خستهام. خسته. دلم يك سفر ميخواهد، يك جاي دور، گرم، پر از نور افتاب كه دلم شور سرما خوردن رعنا را نخورد. دلم سفر ميخواهد، يك سفر اشرافي كه بتوانم تمام لباسهاي كثيف را بريزم توي حمام و بدانم صبح فردا اطو شده، توي كمد برميگردد.
رعنا محشر شده، پر از عشوه و ناز كه دلم نميآيد حتي يك لحظه ازش دور باشم. مثل بلبل مدام حرف ميزند، حرفهاي نامفهمومي كه با دقت بر حركات دستش ميشود معني بعضيهاش را فهميد. گوشي تلفن را چپه ميگيرد دم گوشش و اصواتي بين جيغ و الو را تكرار ميكند.
شبها وقتي از خواب بيدار ميشود، ميآيد و دست من را باز ميكندو سرش را ميگذارد روي آن. صبح كه ميشود جليل ميپرسد: چرا اين قدر خستهاي؟ من به رعنا نگاه ميكنم و ميخندم و هيچ حرفي براي گفتن ندارم.
خستهام. خستهام. خسته. دلم يك تعطيلات درست و حسابي ميخواهد.
راستي.....
ولش كن.