چهار شنبه 4 دي 1381
اولين و اخرين باري كه مرگ را احساس كردم روز اعدام سعيد حنايي بود.ان روز دست برادرم را محكم گرفته بودم هيچ وقت در فضايي كه حنايي هم حضور داشت احساس امنيت نمي كردم.وقتي به من نگاه مي كرد احساس مي كردم دستهايش محكم دور گردنم فشرده مي شود.اما ان روز وقتي باز هم نگاهش رابه چمشهام دوخت و گفت :براي ديدن مرگم از تهران امدي اينجا نگاهش تا ته قلبم فرو رفت و اين بار زير سنگيني نگاهش واقعا خفه شدم. و وقتي جسد بي جانش را توي تابوت مي بردند هنوز رد كشيدگي طناب را مي شد روي ان ديد.او مرده بود و من بوي مرگ را در فضا حس مي كردم.بويي سرد سنگين و خفه كننده .نفسم بالا نمي امد .دستهام يخ كرده بود و قلبم از هميشه تندتر مي زد.
امروز بعد از ماهها من باز بوي مرگ را احساس كردم.دستهام يخ كرد و قلبم تند مي زد.ياد تيتر عبدي براي خبرم افتادم:حنايي تا اخرين لحظه باور نمي كرد اعدام شود.و من هنوز باور نمي كنم كه بوي مرگ مي شنوم.مرگ يك سياست مدار.
اما تلخي ماجرا اينجاست كه براي او نه سنگ قبري مي گذارند و نه مجلس ترحيم برگزار مي كنند تا بتواني بروي و يك دل سير گريه كني نه براي او كه خودش مي داند كه چه كرده بلكه براي خودت و تمام اعتماد و باورت!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر