نفسم بالا نمی آمد. دستهاش را حلقه کرده بود دور گردنم و صورتم را می بوسید. چپ، راست، چپ، راست، چپ، راست. نفسم را بیرون دادم و گفتم: خدایا به من تحمل این همه خوشبختی را بده.
روز جهانی کودک بر ما مبارک. روزی که در آن خوشبختی هامان را جشن می گیریم. دستهای کوچکی را در میان دستهامان می گیریم و به آسمان نگاه می کنیم تا ماه و خورشید و ستاره ها را به چشمانی نشان دهیم که خوشبختی را برایمان به ارمغان آورده اند. چشمهامان را می دوزیم در زلال جاری چشمانشان و صداقت را بو می کشیم تا فراموشمان نشود سال های دور صداقت را. مهربانی را هدیه می گیریم از لطافتی که رنگ آسمان دارد تا یادمان نرود رنگ ابی خدا.
خدایا پرنده کوچک خوشبختی من را حفظ کن.
فردا می برمش مهد کودک.
۱ نظر:
من دوباره اومدم تا اينو که خیلی وقته به تعویق انداختم بگم . گزارش هاتون رو از مجله زنان دنبال می کردم تا اینکه به وبلاگتون رسيدم . رعنا تازه به دنیا اومده بود . فکر میکنم یک ماه از تولدش گذشته بود که گزارش روز تولدش رو نوشته بودین . مثل گزارش های دیگه ای که ازتون خونده بودم برای من که روز تولد بچه رو از سر گذرونده بودم , می شه گفت تکان دهنده بود . فکر می کردم اینجا دقیقا وبلاگ مادری است که روزنامه نگار است . بعد که تمپلیتتون رو عوض کردين دیدم خودتون هم همینو سردر وبلاگتون نوشتین خیلی کیف کردم . جمله افتتاحیه به جایی بود . موفق باشيد و سلامت . ممنون که بهم سر زدین .
ارسال یک نظر