۱۱ بهمن ۱۳۹۱

آرزو




توی کشوری زندگی می کنم که بهارش مشهور است، هم فصل بهارش و هم بهار سیاسی اش. توی کشوری زندگی می کنم که مردمش صلح جو ترین مردمانی اند که دیده ام. اما روزی، نه چندان دور کارشان کشیده شد به عکسی که می بینید با مردمانی آماده مرگ با سینه های سپر. 



۱۰ بهمن ۱۳۹۱

روزمره گی

خوب فکر می کردم خیلی چیزها عوض می شه،‌ اما نشد، فکر می کردم خیلی آدم ها را خواهم شناخت،‌ اما نشناختم،‌ به جاده های بی پایان، به تجربه های بی نکرار، به خنده های از ته دل زیادی فکر کرده بودم که هیچ کدام نشدند، نشدند، نشدند.


حالا،‌ امروز، بیست و نهمین روز از ژانویه دو هزار و سیزده میلادی،‌ من،‌ همین هستم که هستم. با هزار راه نرفته،‌ هزار کار نکرده و هزار خنده مانده در گلو. بعد از ظهر باید زبان بخوانم،‌ لباس هایم را از روی بند رخت جمع کنم، اتاق رعنا مثل همیشه شلوغ است و هنوز عروسک هایش جایی بهتر از کف اتاق ندارند. دستور کیک سیب هنوز روی در یخچال مانده و درستش نکرده ام. کفش هایم هم واکس می خواهد، زمستانشان بدون واکس گذشت. روزهایی پر از روزمرگی های دائمی ....