۰۸ شهریور ۱۳۸۹

9 دلیل رعنا برای نیاز به پدرش


به دلایل زیر رعنا نمیتونه بدون جلیل زندگی کنه:
اول: اگه جلیل نباشه و مامان بره سر کار کی از رعنا مراقبت کنه؟
دوم: رانندگی مامان زیاد خوب نیست و باید بابایی رانندگی کنه
سوم: اگه بابایی نباشه کی برای رعنا اشپزی کنه؟
چهارم: اگه میخواستیم یه چیز سنگین رو ببریم پایین چجوری میتونیم بدون بابایی اینکاررا بکنیم؟
پنجم: اگه میخواستیم کاغذ دیواری بچسبونیم چجوری بدون بابایی میتونیم؟
ششم: اگه نویگیتور نداشتیم و میخواستیم بریم یه جایی که نمیدونستیم کجاست، چجوری بدون بابایی میتونیم بریم ،اخه مامان که همه جارو بلد نیست؟
هفتم: اگه میخواستیم پرده و تابلو بچسبونیم چیکار میکردیم ؟
هشتم: اگه بابایی نبود کی چمن ها رو کوتاه میکرد؟
نهم: بدون بابایی چجوری میتونیم میز و صندلی ها رو بهم بچسبونیم؟
جلیل: می شه یکی بگه من کیم؟
رویا: کاش یکی ازش بپرسه با این اوصاف اصلا مامان هم لازم داره ؟



نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۶ مرداد ۱۳۸۹

مرگ بر آمریکا؟

امروز حدود یک ساعت و نیم در سفارت امریکا در پراگ بودم. در تمام مدتی که یک آقای با چهره تیپیک امریکایی داشت جوون چکی که نوبتش قبل از من بود را سین و جیم می کرد به خودم فکر می کردم و این که چطور در 7 سال از مدت تحصیلم توی صف مدرسه گفته ام مرگ بر آمریکا و در تمام سی سال گذشته، در هر بار پای تلویزیون نشستن حداقل یک بار این شعار را شنیده ام. به فلسفه این شعار فکر می کردم و این که من چقدر با اعتقاد و اصلا درک ان که چه می گم اون را بر زبان آورده ام.
اما، اقای آمریکایی با کمال تاسف اعلام کرد که نمی تونه به پسر چکی ویزا بده و بهش اطلاع داد که خوشبختانه می تونه 10 سال دیگه شانسش را برای گرفتن گرین کارت دوباره امتحان کنه. پسرک با قیافه کمی بی تفاوت پاسپورتش را گرفت و رفت و نوبت من شد. کل کار خانواده ما شاید حدود 10 دقیقه طول کشید. هیچ سوالی ازمون پرسیده نشد جز این که: آیا رعنا درس می خونه؟ و بعد، در طول ده دقیقه دوبار از من و دوبار از جلیل معذرت خواست که شاید هنگام ورود به امریکا، چند ساعتی معطل بشیم و مجبور بشیم به چند تا سوال اونجا جواب بدیم. موقعی که داشتم ازش خداحافظی می کردم و اون قول می داد که هر چه زودتر پاسپورتهایمان را پس خواهد داد یاد آخرین حضورم در سفارت ایران افتاد.
نمی دانم اون دیالوگی را که بین من و یکی از مسئولان سفارت رد و بدل شده بود، قبلا نوشته ام یا نه، از اینجا شروع شد که آقا فهمید من کجا کار می کنم و گفت: می دونی که هر وقت بخواهی می تونی به ایران بر گردی؟
من: بعله می دونم. می دونید که هیچ کس نمی تونه وطن من را از من بگیره
او: فقط قبلش به من خبر بده
من: چرا؟
او: تا من با تهران هماهنگ کنم. قبل از رفتنت بهت می گم که کی به کجا بری و خودت را معرفی کنی. فقط باید چند تا سوال را جواب بدی. ابین که عاقلانه اومدن به اینجا را انتخاب کردی یا عاشقانه؟ اگر تونستی قانعشون کنی که عاقلانه اومدی که هیچ...
من: مطمئن باشید، اگر هم عاشقانه اومده باشم، پای عشقم می ایستم.
مرد فقط پوزخند زد
امروز یک مامور خیلی مودب وسایل ما را جلوی در سفارت تحویل داد و برامون روز خوشی را ارزو کرد ولی من یاد اون روز افتادم که داشتم از سراشیبی مخصوص پارکینگ !!در سفارت ایران بالا می اومدم و اشک هام را پاک می کردم.

این جمله درسته که می گویند: حکمرانان هر کشور در حد لیاقت مردم با آنان رفتار می کنند؟؟؟

بعد نوشت: در سفارت ایران در پراگ، به جای در ورودی از در پارکینگ برای ورود و خروج استفاده می شود و البته از فضای پارکینگ برای پذیرش مراجعان استفاده می شود


نوشته شده توسط رویا کریمی مجد

۲۲ مرداد ۱۳۸۹

کودکی

خونه خاله ام یک حیاط بزرگ داشت. یک حیاط چهارگوش که یک باغچه بزرگ وسطش بود. دور تا دور هم سنگفرش بود جای که من و خواهرم با سه تا دخترخاله ام الاهه، ملیحه و فریده، تا نفس داشتیم می دویدیم و بازی می کرد. دم غروب هم همیشه شوهر خاله مهربان، حیاط را آب پاشی می کرد تا بوی خاک و گرما خاطره ای بشوند که هرگز فراموشش نکنم.
حالا، وسط ساختن برنامه، برنامه ویژه صدمین شماره صدای دیگر، من دلم هوای اون باغچه را کرده، دلم بوی خاک نم خورده می خواهد، دلم می خواهد چادر بگیریم و از درخت توت بزرگ وسط حیاط توت تازه بتکونیم. دلم بازی می خواهد، دلم رهایی میخواهد، دلم برای کودکی کردن تنگ شده.

دلم می خواهد وی تراس خونه مادربزرگم بشینم و برام از توی قوری قرمز روی سماور چایی بریزه و "موسی کو تقی" ها برام آواز بخونند. و برام از سیب های درخت وسط حیاط بگه که کدومشون سبزه اما رسیده و کدومشون قرمز شده اما هنوز کاله
دلم تنگ شده، همین

نوشته شده توسط رویا کریمی مجد