دختری مقابلم ایستاده است با پالتو قرمز و کفش های قرمز، از ورای سیاهی جوراب نه چندان ضخیمش خالکوبی روی ساق پایش را می بینم. یک شاخه گل، گل ها قرمزند، شاید اگر جوراب نباشد. گوشواره هایش هم، سرخند و با هر تکان مترو می لغرند روی لاله گوشش، قرمز، قرمز، چقدر مردم اینجا قرمز می پوشند. پسرکی ایستاده آن سوی مترو، تکیه داده به میله تکی آن وسط و کتاب می خواند. کتابی با جلد قرمز، خودش، کتاب و کوله سیاه و سرخ روی پشتش تاب می خورند وقتی مترو در ایستگاهی می ایستد و هجوم مردم جاری می شود از این سوی در به آن سو و از آن سوی در به این سو. پیرزنی با پالتوی مشکی، کلاه قرمز و لبهایی قرمز سوار می شود، وقتی برمی خیزم تا جایم را به او بدهم، می بینم که نشسته است. دختر بچه ای تند و فرز همان اولین صندلی را برایش خالی کرده بود. حالا زن را بهتر می بینم. بلوزی با یقه کراواتی قرمز، عجیب رنگ رژ لبش و کلاهش. و چروک های صورتش، چه پایمردانه ایستاده اند زیر آن پوشش غلیظ کرم پودر و گونه هایی که قرمزی بر آن ماسیده، لبهایش تکان می خورند، مداوم و آرام.
پسر که کتاب سرخ می خواند، حالا جایی پیدا کرده و نشسته است. جز جلد کتابش، کمربندش هم به سرخی می زند و بندی که از عینکش آویزان است. سرش را هم حالا تکیه داده به میله های قرمز مترو. اااا، این ها هم که قرمزند. بلندگوی مترو اعلام می کند که به ایستگاه آخر رسیده ایم. برای این که در صف نمانم، زودتر مقابل در می روم. در انعکاس شیشه های مترو، خودم را می بینم. چقدر شبیه بقیه شده ام. خسته، با شانه هایی کمی خمیده، مترو به ایستگاه می رسد. در نور ایستگاه، تصویرم واضح تر می شود. در انعکاس شیشه می بینم چشمان من هم سرخ شده است
۵ نظر:
badtarin halat ine ke leh az kar bargardi be samte khone o vaghti dar emetro mikhad baz she ba postere : such a beautiful city movajeh shi....
متن خیلی قشنگی بود خیلی لذت بردم
سلام خانم مجد.من سالهاست که شما رو می شناسم و قبل تر ها مطالبتون رو در مجله زنان می خوندم.تازگی ها هم اینجا میام و شما و دوستانتون رو می خونم.من از همکاران روزهای اولیه روزنامه نگاری شما در روزنامه قدس هستم و مامانتون کاملا منو می شناسند.براتون ارزوی خوشحالی و خوب بودن در کنار همسر و فرزندتون دارم.
سلام خانم مجد.من سالهاست که شما رو می شناسم و قبل تر ها مطالبتون رو در مجله زنان می خوندم.تازگی ها هم اینجا میام و شما و دوستانتون رو می خونم.من از همکاران روزهای اولیه روزنامه نگاری شما در روزنامه قدس هستم و مامانتون کاملا منو می شناسند.براتون ارزوی خوشحالی و خوب بودن در کنار همسر و فرزندتون دارم.
چرا اینقدر دیر به دیر می نویسید.معلومه خیلی گرفتار زندگی هستید.
ارسال یک نظر