اذیت شدم. بعد از مدت ها بابت تهیه یک خبر، بغض کردم، تنم مور مور شد و ...حکایت دکتر بنی یعقوب ودلیل مرگش هم دارد برای خودش حکایت پیچیده ای می شود. خدا عاقبت همه مان را به خیر کند.
*********
وروجکی شده این رعنا خانم.
اول: همیشه داشتن یک پلاستیک را بر در دست گرفتن کیف ترجیح می دهد. چهارشنبه خواست که با تاکسی به مهد کودک برویم. راننده عینک آفتابی بزرگی زده بود. رعنا رو کرد به او و گفت: عجب آفتابی است؟ و دست کرد در پلاستیکش و عینک آفتابیش را در آورد و زد. مات موندم، کی عینکش را برداشته بود؟
دوم: رفتم دنبالش مهد، گفت که می خواهد روی صندلی جلو و پهلوی من بنشیند. بلافاصله بعد از جا به جا شدن گفت: من نمی خوام عروس بشم. با لحنی که تلاش می کردم عادی باشد پرسیدم: چرا عزیزم؟ گفت: همین طوری، کللن!!
سوم: هنوز به ندیدن جلیل عادت نکرده، امشب کلی پشت سرش گریه کرد، طوری که به هق هق افتاد. جلیل هم با بغض از در رفت بیرون. بعد از من پرسید: چرا بابا باید بره؟
گفتم: خوب باید کار کند
گفت: چرا؟
گفتم: تا پول دربیارد.
گفت: من پول نمی خوام. بابام را می خوام.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۱ نظر:
سلام.خداهمه دختران رابراي پدرمادرهاحفظ كند.
ارسال یک نظر