۱۳ مهر ۱۳۹۵



دو روز است که باران می‌بارد. دیروز، از ترم که پیاده شدم، چتر خریدم. دیگر نمی‌توانستم لغزش قطرات باران در لابلای موهایم را تحمل کنم. سه چهار قطره کافی بود.  چتر خریدن اما خودش حکایتی داشت. بزرگ باشد یا معمولی، تاشو باشد یا بلند؟ چه رنگی باشد؟ شب رنگ؟ رنگ گرم؟ یا رنگ سرد؟ آخرش سبک‌ترین و کوچک‌ترین چتر را خریدم و بیرون زدم. درد گردن ناشی از کیف سنگین، مهم‌ترین عامل تصمیم‌گیری‌ام بود. 

امروز باز می‌بارید، همان اول صبح از صدای باران بیدار شدم. با صدای باران مسواک زدم و با صدای باران رعنا را از خواب بیدار کردم. خیلی زودتر از هر سال، چکمه‌ها را از اتاق زیر شیروانی پایین آوردیم و بلندترینشان را انتخاب کردم. کفش‌های روبسته‌ای که دیروز پوشیده بودم، هنوز خیس بود.
ترافیک بود، بیشتر از همیشه، اتوبوس جای ایستادن نداشت چه برسد به نشستن. ۴۵ دقیقه،  در میان بدن‌های خیس، نفس‌های نمدار و گاهی فخ فخ بینی ایستادم. اینترنت موبایلم تمام شده و در نتیجه در ایستادن ممتد اتوبوس، هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم. کتابم هم سنگین‌تر از این بود که بتوانم با یک دست نگه دارم. برخلاف کتاب‌های چاپ این طرف آب که روز به روز سبک‌تر و قابل حمل‌تر می‌شوند، کتاب‌های رسیده از ایران، همچنان فاخرند و سنگین و باید در کتابخانه، نشسته پشت میز خوانده شوند. 
مقابلم، سه نفر نشسته بودند. دو دختر جوان و مردی میانسال، مرد هر از گاهی از یکی از جیبش‌هایش یک آگهی مطبوعاتی تا شده  در می‌آورد،‌ بازش می‌کرد، با حرکات واضح لب می‌خواندش. نفس‌هایش هم صدا داشت و دختر مومشکی مقابلش، هر چند دقیقه یک بار، سرش را از روی موبایلش بلند می‌کرد و عمیق نگاهش می‌کرد. دختر موطلایی اما سرگرم کتابش بود. در همه ۴۵ دقیقه‌ای که کنارش ایستاده بودم، حتی یک بار هم سربلند نکرد، حتی یک بارهم به شیشه‌های بخار گرفته خیس از باران اتوبوس نگاه نکرد. کف اتوبوس، بین پاهایشان، دو چتر رها شده بود. دو چتر مشکی، کوچک، که موقع پیاده شدن از اتوبوس، دختران آنها را برداشتند. پیرمرد اما چتر نداشت، کلاه بارانی‌اش را روی سرش کشید و راه افتاد. 
در مسیر شش دقیقه‌ای پیاده‌روی‌ام تا ساختمان رادیو، به بیهودگی چترکوچک سبک میکرو نانویی که خریده بودم پی بردم. اینجا، وقتی باران می‌بارد، خیس می‌شوی، مهم نیست که قطرات باران لابلای موهایت حرکت کند یا نه، رطوبت، نمناکی دلگیر باران، از چتر، از بارانی کمردار مشکی، از چکمه‌های بلند چرم، از کیف دو لایه ضد آب، از پوستت می‌گذرد. کتاب فاخر جلد شومیز از ایران رسیده‌ات هم مثل مجله آگهی توی جیب پیرمرد، نم می‌کشد و صفحاتش به هم رنگ می‌دهد.  چترها اینجا، فقط دلخوش‌کننده‌اند. نماد شکست‌خورده‌ای از مقاومت. 
 رویا کریمی مجد، چهارم اکتبر ۲۰۱۶، پراگ