۲۹ آبان ۱۳۸۷

God is ugly

حتی فکر کردن به مسافرت هم خستگی ام را در می برد، حتی فکر کردن به بستن چمدان ها هم برایم کافی است. امروز پاسپورتم رسید. همان که دزد برده بودش تا نشانم که دهد که به هیچ کس حتی خدا هم نمی توانم اعتماد کنم. دیشب در مترو نشسته بودیم و رعنا داشت مثل همه آدم های بزرگ توی مترو مجله می خواند و من فرصت کردم تا به اطرافم نگاه کنم. کمی آن طرف تر دو دختر نوجوان توی سرو صورت هم می کوبیدند و جهان را مضحکه خود کرده بودند، صدای قهقهه خنده شان فضا را پر کرده بود و گاهی حتی حواس رعنا را هم پرت می کرد.
روی پلاکی که یکی از آنها به سینه اش چسبانده بود، نوشته شده بود: خدا زشت است. پلاک سیاه بود و نوشتهاش با سرخ.
مکث کردم، ماندم، او داشت کفر می گفت، اگر در ایران بود، کارش ساخته بود. اما اینجا، هیچ کس حتی به صدای خنده هایش گوش نمی دهد چه رسد به خواندن آنچه که روی پلاکش نوشته بود.
به دورها رفتم، سال های شک، سال های سخت بلوغ، سال هایی که هر جمله ای یک علامت سوال بزگ می شد چه رسد به مفاهیمی مثل خدا، جهان، حقیقت، عشق و دروغ. آخ اگر آن سال ها می توانستم حتی به این جمله فکر کنم، چقدر امروز خوشبخت تر بودم. اگر آن سال ها می توانستم مثل این دخترک تکه ای از موهایم را سبز رنگ کنم؟ اگر آن سال ها می توانستم مثل این دختر خنده ام را رها کنم و نترسم؟
داشتم به آرزوهایم فکر می کردم که رعنا پرسید: مامان، چرا تو مجله نداری؟


۱ نظر:

ناشناس گفت...

بغضي كه گفته ايد را نچشيده است ولي خوب حس مي كنم كه بد دردي است
چگونه و كي مي خواهيد همه چي را براي رعنايتان بگوييد؟
مي دانم كه سخت است ، سخت