۱۳ مهر ۱۳۹۵



دو روز است که باران می‌بارد. دیروز، از ترم که پیاده شدم، چتر خریدم. دیگر نمی‌توانستم لغزش قطرات باران در لابلای موهایم را تحمل کنم. سه چهار قطره کافی بود.  چتر خریدن اما خودش حکایتی داشت. بزرگ باشد یا معمولی، تاشو باشد یا بلند؟ چه رنگی باشد؟ شب رنگ؟ رنگ گرم؟ یا رنگ سرد؟ آخرش سبک‌ترین و کوچک‌ترین چتر را خریدم و بیرون زدم. درد گردن ناشی از کیف سنگین، مهم‌ترین عامل تصمیم‌گیری‌ام بود. 

امروز باز می‌بارید، همان اول صبح از صدای باران بیدار شدم. با صدای باران مسواک زدم و با صدای باران رعنا را از خواب بیدار کردم. خیلی زودتر از هر سال، چکمه‌ها را از اتاق زیر شیروانی پایین آوردیم و بلندترینشان را انتخاب کردم. کفش‌های روبسته‌ای که دیروز پوشیده بودم، هنوز خیس بود.
ترافیک بود، بیشتر از همیشه، اتوبوس جای ایستادن نداشت چه برسد به نشستن. ۴۵ دقیقه،  در میان بدن‌های خیس، نفس‌های نمدار و گاهی فخ فخ بینی ایستادم. اینترنت موبایلم تمام شده و در نتیجه در ایستادن ممتد اتوبوس، هیچ کاری نداشتم که انجام بدهم. کتابم هم سنگین‌تر از این بود که بتوانم با یک دست نگه دارم. برخلاف کتاب‌های چاپ این طرف آب که روز به روز سبک‌تر و قابل حمل‌تر می‌شوند، کتاب‌های رسیده از ایران، همچنان فاخرند و سنگین و باید در کتابخانه، نشسته پشت میز خوانده شوند. 
مقابلم، سه نفر نشسته بودند. دو دختر جوان و مردی میانسال، مرد هر از گاهی از یکی از جیبش‌هایش یک آگهی مطبوعاتی تا شده  در می‌آورد،‌ بازش می‌کرد، با حرکات واضح لب می‌خواندش. نفس‌هایش هم صدا داشت و دختر مومشکی مقابلش، هر چند دقیقه یک بار، سرش را از روی موبایلش بلند می‌کرد و عمیق نگاهش می‌کرد. دختر موطلایی اما سرگرم کتابش بود. در همه ۴۵ دقیقه‌ای که کنارش ایستاده بودم، حتی یک بار هم سربلند نکرد، حتی یک بارهم به شیشه‌های بخار گرفته خیس از باران اتوبوس نگاه نکرد. کف اتوبوس، بین پاهایشان، دو چتر رها شده بود. دو چتر مشکی، کوچک، که موقع پیاده شدن از اتوبوس، دختران آنها را برداشتند. پیرمرد اما چتر نداشت، کلاه بارانی‌اش را روی سرش کشید و راه افتاد. 
در مسیر شش دقیقه‌ای پیاده‌روی‌ام تا ساختمان رادیو، به بیهودگی چترکوچک سبک میکرو نانویی که خریده بودم پی بردم. اینجا، وقتی باران می‌بارد، خیس می‌شوی، مهم نیست که قطرات باران لابلای موهایت حرکت کند یا نه، رطوبت، نمناکی دلگیر باران، از چتر، از بارانی کمردار مشکی، از چکمه‌های بلند چرم، از کیف دو لایه ضد آب، از پوستت می‌گذرد. کتاب فاخر جلد شومیز از ایران رسیده‌ات هم مثل مجله آگهی توی جیب پیرمرد، نم می‌کشد و صفحاتش به هم رنگ می‌دهد.  چترها اینجا، فقط دلخوش‌کننده‌اند. نماد شکست‌خورده‌ای از مقاومت. 
 رویا کریمی مجد، چهارم اکتبر ۲۰۱۶، پراگ

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۵

چمدان‌های من

ما سه چمدان بزرگ داشتیم و دو چمدان کوچک. و ازهمان اول معلوم بود که این حجم برای جا دادن همه زندگی ما، من و همسرم و دختر سه ساله‌ام، کم بود. ده سال زندگی مشترک، هفده سال زندگی حرفه‌ای، ده‌ها رفیق و دوست و فامیل و خاطره، همه و همه را باید در همین چند چمدان جا می‌دادم و این کار سختی بود. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می‌کنم به توانایی‌ام در کنار گذاشتن عزیزترین‌هایم غبطه می‌خورم، انگار وقتی قرار بود وطنم را پشت سرم جا بگذارم، دیگر مهم نبود که آن رومیزی قلمکار اصفهان، آن شمعدان فیروزه‌ای، آن پیراهن سال‌های دور جا بماند یا نه.
دخترم اما، از هیچ چیز نگذشت. همین شد که یک چمدان کامل صرف اسباب بازی‌هایش شد، همه عروسک‌ها، مدادرنگی‌های شکسته و وسایل چوبی داغان و رنگ پریده، همه لباس‌های کوچک شده و کتاب‌های پاره، همه زندگی سه ساله‌اش. 
یک نیمه شب بهاری، ما، من، همه زندگیم را روی ریل‌های غلطان فرودگاه گذاشتم و با مهری بر پاسپورت، از مرز گذشتم.
اما، مرزها از من نگذشت، این را هشت سال بعد، امروز که در خانه‌ام در شهری در میانه اروپا نشسته‌ام و می‌نویسم با پوست و استخوانم لمس کرده‌ام. 
سه ماه اول خروج از ایران، سخت‌ترین سه ماه زندگی من بود. شهر، زبان، خیابان‌ها، ماشین‌ها، حتی اتوبوس‌ها غریبه بودند. از همه این‌ها مهم‌تر، شغل جدید! من که در ایران در رسانه‌های نوشتاری کار می‌کردم. یک باره به فضای جدید رادیو آمده بودم و همه چیز جدید بود اما صادقانه بگویم، مهم‌ترین چالش روزانه من به هیچ کدام از این‌ها ربطی نداشت. من هر روز صبح با این کابوس بیدار می‌شدم: چه بپوشم؟
شاید خیلی از زنانی که از ایران مهاجرت کرده‌اند، مشکلی شبیه به من داشتند. من جز مانتو و شلوار، فقط لباس راحت خانه داشتم و لباس مهمانی. مانتو و شلوار هم که مشخص بود، رنگ‌هایی که در ادارات دولتی راه پیدا کنی و تنها تنوع، شال‌ها و روسری‌ها و مقنعه‌هایی بود که رنگ به رنگ می‌شد و متنوع.
حالا، از مقابل فروشگاه‌های بزرگ لباس زنانه که رد می‌شدم، سرگیجه می‌گرفتم: کدام مناسب است؟ دامن یا شلوار یا پیراهن؟ فرض کنیم دامن را انتخاب می‌کردم، قدش چقدر باشد، بالای زانو؟ وسط زانو؟ زیر زانو؟ بلند تا مچ پا؟ و بعد، مساله بزرگ‌تر: دامن را با چه بلوزی بپوشم؟ آن موقع فهمیدم که همیشه نه من، که قوانین اسلامی حکومتی برای من تعیین کرده است که چه بپوشم و من، این حق ساده و انکار ناپذیر انتخاب را در همه سال‌های عمرم تا آن زمان از دست داده بودم. 
دو سال بعد وقتی زنی ساکن آلمان از دلایل کتک خوردن از شوهرش می‌گفت، پرسیدم: «اولین بار چرا تو را کتک زد؟»
گفت: «برای مصاحبه شغلی به اداره‌ای رفته بودم، وقتی برگشتم، شوهرم خانه بود. من را که دید صاف زد توی گوشم و داد زد: رفته بودی فاحشه خانه مصاحبه کنی؟ پرسیدم: چه پوشیده بودی؟ گفت: همان‌هایی که داشتم، لباس‌های ایرانم». و قطعا منظورش مانتو و شلوار نبود.
ما زنان مهاجر ایرانی، مهم نیست چند سال است از ایران آمده‌ایم، کجا رسیده‌ایم و چه می‌کنیم. مهم این است که از کجا آمده‌ایم و چه با خود آورده‌ایم. حتی حجم چمدان‌هایمان هم مهم نیست، لابه‌لای همه لباس‌ها و رومیزی‌ها و حتی کتاب‌هایی که با خود کشیده‌ایم، گوشه‌ای از آن فرهنگ و تربیت را جا داده‌ایم، یا به‌تر بگویم، گوشه‌ای از آن فرهنگ و تربیت خود را جا داده است، فرهنگ مردسالاری که در پوست و گوشت ما- بدون این که خود بدانیم- نفوذ کرده است. آن‌جا، همه چیز از قبل تعیین شده بود. قبل از ورود به ساختمان دولتی در تابلویی تمام قد نمونه پوشش را مشخص کرده بودند، در مدارس هم همین طور. حتی در خیابان‌ها هم دیگران می‌گفتند تو چه بپوشی، چه سرت کنی، چطور آرایش کنی، چه لاکی بزنی و چقدر بلند بخندی یا اصلا نخندی و با چه فاصله ای در کنار مردی که دوستش داری قدم بزنی.
و من یک روز بهاری، در اتاق پرو یک فروشگاه لباس زنانه با وحشت با «فردیت از دست رفته‌ام» مواجه شدم. من نمی‌دانستم که چه چیزی درست است، چه چیزی درست نیست. من حتی در مورد لباس خودم هم نمی‌توانستم تصمیم بگیرم. چنین زنی چطور می‌خواست زندگی جدیدی را آغاز کند؟
کم‌تر از سه ماه از مهدکودک رفتن دخترم می‌گذشت. در پارک نزدیک خانه، با بچه‌ای هم سن و سالش بر سر وسیله بازی بحث می‌کرد. صدایش را شنیدم که با تحکم می‌گفت: It's not fare.
پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. در همه سال‌های زندگیم، هیچ کس به من استفاده از این جمله را نیاموخته بود، «این عادلانه نیست».
در مدت هشت سالی که در مورد مسایل زنان ایرانی کار کرده‌ام، با موقعیت‌های دراماتیک رنج باری روبرو شده‌ام. زنانی که نیمه شب، شوهرشان آن‌ها را ازخانه بیرون کرده و آن‌ها تا صبح در پارک روبه روی خانه منتظر مانده بودند: «کجا می‌رفتم؟»
زنانی که ماه‌ها پایشان را از خانه بیرون نگذاشته بودند: «می‌گفت حق نداری»
زنانی که هر شب از شوهرشان کتک می‌خوردند: «این جا کسی را نمی‌شناسم، به که بگویم؟»
زنانی که هر ماه تا دلار یا یورو یا کرون آخر حقوق‌شان را به شوهرشان می‌دادند: «می‌گفت ویزایت را تمدید نمی‌کنم»
زنانی که نه از قوانین حمایت از خانواده چیزی می‌دانستند و نه از حمایت‌های پلیس و نه مجازات‌های قانونی کشور محل اقامتشان. 
اما این همه‌ی ماجرا نیست. خیلی از ما، حتی خودم، موقع استخدام از میزان حقوق نمی‌پرسیم. معلوم است، در ایران یافتن شغل برای زنان چنان دشوار بود که به بحث در مورد حقوق و مزایا نمی‌رسید. اما این‌جا وضعیت فرق می‌کند و ما این فرق را نمی‌دانیم. 
ما زنان ایرانی مهاجر، ماه‌ها کابوس‌های آزار جنسی در محیط کار را تحمل می‌کنیم اما حاضر نمی‌شویم در چشم مسوول بالاترمان نگاه کنیم و بگوییم مورد آزار قرار گرفته‌ایم. 
ما زنان ایرانی مهاجر، سخت‌تر زندگی می‌کنیم، دنبال شغل دوم، سوم می‌گردیم اما تقاضای اضافه حقوق نمی‌کنیم زیرا نگران از دست دادن شغل‌مان هستیم. 
ما زنان ایرانی مهاجر، هر روز به راحتی، آسودگی و سرخوشی همکاران زن‌مان غبطه می‌خوریم چون هیچ کس به ما یاد نداده تا چطور به زن بودن‌مان مباهات کنیم و از زندگی‌مان لذت ببریم. 
و ما زنان ایرانی مهاجر، هر سال مناسبت روزهشت مارس را به یاد داریم، بدون این که به یاد داشته باشیم در جوامعی زندگی می‌کنیم که لااقل در تلاش‌اند تا به برابری جنسیتی دست پیدا کنند.
رویا کریمی مجد


۲۰ آذر ۱۳۹۲

پریود شدن سخت تر است یا ریش تراشیدن؟


صبح است، تازه از شیفت شب رادیو به خانه برگشتهام و درد حوالی شکم و کمر یک لحظه رهایم نمیکند. از قفسه دارو در حمام مسکن برمیدارم. جلیل در حال تراشیدن ریش است. میپرسد: سردرد داری؟ 
میگویم: نه، پریود شدم. و غر میزنم: کی به این درد لعنتی عادت میکنم؟ میپرسد: مگر میشود عادت کرد؟ 
میگویم: لابد میشود! میگوید: هر وقت من به ریش تراشیدن عادت کردم، تو هم به پریود عادت میکنی. میگوید: عین هم هستند، فقط شما غر میزنید، ما نمیزنیم! 
می غرم: مقایسه نکن، این کجا و آن کجا.
میگوید: آره، اصلا مثل هم نیستند، ریش داشتن خیلی سختتر است! 
سختتر است؟ سختتر؟ اصلا در دنیا مگر چیزی سختتر از پریود شدن هم هست؟ هر ماه، پر از درد، پر از خون، پر از به هم ریختن وضعیت هورمونی و عصبی؟ 
میگوید: تصور کن، هر صبح با خارش صورت از خواب بیدار بشی، جرات نداری حوصله ریش تراشیدن نداشته باشی، به محض اینکه با ته ریش بیرون بری همه میپرسند چی شده؟ 
میگویم: اما مال ما طولانیتر است.
میگوید: ریش هم همین طوره، اول بلوغ وقتی دلت میخواهد خوش تیپ و مرتب باشی، با هر دانه ریش از یک طرف صورتت یک جوش میزنه بیرون، تا یاد بگیری چطوری باید درست بتراشی، همه جای صورتت را زخم کردهای. توی مدرسه زمان ما، کلی تبلیغ میکردند که ریش تراشیدن مکروه است و هفتهای یک بار هم معلم پرورشی در این مورد خطابه سر میداد. 
میگویم ولی لازم نیست پنهانش کنی، توی صورتت است و همه دارند. 
میگوید: اتفاقا همه ندارند، و آنها که ندارند هم بهانهای است برای مسخره شدنشان. «کوسه بزرگ» یادت نیست. 
میگویم: ولی درد ندارید! 
میگوید: مرد بودن درد دارد، خیلی هم درد دارد، فقط نه مسکن دارد و نه انواع و اقسام پد بهداشتی!

۱۵ آبان ۱۳۹۲

خانه من کجاست؟


روزهاست که خسته‌ام، کمی هم عصبی، گاهی هم دستم، دست راستم، کمی می‌لرزد، می‌دانم که باید ورزش را شروع کنم. شاید هم یوگا، می دانم که باید کمی بیشتر به فکر خودم باشد اما فکرم جایی دیگر است، جایی دور، جای که نامش را گم کرده‌ام، «خانه».
روزهاست که فکر می‌کنم که کدام یک مهم‌تر است، جایی که از آن آمده‌ام یا جایی که در آن ایستاده‌ام، زندگی می‌کنم، نفس می‌کشم، می خوانم و می‌نویسم؟ حالا، همین روزها، بیش از پنج سال است که خانه من آنجا، نقطه‌هایی است روی گوگل مپ. 
اولین بار وقتی خواستم آنها را روی نقشه علامت بگذارم، دست پس کشیدم، گفتم بگذار هر بار آنها را پیدا کنم، جستجو کنم، خیابان به خیابان سرک بکشم و  از هر پیچی بگذرم و تابلو کوچه‌ها را بخوانم. اما بار بعد، شاید یک سال بعد، حتی روی نقشه هم پیدا کردنش آسان نبود. آن بار اما دیگر همه را نقطه گذاشتم.  حالا روی نقشه من، نفطه‌ای هست به نام خانه اول، اولین خانه مشترکمان، خانه دوم، جایی که به خیلی از آرزوهایمان رسیدیم. خانه سوم، جایی که رعنا به دنیا آمد، خانه آخر، جایی که از آن پرواز کردیم به اینجا، بعد نقطه هایی دیگر، روزنامه ها، دانشگاه ها، خانه پدری، خانه دوستان، حتی کافه‌هایی که دیگر نیستند، حتی کتابفروشی هایی که کرکره شان پایین است، حتی شهر کتاب هایی که تغییر کاربری داده اند. چندتاشان عکس هم دارند. عکس از رعنا که آنجا کتاب می خواند، عکس از ما که آنجا می خندیدیم.
 آیا خانه من صفحه ای است از گوگل مپ پر از نقطه‌هایی که اگر آدرسشان را بپرسند بلد نیستم؟

اما از ایران که دور شویم هم، نقطه ها نه تنها کم نیستند که پررنگ تر هم هستند. آدرسشان در دفتر تلفنم هم هست، برای سفر بعدی، برای دیدار بعدی، برای آینده، آینده ای که می ‌توانم به آن فکر کنم، برنامه ریزی کنم و تصمیم بگیرم. آینده ای که هیچ دفترچه زرشکی رنگی، هیچ ویزای آبی یا سبزی نمی تواند آن‌را به هم بریزد. اینجا هم اولین خانه را ثبت کرده ام، جایی که می توانم رعنا را به آنجا ببرم تا یادش بیاید درسه سالگی چطور روی تاب آویزان از درخت می نشست و تاب می خورد. جایی که هست، وجود دارد، عکس نیست، فیلم نیست، خاطره نیست! حالا خانه مادربزرگ و عمه و خاله نباشد، او هم یکی از ۲۳۲ میلیون مهاجر جهان- پنجمین اجتماع، community در دنیا- 
جایی خواندم:
Home is not just the place where you sleep, it's a place where you stand. 

از چهارم نوامبر ۲۰۱۳، خانه من جایی است زیر سقف همین آسمان، جایی که در آن ایستاده‌ام.


۲۲ تیر ۱۳۹۲

دردهای عزیز

آنها هم زنند، مثل من، تو، مثل خیلی از ماها که هر ماه پهلویمان درد می گیرد و می دانیم که دارد تخمکی کوچک رها می شود از بند، اما آنها، همین یک درد را ندارند. هر ماه خونی غلیظ و سیاه بین پاهاشان را پر می کند که نشانه هیچ چیز نیست. آنها زنانی اند بی تخم، بی تخمک، بی درد روزهای چهاردهم پس از قاعدگی .



درد آنها وقتی است که مردی باشد و زندگی ای و آرزوی فرزندی، آرزوی کودکی که در آغوش بگیرند و سینه در دهانش بگذارند. در ایران اما  آنها در به درند، در به در زنی که به آنها تخمکی « اهدا» کند تا آنها در رحم هایشان بکارند و از آن آرزو سبز شود.
یافتن تخمک اهدایی اما آسان نیست. باید زنی را بیابی جوان، ۲۵ تا ۳۰ ساله، می خواهی که فرزندت شکل خودت هم باشد، پس به دنبال زنی می گردی شبیه خودت، حتی کمی زیباتر، چشمانی درشت تر، لبهایی برجسته تر، رنگش مهتابی تر.
این زن زیبایِ مهتابیِ چشم درشت اما باید مطلقه باشد و باکره نباشد. گیریم که یافتی اش، درد درست هم‌آنجا آغاز می شود. آنجا که پس از همه مراحل پزشکی و تایید دکترها، باید ببری اش دفترخانه ای و صیغه اش کنی، صیغه مردی که شوهر توست، صیغه  مردی که می خواهی خونش در رگ‌های فرزندت جاری باشد، مردی که برای محکم شدن پایه های زندگیت با او تن به هر کاری داده ای، حتی گدایی تخمک.
غریزه به میدان می آید، غریزه حکم می کند که پنهانش کنی، از مردت، از شوهرش، از پدر فرزندت، در ایران کمتر مردی است که بداند تخمک اهدایی از کجا آمده است. همدلی نانوشته ای میان همه هست تا زنِ جوانِ زیبایِ مطلقه را از همسر شرعی و قانونی اش پنهان کنند. اگر مرد ببیندش، اگر دل بدهد، حتی دل ندهد، بگوید: خوب این که زنمه، چرا آزمایشگاه؟ چرا این همه خرج کنم؟ مگه بیل به کمرم خورده؟!!
درد، درد، درد، همه آن چیزی است که در نگاه زنانی از این دست می یابی.
خانم دکتر فیلم «دعوت» حاتمی کیا از همین دست بود، با همین درد، مردش از همان مردهایی بود که بیل به کمرش نخورده بود. اما قصه در نیامد، نشد، نچسبید.

اما در Twice Born قصه در آمده، با همه تکان ها و دردها و اشک هایش. چشمان پنه لوپه کروز درد را به رخت می کشد، درد نداشتن تخمک را، درد خواستن نوزادی را که از سینه ات شیر بخورد. Twice Born آرزوی برآورده شده همه کسانی است که این قصه را می دانستند و آرزو می کردند کسی آن را به تصویر بکشد، کسی به زن ها یادآوری کند که دردهایی هستند که شیرینند، مثل درد پهلوها، در روزهای چهاردهم پس از قاعدگی.




نوشته رویا کریمی مجد

۱۵ اسفند ۱۳۹۱

هشت سالگی و کت واک

مثل برق و باد گذشت، انگار همین دیروز بود که هر چی دلم می خواست تنش می کردم و او خوشحال و خندان، می دوید برای ادامه بازی اما، همه چیز از ابتدای کلاس دوم سخت تر شده است. پیش از این فکر می کردم که روپوش مدرسه، محدودیتی برای بچه هاست اما حالا دارم به این نتیجه می رسم که روپوش مدرسه، فرشته نجات مادرهاست. 
از همان یک هفته مانده به شروع مدرسه، با دیدن فیلم McKenna Shoots for the Stars   همه زندگی اش شد ژیمناستیک.  مدرسه ها که شروع شد، یونیت اول ورزششون، ژیمناستیک بود که خوب شد قوز بالاقوز. روزهایی که کلاس ورزش داشت، مهم ترین ویژگی لباس براش این بود که بتونه باهاش به قول خودش اسپلیت کنه، یعنی دو پاش را از دو طرف باز کنه و بنشینه روی زمین. این طوری شد که تمام جوراب شلواری ها و شلوارهای پارچه ای کنار رفتند و فقط شلوارهای نرم و راحتی را می پوشید که به راحتی کش بیایند. 
روزهایی که کلاس باله داشت هم روزهای خوبی نبود چون باید لباسی می پوشید که با کمترین تغییر بتواند لباس باله را روی آن تنش کند. 
همین دو هفته پیش تعطیلات اسکی مدرسه بود و چون هیچ کدام ما علاقه ای به اسکی نداریم، ترجیح دادیم خانه بمانیم و البته برای جلوگیری از جنگ جهانی سوم میان پدر و دختر سعی کردم برنامه بازی با چند دوستش بگذارم. در میان آن همه برف و سرما، همسایه ها در اولویت بودند اما، بعد از دو روز بازی در خانه یک همکلاسی از بریتانیای کبیر، هر روز داستان جدیدی داریم. یک روز از من خواست تا شالم را قرض بگیرد. شال صورتی پشمی را به او دادم و دقیقه ای بعد، در حالی که آن را عجیب و غریب دور تنش پیچیده بود، آمد و شروع کرد کت واک راه رفتن و گفت: مامان، شکل «میس امریکا» شدم مگه نه؟؟ 
در حال شاخ در آوردن بودم. این همان دختری بود که تمام هفته گذشته را گوله برفی درست کرده بود و توی 40 سانت برف دوچرخه سواری کرده بود؟ 
این آخرش نبود. دیشب پتویی را با عرض 50 سانت روی زمین پهن کرده بود و مدام از این سو تا آن سوی ان را قدم می زد و سعی می کرد توازن خودش را حفظ کند. خودم را به کتابی که دستم بود سرگرم نشان دادم. اما یک بار که چشمش به من افتاد، فهمید دارم نگاهش می کنم و سریع شروع کرد به پشتک زدن روی پتو و بلافاصله توضیح داد: دارم ژیمناستیک کار می کنم. این یعنی "کت واک" عملی است که نباید بزرگترها از آن باخبر شوند. 
صبح امروزاما، تیر آخر زده شد. در هوای منهای 9 درجه زیر صفر، برایش یک پلور یقه اسکی و شلوار جین دو لایه و گرم گذاشتم که یک مرتبه صدای اعتراضش بلند شد: مامان می شه یک کم لباس  fancy تر بهم بدی؟ 


نوشته رویا کریمی مجد

۲۶ بهمن ۱۳۹۱

درباره عشق



خوب باید اعتراف کنم که من آدمی هستم به شدت لمسی و البته گوش هام هم خیلی حساسند J. شاید یکی از دلایل جذابیت نیکلاس برودی در سریال هوملند برایم، همین ویژگی مشترک لمسی بودن او بود. اما، خوب 14 سال پیش، کشف این ماجرا برایم کمی دشوار بود. ماه های اول ازدواجم؛ پر بود از این مساله که چرا من شاد نیستم، چرا عشقی را که فکر می کردم در این ازدواج خواهم داشت، پیدا نمی کنم. خوب من آدمی نبودم و نیستم که از خواسته هایم بگذرم. همین بود که هر روز و هر شب، با جلیل حرف می زدم و نتیجه می گرفتم که ما با هم تفاهم داریم. اما، مشکل کجا بود؟
خوب مشخص است، من لمسی بودم و او هنوز نمی دانست. من دلم می خواست دستانم بگیرد و آرام بگوید: دوستت دارم و او نمی گفت. روزی که به این کشف و شهود رسیدم، از هیجان روی پا بند نبودم، شب که به خانه برگشتم، دستانش را گرفتم و آرام گفتم: دوستت دارم. شک زده از این رفتار گفت: من هم. گفتم: می شود جمله را کامل بگویی؟ با تعجب نگاهم کرد، گفتم: من نیاز دارم که این جمله را بشنوم. با حیرت دستانم را رها کرد و گفت: من مدام دارم می گویم، تو نمی شنوی. من  دوست داشتن را نشان نمی دهم، عمل می کنم. و من گریان، نالیدم که: اما من می خواهم بشنوم.
حالا، 14 سال از آن روزها گذشته، باید اعتراف کنم که جلیل خیلی عوض شده، گاهی ، شاید سالی چند بار، دستانم را می گیرد و آرام می گوید: دوستت دارم و بعد به لبخند عریض و طویل پهن شده روی صورتم و گونه های سرخ شده از شادیم می خندد اما او هنوز شیوه های خود ش را دارد.
سه شنبه ای که گذشت، روزی پر برف بود. از آن روزهایی که پشت پنجره یک سر سفید بود و باد بود که با دانه های بی شمار برف می رقصید. سه شنبه ای که گذشت سرد بود. از آن سرماهای منفی 5 درجه که به اندازه منفی 15 درجه استخوان هایت را می لرزاند. ساعت 6 عصر، رسیدم به اتومبیلم، آن را جایی نزدیک یکی از ایستگاه های مترو پارک می کنم تا از ترافیک وسط شهر فرار کنم. از پله های مترو که بالا می رفتم، دستکش هایم را پوشیدم، شال گردنم را محکم کردم و آماده شدم برای تمیز کردن حداقل 10 سانت برفی که  اتومیبل را پوشانده بود. روی همه اتومبیل های اطراف که از صبح آنجا پارک شده بودند برف نشسته بود، اما، اتومبیل من تمیز بود، انگار نه انگار که از صبح صدها هزار دانه برف از آسمان فرود آمده اند. به اطراف نگاه کردم. همه ماشین ها یک دست سفید بودند. پارکینگ کنار اتومبیل خالی بود، فکر کردم شاید باد وزیده و برف ها را تمیز کرده، شاید کسی اشتباهی اتومبیل را تمیز کرده، شاید...
وقتی به خانه رسیدم، فهمیدم که جلیل کمی پیش از من به خانه رسیده، او هم ماشینش را همان پارکینگی پارک کرد بود که من، همان جای خالی پهلوی اتومبیل، همان جایی که شاید باد وزیده بود.
می دانید، می خواهم بگویم هیچ وقت از مردی نخواهید که مثل شما بشود. بگذارید همان طور بمانند، مهم نیست که دستانتان را بگیرند و در گوشتان بگویند که عاشقتان هستند، بگذارید خودشان باشند و عشقشان را عمل کنند، بعد روزی خواهد رسید که  اگر همه اتومبیل های شهر زیر برف مدفون باشند، اتومبیل شما از عشق می درخشد.



نوشته رویا کریمی مجد