دیروز، روز غریبی بود. آنقدر غریب که تا شب سردرد داشتم و نتوانستم کار کنم، آنقدر غریب که تا صبح دور خودم می پیچیدم و درمانده بودم. دیروز روز تولد رعنا بود. رعنایی که در تولد چهار سالگی اش فهمیدم اصلا او را نمی شناسم. در همین هفت، هشت ماه گذشته، او چنان با دنیای جدید که من نمی شناسم پیوند خورده که حالا، وقتی برای اولین بار مهمان کلاسش می شوم، می بینم چقدر رعنای من با آنچه که در مهدکودک دیدم متفاوت است.
رعنای من، دختری است که دوست دارد نوازش شود، رعنا ی آنجا، دختر مستقلی است که برای کمک کردن، پیش قدم می شود.
رعنای من آنقدر تنبل است که حتما من باید مسواکش را بزنم و بینی اش را تمیز کنم، رعنای آنجا قبل از این که اسنک را بیاورند، دست هایش را شسته است.
رعنای من، موقع بازی همه جا را به هم می ریزد و جایی تمیز در خانه نمی گذارد، رعنای آنجا، از روی صندلی بلند می شود؛ هسته آلبالو را در سطل اشغال می اندازد و بر می گردد.
رعنای من، در هر جمله فارسی دو کلمه انگلیسی حرف می زند و در هر جمله انگلیسی، دو کلمه فارسی، رعنای آنجا، یک سره، سلیس و روان، کلمات انگلیسی را ردیف می کند.
رعنای من، گاهی چنان غیر قابل تحمل می شود که من از خودم بابت داشتن چنین دختری خجالت می کشم، رعنای آنجا، به محض این که وارد اتاق می شود، لااقل دو نفر به استقبالش می ایند و می گویند: آی میس یو رانا.
دیشب تا صبح دور خودم می چرخیدم و به مادری فکر می کردم که فکر می کند مادر است اما از دختر ش هیچ نمی داند.
دیروز در مهد کودک روز رعنابود، هر شعری که او دوست داشت را می خواندند، هر بازی که او دوست داشت بازی می کردند و اگر پیش از پرسیدن رعنا کسی از من می پرسید شعر مورد علاقه رعنا یا بازی مورد علاقه اش چیست؟ من در می ماندم.
حالا، در اولین روز از چهار سالگی رعنا، من تنها یک راه حل پیدا کرده ام تا بیشتر با او باشم، شب ها، تا پیش از خوابیدن رعنا، دیگر کامیوتر را روشن نمی کنم.
لطف بزرگی است؟ این طوری از ساعت 6 تا 8 شب با هم خواهیم بود و البته یک ساعت هم صبح ها همدیگر را می بینیم، 7 تا 8 صبح. سه ساعت در شبانه روز، فرصت زیادی برای مادری نیست؟ هست؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۳ نظر:
تولدش مبارک
عزيز دلم ، جقدر ناز شده
تولد رعنا مبارككككككككككك...چقدر خوشگل و ناز شده اين دختركوچولو...
ارسال یک نظر