مورد بقیه دریغ از همین چند خط. همین چند خط را هم در مورد فرنوش نمی خوانم و نخوانده ام که بدانم چه می کشد. آن دفعه، من بودم و پدرش و برادرش و جلیل و نمی دانم چند نفر همراه دیگر. وقتی با آن ته ریش در آمده از زندان در آمد و در میان آغوش تنومند و نرم پدرش گم شد، نتوانستم گریه نکنم و از شادی نخندم و به او نگویم که چقدر لاغرتر شده و کاش به پدرش می رفت. وحید هم خندید و هم اشک هایش را پاک کرد.
حالا، حتی نمی توانم بروم جلوی اوین، آن سوی خیابان، جایی که صدای فریاد سربازان بهم نرسد و منتظر بمانم که بیایند. همه شان، یکی یکی. و تازه باید جواب پس بدهم که مگر این وحید کیست که تو آنقدر نگرانش هستی؟  حالا باید فقط یک لبخند بزنم و بگذرم. مگر 13 سال رفاقت، کار یک جمله و دو جمله است. مگر ده ها تحریریه مشترک را می توان در دو خط نوشت؟ مگر ساعت ها بحث و دعوا و قهر و آشتی را می شود در دو دقیقه تعریف کرد؟ هی هی هی
گفتم که حالم خوش نیست. کمی آغوش می خواهم. آغوشی گرم که در آن هق هق گریه ام را رها کنم تا فردا برسد. تا فردا برسد، من پیر شده ام.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد