ما سه چمدان بزرگ داشتیم و دو چمدان کوچک. و ازهمان اول معلوم بود که این حجم برای جا دادن همه زندگی ما، من و همسرم و دختر سه سالهام، کم بود. ده سال زندگی مشترک، هفده سال زندگی حرفهای، دهها رفیق و دوست و فامیل و خاطره، همه و همه را باید در همین چند چمدان جا میدادم و این کار سختی بود. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر میکنم به تواناییام در کنار گذاشتن عزیزترینهایم غبطه میخورم، انگار وقتی قرار بود وطنم را پشت سرم جا بگذارم، دیگر مهم نبود که آن رومیزی قلمکار اصفهان، آن شمعدان فیروزهای، آن پیراهن سالهای دور جا بماند یا نه.
دخترم اما، از هیچ چیز نگذشت. همین شد که یک چمدان کامل صرف اسباب بازیهایش شد، همه عروسکها، مدادرنگیهای شکسته و وسایل چوبی داغان و رنگ پریده، همه لباسهای کوچک شده و کتابهای پاره، همه زندگی سه سالهاش.
یک نیمه شب بهاری، ما، من، همه زندگیم را روی ریلهای غلطان فرودگاه گذاشتم و با مهری بر پاسپورت، از مرز گذشتم.
اما، مرزها از من نگذشت، این را هشت سال بعد، امروز که در خانهام در شهری در میانه اروپا نشستهام و مینویسم با پوست و استخوانم لمس کردهام.
سه ماه اول خروج از ایران، سختترین سه ماه زندگی من بود. شهر، زبان، خیابانها، ماشینها، حتی اتوبوسها غریبه بودند. از همه اینها مهمتر، شغل جدید! من که در ایران در رسانههای نوشتاری کار میکردم. یک باره به فضای جدید رادیو آمده بودم و همه چیز جدید بود اما صادقانه بگویم، مهمترین چالش روزانه من به هیچ کدام از اینها ربطی نداشت. من هر روز صبح با این کابوس بیدار میشدم: چه بپوشم؟
شاید خیلی از زنانی که از ایران مهاجرت کردهاند، مشکلی شبیه به من داشتند. من جز مانتو و شلوار، فقط لباس راحت خانه داشتم و لباس مهمانی. مانتو و شلوار هم که مشخص بود، رنگهایی که در ادارات دولتی راه پیدا کنی و تنها تنوع، شالها و روسریها و مقنعههایی بود که رنگ به رنگ میشد و متنوع.
حالا، از مقابل فروشگاههای بزرگ لباس زنانه که رد میشدم، سرگیجه میگرفتم: کدام مناسب است؟ دامن یا شلوار یا پیراهن؟ فرض کنیم دامن را انتخاب میکردم، قدش چقدر باشد، بالای زانو؟ وسط زانو؟ زیر زانو؟ بلند تا مچ پا؟ و بعد، مساله بزرگتر: دامن را با چه بلوزی بپوشم؟ آن موقع فهمیدم که همیشه نه من، که قوانین اسلامی حکومتی برای من تعیین کرده است که چه بپوشم و من، این حق ساده و انکار ناپذیر انتخاب را در همه سالهای عمرم تا آن زمان از دست داده بودم.
دو سال بعد وقتی زنی ساکن آلمان از دلایل کتک خوردن از شوهرش میگفت، پرسیدم: «اولین بار چرا تو را کتک زد؟»
گفت: «برای مصاحبه شغلی به ادارهای رفته بودم، وقتی برگشتم، شوهرم خانه بود. من را که دید صاف زد توی گوشم و داد زد: رفته بودی فاحشه خانه مصاحبه کنی؟ پرسیدم: چه پوشیده بودی؟ گفت: همانهایی که داشتم، لباسهای ایرانم». و قطعا منظورش مانتو و شلوار نبود.
ما زنان مهاجر ایرانی، مهم نیست چند سال است از ایران آمدهایم، کجا رسیدهایم و چه میکنیم. مهم این است که از کجا آمدهایم و چه با خود آوردهایم. حتی حجم چمدانهایمان هم مهم نیست، لابهلای همه لباسها و رومیزیها و حتی کتابهایی که با خود کشیدهایم، گوشهای از آن فرهنگ و تربیت را جا دادهایم، یا بهتر بگویم، گوشهای از آن فرهنگ و تربیت خود را جا داده است، فرهنگ مردسالاری که در پوست و گوشت ما- بدون این که خود بدانیم- نفوذ کرده است. آنجا، همه چیز از قبل تعیین شده بود. قبل از ورود به ساختمان دولتی در تابلویی تمام قد نمونه پوشش را مشخص کرده بودند، در مدارس هم همین طور. حتی در خیابانها هم دیگران میگفتند تو چه بپوشی، چه سرت کنی، چطور آرایش کنی، چه لاکی بزنی و چقدر بلند بخندی یا اصلا نخندی و با چه فاصله ای در کنار مردی که دوستش داری قدم بزنی.
و من یک روز بهاری، در اتاق پرو یک فروشگاه لباس زنانه با وحشت با «فردیت از دست رفتهام» مواجه شدم. من نمیدانستم که چه چیزی درست است، چه چیزی درست نیست. من حتی در مورد لباس خودم هم نمیتوانستم تصمیم بگیرم. چنین زنی چطور میخواست زندگی جدیدی را آغاز کند؟
کمتر از سه ماه از مهدکودک رفتن دخترم میگذشت. در پارک نزدیک خانه، با بچهای هم سن و سالش بر سر وسیله بازی بحث میکرد. صدایش را شنیدم که با تحکم میگفت: It's not fare.
پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. در همه سالهای زندگیم، هیچ کس به من استفاده از این جمله را نیاموخته بود، «این عادلانه نیست».
در مدت هشت سالی که در مورد مسایل زنان ایرانی کار کردهام، با موقعیتهای دراماتیک رنج باری روبرو شدهام. زنانی که نیمه شب، شوهرشان آنها را ازخانه بیرون کرده و آنها تا صبح در پارک روبه روی خانه منتظر مانده بودند: «کجا میرفتم؟»
زنانی که ماهها پایشان را از خانه بیرون نگذاشته بودند: «میگفت حق نداری»
زنانی که هر شب از شوهرشان کتک میخوردند: «این جا کسی را نمیشناسم، به که بگویم؟»
زنانی که هر ماه تا دلار یا یورو یا کرون آخر حقوقشان را به شوهرشان میدادند: «میگفت ویزایت را تمدید نمیکنم»
زنانی که نه از قوانین حمایت از خانواده چیزی میدانستند و نه از حمایتهای پلیس و نه مجازاتهای قانونی کشور محل اقامتشان.
اما این همهی ماجرا نیست. خیلی از ما، حتی خودم، موقع استخدام از میزان حقوق نمیپرسیم. معلوم است، در ایران یافتن شغل برای زنان چنان دشوار بود که به بحث در مورد حقوق و مزایا نمیرسید. اما اینجا وضعیت فرق میکند و ما این فرق را نمیدانیم.
ما زنان ایرانی مهاجر، ماهها کابوسهای آزار جنسی در محیط کار را تحمل میکنیم اما حاضر نمیشویم در چشم مسوول بالاترمان نگاه کنیم و بگوییم مورد آزار قرار گرفتهایم.
ما زنان ایرانی مهاجر، سختتر زندگی میکنیم، دنبال شغل دوم، سوم میگردیم اما تقاضای اضافه حقوق نمیکنیم زیرا نگران از دست دادن شغلمان هستیم.
ما زنان ایرانی مهاجر، هر روز به راحتی، آسودگی و سرخوشی همکاران زنمان غبطه میخوریم چون هیچ کس به ما یاد نداده تا چطور به زن بودنمان مباهات کنیم و از زندگیمان لذت ببریم.
و ما زنان ایرانی مهاجر، هر سال مناسبت روزهشت مارس را به یاد داریم، بدون این که به یاد داشته باشیم در جوامعی زندگی میکنیم که لااقل در تلاشاند تا به برابری جنسیتی دست پیدا کنند.
رویا کریمی مجد
دخترم اما، از هیچ چیز نگذشت. همین شد که یک چمدان کامل صرف اسباب بازیهایش شد، همه عروسکها، مدادرنگیهای شکسته و وسایل چوبی داغان و رنگ پریده، همه لباسهای کوچک شده و کتابهای پاره، همه زندگی سه سالهاش.
یک نیمه شب بهاری، ما، من، همه زندگیم را روی ریلهای غلطان فرودگاه گذاشتم و با مهری بر پاسپورت، از مرز گذشتم.
اما، مرزها از من نگذشت، این را هشت سال بعد، امروز که در خانهام در شهری در میانه اروپا نشستهام و مینویسم با پوست و استخوانم لمس کردهام.
سه ماه اول خروج از ایران، سختترین سه ماه زندگی من بود. شهر، زبان، خیابانها، ماشینها، حتی اتوبوسها غریبه بودند. از همه اینها مهمتر، شغل جدید! من که در ایران در رسانههای نوشتاری کار میکردم. یک باره به فضای جدید رادیو آمده بودم و همه چیز جدید بود اما صادقانه بگویم، مهمترین چالش روزانه من به هیچ کدام از اینها ربطی نداشت. من هر روز صبح با این کابوس بیدار میشدم: چه بپوشم؟
شاید خیلی از زنانی که از ایران مهاجرت کردهاند، مشکلی شبیه به من داشتند. من جز مانتو و شلوار، فقط لباس راحت خانه داشتم و لباس مهمانی. مانتو و شلوار هم که مشخص بود، رنگهایی که در ادارات دولتی راه پیدا کنی و تنها تنوع، شالها و روسریها و مقنعههایی بود که رنگ به رنگ میشد و متنوع.
حالا، از مقابل فروشگاههای بزرگ لباس زنانه که رد میشدم، سرگیجه میگرفتم: کدام مناسب است؟ دامن یا شلوار یا پیراهن؟ فرض کنیم دامن را انتخاب میکردم، قدش چقدر باشد، بالای زانو؟ وسط زانو؟ زیر زانو؟ بلند تا مچ پا؟ و بعد، مساله بزرگتر: دامن را با چه بلوزی بپوشم؟ آن موقع فهمیدم که همیشه نه من، که قوانین اسلامی حکومتی برای من تعیین کرده است که چه بپوشم و من، این حق ساده و انکار ناپذیر انتخاب را در همه سالهای عمرم تا آن زمان از دست داده بودم.
دو سال بعد وقتی زنی ساکن آلمان از دلایل کتک خوردن از شوهرش میگفت، پرسیدم: «اولین بار چرا تو را کتک زد؟»
گفت: «برای مصاحبه شغلی به ادارهای رفته بودم، وقتی برگشتم، شوهرم خانه بود. من را که دید صاف زد توی گوشم و داد زد: رفته بودی فاحشه خانه مصاحبه کنی؟ پرسیدم: چه پوشیده بودی؟ گفت: همانهایی که داشتم، لباسهای ایرانم». و قطعا منظورش مانتو و شلوار نبود.
ما زنان مهاجر ایرانی، مهم نیست چند سال است از ایران آمدهایم، کجا رسیدهایم و چه میکنیم. مهم این است که از کجا آمدهایم و چه با خود آوردهایم. حتی حجم چمدانهایمان هم مهم نیست، لابهلای همه لباسها و رومیزیها و حتی کتابهایی که با خود کشیدهایم، گوشهای از آن فرهنگ و تربیت را جا دادهایم، یا بهتر بگویم، گوشهای از آن فرهنگ و تربیت خود را جا داده است، فرهنگ مردسالاری که در پوست و گوشت ما- بدون این که خود بدانیم- نفوذ کرده است. آنجا، همه چیز از قبل تعیین شده بود. قبل از ورود به ساختمان دولتی در تابلویی تمام قد نمونه پوشش را مشخص کرده بودند، در مدارس هم همین طور. حتی در خیابانها هم دیگران میگفتند تو چه بپوشی، چه سرت کنی، چطور آرایش کنی، چه لاکی بزنی و چقدر بلند بخندی یا اصلا نخندی و با چه فاصله ای در کنار مردی که دوستش داری قدم بزنی.
و من یک روز بهاری، در اتاق پرو یک فروشگاه لباس زنانه با وحشت با «فردیت از دست رفتهام» مواجه شدم. من نمیدانستم که چه چیزی درست است، چه چیزی درست نیست. من حتی در مورد لباس خودم هم نمیتوانستم تصمیم بگیرم. چنین زنی چطور میخواست زندگی جدیدی را آغاز کند؟
کمتر از سه ماه از مهدکودک رفتن دخترم میگذشت. در پارک نزدیک خانه، با بچهای هم سن و سالش بر سر وسیله بازی بحث میکرد. صدایش را شنیدم که با تحکم میگفت: It's not fare.
پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. در همه سالهای زندگیم، هیچ کس به من استفاده از این جمله را نیاموخته بود، «این عادلانه نیست».
در مدت هشت سالی که در مورد مسایل زنان ایرانی کار کردهام، با موقعیتهای دراماتیک رنج باری روبرو شدهام. زنانی که نیمه شب، شوهرشان آنها را ازخانه بیرون کرده و آنها تا صبح در پارک روبه روی خانه منتظر مانده بودند: «کجا میرفتم؟»
زنانی که ماهها پایشان را از خانه بیرون نگذاشته بودند: «میگفت حق نداری»
زنانی که هر شب از شوهرشان کتک میخوردند: «این جا کسی را نمیشناسم، به که بگویم؟»
زنانی که هر ماه تا دلار یا یورو یا کرون آخر حقوقشان را به شوهرشان میدادند: «میگفت ویزایت را تمدید نمیکنم»
زنانی که نه از قوانین حمایت از خانواده چیزی میدانستند و نه از حمایتهای پلیس و نه مجازاتهای قانونی کشور محل اقامتشان.
اما این همهی ماجرا نیست. خیلی از ما، حتی خودم، موقع استخدام از میزان حقوق نمیپرسیم. معلوم است، در ایران یافتن شغل برای زنان چنان دشوار بود که به بحث در مورد حقوق و مزایا نمیرسید. اما اینجا وضعیت فرق میکند و ما این فرق را نمیدانیم.
ما زنان ایرانی مهاجر، ماهها کابوسهای آزار جنسی در محیط کار را تحمل میکنیم اما حاضر نمیشویم در چشم مسوول بالاترمان نگاه کنیم و بگوییم مورد آزار قرار گرفتهایم.
ما زنان ایرانی مهاجر، سختتر زندگی میکنیم، دنبال شغل دوم، سوم میگردیم اما تقاضای اضافه حقوق نمیکنیم زیرا نگران از دست دادن شغلمان هستیم.
ما زنان ایرانی مهاجر، هر روز به راحتی، آسودگی و سرخوشی همکاران زنمان غبطه میخوریم چون هیچ کس به ما یاد نداده تا چطور به زن بودنمان مباهات کنیم و از زندگیمان لذت ببریم.
و ما زنان ایرانی مهاجر، هر سال مناسبت روزهشت مارس را به یاد داریم، بدون این که به یاد داشته باشیم در جوامعی زندگی میکنیم که لااقل در تلاشاند تا به برابری جنسیتی دست پیدا کنند.
رویا کریمی مجد