۲۷ اسفند ۱۳۸۸

آی مامانا، این قصه را برای بچه هاتون تعریف کرده اید؟


ننه سرما بخاري را خاموش كرد، جارو دستش گرفت و همه جا را خوب جارو زد.
تق تق تق...
ننه سرما خنديد و گفت: عمونوروز! تويي
ننه سرما در را باز كرد. پشت در اسفند ايستاده بود، با يك دسته گل بيدمشك و يك كاسه سمنو و يك بشقاب سبزه. ننه سرما گفت: بيا تو دخترم، بيا كمكم كن تا همه جا را زيبا و تميز كنم. مي خواهم وقتي عمو نوروز مي آيد، همه جا تميز باشد.
اسفند شاخه هاي بيدمشك را گذاشت داخل يك گلدان و كاسه سمنو و بشقاب سبزه را هم گذاشت كنارش. بعد به ننه سرما كه داشت گردگيري مي كرد، گفت: ننه سرما جان!  مي داني اگر عمو نوروز را ببيني،  دنيا به آخر مي رسد؟! .
ننه سرما گفت: نمي رسد. تازه برسد. اگر من عمو نوروز را نبينم، عصباني مي شوم و بعد هم سيزده روز عيد را، برف مي فرستم به زمين.
اسفند خنديد و تاج بلوري اش را روي موهاي سفيدش مرتب كرد و رفت تا به ننه سرما كمك كند.
تق تق تق...
ننه سرما دستمال را انداخت و گفت: عمونوروز! تويي؟ خوش آمدي...
اما وقتي كه در را باز كرد، بهمن را ديد. بهمن يك كتاب قرآن و يك تنگ ماهي داد دست ننه سرما و گفت: ننه سرما!  بعد از اين همه سال، باز هم منتظر عمو نوروزي؟ اگر عمو نوروز را ببيني، دنيا به آخر مي رسد!
ننه سرما تنگ ماهي و قرآن را گذاشت كنار هديه هاي اسفند و آينه را برداشت تا با دستمال تميزش كند. بعد هم گفت: اگر من عمو نوروز را نبينم، عصباني مي شوم و سيزده روز عيد را برف مي فرستم به زمين.
بهمن هيچ حرفي نگفت و نشست كنار اسفند. ننه سرما هم موهايش را توي آينه نگاه كرد و آينه را گذاشت كنار گلدان بيدمشك ها و رفت سراغ بقيه كارهايش.
تق تق تق...
ننه سرما صورتش گل انداخت و گفت: سلام عمو نوروز! خوش آمدي، صفا آوردي...
ننه سرما تا در خانه اش را باز كرد، نور، چشمش را زد. ارديبهشت با دوازده تا شمع روشن پشت در ايستاده بود و لبخند مي زد. ننه سرما گفت: ا ... تويي! عمو نوروز را توي راه نديدي؟
ارديبهشت خنديد و دوازده تا شمع را گذاشت كنار هديه هاي اسفند و بهمن و گفت: ننه سرما جان!  اگر عمونوروز را ببيني، دنيا به آخر مي رسد!
ننه سرما گفت: اگر من عمو نوروز را نبينم،  عصباني مي شوم و سيزده روز عيد را برف مي فرستم به زمين.
بعد هم به خودش نگاه كرد و زد روي دستش و گفت: واي واي! هنوز لباس نپوشيدم...
ارديبهشت و اسفند و بهمن به همديگر نگاه كردند و خنديدند و يك انگشت سمنو خوردند.
تق تق تق...
ننه سرما با هول و هراس دامن لباسش را مرتب كرد و دويد و گفت: عمونوروز است. خودم در را باز مي كنم. سلام عمونوروز!  خوش آمدي. چه عجب ...
اما پشت در خرداد و مرداد ايستاده بودند.
دست خرداد يك كوزه سبزه پر از آب بود و دست مرداد هم يك ظرف سيب و سير و سماق و سنجد. ننه سرما وقتي آنها را ديد، لب ورچيد و كنار رفت و گفت: بفرماييد، خوش آمديد...
مهمان ها ظرف ها را از خرداد و مرداد گرفتند و گفتند: ناراحت نشويد، ننه سرما منتظر عمونوروز است. مرداد گفت: ننه سرما! مگر نمي داني كه نبايد عمونوروز را ببيني؟
ننه سرما شانه هايش را بالا انداخت و رفت گوشه اي نشست. خرداد گفت: اگر عمونوروز را ببيني، دنيا به آخر مي رسد!
ننه سرما گفت: خب، برسد اگر من عمونوروز را نبينم، عصباني مي شوم بعد سيزده روز عيد را برف مي فرستم ...
هنوز ننه سرما حرفش را تمام نكرده بود كه...
تق تق تق ...
ننه سرما هول شد. دستي به موهايش كشيد و روسري اش را مرتب كرد. يك قلپ آب خورد و گفت: سلام عمونوروز!  خوش آمدي، صفا آوردي. چه عجب از اين طرف ها...
اما پشت در شهريور بود با يك ظرف پر از سكه. ننه سرما رفت كنار، شهريور نگاهي به ننه سرما و مهمان ها كرد و گفت: ننه سرما! حيف نيست هفت تا فرشته مهمانت شده اند اما تو اخم هايت را كرده اي تو هم! نكند امسال نتوانستي خوب برف بازي كني؟
مهمان ها گفتند: سربه سرش نگذار. فكر كرد عمونوروز پشت در ايستاده...
شهريور گفت: عمونوروز كه توي راه است. فكر كنم همين نزديكي هاست.
شهريور سكه ها را گذاشت كنار بقيه هديه ها و نشست يك انگشت سمنو خورد. ننه سرما وقتي شنيد عمونوروز نزديك خانه اش است، سر از پا نشناخت. دويد اين طرف را تميز كرد، آن طرف را تميز كرد، شيريني تازه گذاشت كنار هديه ها، آن قدر مشغول كار شد كه نفهميد مهمان هايش كي خداحافظي كردند و رفتند. آخر سر هم دست و صورتش را شست و روسري قشنگي سرش كرد. عطر و گلاب زد. خودش را توي آينه نگاه كرد. چايي دم كرد و منتظر عمونوروز نشست.
ننه سرما آن قدر خسته شده بود كه كم كم پلك هايش افتاد رو هم و بعد هم خروپفش رفت هوا...
تق تق تق...
عمونوروز از پشت در گفت: سلام ننه سرما جان!  اجازه هست؟
ننه سرما توي خواب گفت: سلام!  قدمت روي چشم!  بفرماييد. صد سال به اين سال ها...
عمونوروز در را باز كرد. ديد كه
ننه سرما خواب خواب است. دلش نيامد او را بيدار كند. استكان ها را برداشت و براي خودش و ننه سرما چاي ريخت. دو تا تخم مرغ رنگي و يك شاخه گل سنبل هم گذاشت كنار هديه ها، بعد هم چاي اش را با نقل و نبات خورد
و رفت.
ننه سرما وقتي بيدار شد و شاخه گل سنبل، تخم مرغ هاي رنگي و استكان چاي را ديد، فهميد كه باز هم نتوانسته عمونوروز را ببيند. براي همين، زد زير گريه و گفت: عمونوروز!  چرا بيدارم نكردي؟
ننه سرما كه عصباني شده بود، سيزده روز عيد را سرد كرد. اما هر چه قدر برف مي فرستاد، تا به زمين برسند، آب مي شدند؛ چون زمين گرم شده بود.
ننه سرما گفت: باشد من مي روم اما سال ديگر حتماً  عمونوروز را مي بينم.
           

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

تب

خفه خون گرفته ام. لب از لب باز می کنم، سرفه امانم را می برد. صبح حتی نتونستم تلفنی خبر بدهم که امروز سر کار نمی روم. اس ام اس زدم و خبر دادم که خفه خون گرفته ام. ماجرا آنقدر جدی است که حتی رعنا هم موقع خداحافظی پام را بوسید و رفت. دستهام را باز کردم تا بغلش کنم، گفت: من هم مریض می شم مامان.
اومدم پایین، به یاد مهروش سالپ درست کردم. الان که دارم اینها را می نویسم، هنوز نصف لیوان سالپ کنار دستمه، هر جرعه ای که می خورم لایه ای گرم روی حنجره دردناکم را می پوشاند.
هوا هنوز سرد است، آنقدر سرد که صبح رعنا تا دستکش و کلاهش را نپوشید، از در بیرون نرفت. هنوز باید شلوار زمستانی اش را روی شلوارش بپوشه تا سردش نشه. و خورشید آن قدر بی هنگام می یاد و زود هنگام می ره که نمی دونم از تابیدنش خوشحال باشم یا نه. الان تا وسط اتاق پر شده از نور خورشید اما نمی دانم تا وقتی که این جمله را تمام می کنم می مونه یا نه؟
دارم باز پخش ویکتوریا را می بینم. حالا کم کم می فهمم که چرا این قدر این سریال توجهم را جلب کرده ، بعدها، شاید مفصل در موردش بنویسم. این که این سریال حکایت زندگی 3 زن در 50 سالگی است، با شادمانی ها و غم هایشان و با این که ایران و کلمبیا در دو سوی زمین قرار دارند اما چقدر فرهنگمان شبیه به هم است.
 لان پائولا داره بادخترش حرف می زنه و از مردی می گه بهترین پدر دنیا است. اگر قرار باشه من هم روزی در مورد جلیل با رعنا حرف بزنم، حتما همین جملات را به کار می برم. مردی که بهترین پدر دنیا است و رعنا را حتی از خودش هم بیشتر دوست داره.
دست به پیشونیم می کشم، هنوز کمی تب دارم. باید برم و یک قرص دیگه بخورم. شاید هم شب برم دکتر.
خوب، خورشید هم دامنش را جمع کرد و باز رفت پشت ابرها
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

مهروش


برگشتم، اما دلم جایی آن دورها، جا مانده است. از سفر بازگشتم، رعنا یک کیلو لاغر شد اما شاد است، جلیل خسته است، اما شاد است و من اما دلم را جایی، جایی دور جا گذاشتم. دلم را در طبقه هفتم ساختمانی جا گذاشتم که از پنجره اش رد دود قطارها را می شد دید، دلم را در اتاقی جا گذاشتم که دستی مهربان، دو تخت در آن گذاشته بود و یک میز با سه صندلی، دلم را کنار میزی جا گذاشتم که هر صبح و شب، دستانی خسته با دلی مهربان آن را می چید تا من، همسرم و دخترم، بنشینیم و از سفره مهربانی شان، لقمه بگیریم، ذخیره ای برای همیشه، تا وقتی که باز آن همه مهربانی رادر آغوش بگیرم.
در همه دو سالی که آنجا نیستم، هیچ وقت این قدر شاد نبودم، هیچ وقت این قدر عشق ندیده بودم. کافی بود لب تر کنم تا بدود و بدود و بدود تا به مرد برسد. مردی که ساز دستش توجه من را جلب کرده بود و می خواستم که صدای سازش را ضبط کنم. کافی بود سوال کنم تا همه جواب های دنیا را برایم ردیف کند. دور خودش می چرخید و همه چیز را برایم ردیف می کرد. از آدم هایی که می خواستم ببینم تا جاهایی که می خواستم ببینم  تا خبرهایی که می خواستم بشنوم. همه و همه ، از من به یک اشاره ، از او به سر دویدن حکایت من بود و او . من حیران همه این مهربانی ها فهمیدم که چقدر بلد نیستم، بلد نیستم مهربانی هایش را جواب بدهم، بلد نیستم طوری حرف بزنم که نرنجد، بلد نیستم که قدر قلب مهربان خودش، همسرش و دخترش را بدانم. همه  ناتوانی هایم را در چهار شب به رخم کشید و من کوچک تر از آنچه که رفته بودم، برگشتم، برگشتم تا باز کتاب بخوانم و فیلم ببینم و بگردم و بچرخم تا شاید مهربانی کردن را یاد بگیرم. که هروقت چشمم به بسته مانتی می افتد، یادم بیاید که رعنا چطور قاشق ها را پشت سر هم در دهانش می چپاند تا هم غذایش هم تمام شود و هم وقتش تمام نشود برای بازی با یسنا، مهربان ترین دختر دنیا. هر وقت که بسته ای از سالپ را در آب جوش می ریزم تا گلودردی را درمان کنم، به خاطر بیآورم که در شبی سرد، چطور قهرمان، در یک چشم بر هم زدن از پله پایین جهید و همه سوپرمارکت های محله را،  ده و نیم شب،  سر زد تا چهار بسته سالپ برایم بخرد که مبادا گلویی درد بگیرد و من سالپ نداشته باشم.
هرشب، وقتی سر بر بالش می گذارم به یاد بیاورم بالش نوییی را که برای رعنا خریده بود. راستی، کدام صاحب خانه ای برای مهمانش حتی بالش را هم نو می خرد تا آسوده باشد.
تانتونی خوردم با فونیک،  رد لیبل با خوراک دل و جیگر، اسکندر کباب با چایی اکرام. من را جایی برد که سنجد بخرم برای سفره هفت سین، ترخینه بخرم برای آش دوغ، نصف کاپادوکیا را دوید تا برایم نماد سنگی شهر را بخرد و حالا، من نشسته ام با 180 تا عکس. 180 عکسی که هیچ کجا من و اوکنار هم نیستیم. 180 تا عکسی که توی هیچ کدام در آغوشش نگرفته ام. 180 تا عکسی که توی هیچ کدام ردی از خنده هایش نیست. حالا فقط داستهایش را برای همه تعریف می کنم.
" می گفت وقتی گرسنه می شه عصبانی میشه، تا اخم می کرد می پرسیدم: گرسنه ات که نیست؟"
" یک جکوزی داشتند آخر عشق، تا می رسیدیم خونه، رعنا می گفت : مامان می شه برم جکوزی؟ و یسنا جوری نگاه می کرد که می شه بریم لطفا؟ و سه ساعت بعد دخترها را باید به زور از توی حمام می کشیدیم بیرون." 
" باورم نمی شد، یعنی می شد دو تا مرد این قدر شبیه هم باشند، مثل هم عصبانی می شدند، مثل هم غر می زدند و مثل هم مهربان بودند، حتی قرص های اعصابشون هم مثل هم در اومد."
حالا سه روزه که دور خودم می‌چرخم، دور خونه می‌چرخم، دفتر نقاشی دخترک رو از روی میز برمی‌دارم، ظرف‌ها رو جابه‌جا می‌کنم، ملافه‌ها و روبالشی‌ها رو از کمد درمی‌آرم، لیست می‌نویسم که چه غذاهایی براش درست کنم، لیست می‌نویسم که کجاها ببرمش، فکر می‌کنم صندلی کم داریم، فکر می‌کنم یک روبالشی صورتی دیگه بخرم برای دخترک او،  آرزو می کنم، آرزو می کنم که روزی نزدیک، بروم دنبالش و سخت در آغوشش بگیرم و این بار طوری برنامه ریزی کنم که 
قهرمان رو که می‌سپاریم دست جلیل  تا بروند دنبال علائق مشترکشان، دخترکش هم که با دخترم خواهد بود و همه‌ی دخترک‌های پنج و شش ساله صورتی‌اند و باربی دوست دارند و مامان‌بازی می‌کنند، او می‌ماند و من ، او می ماند و من ، او می ماند و من....
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد