سلام، دارم تلاش می کنم دوباره شروع کنم به نوشتن، هنوز نمی دانم از کجا و چی، فقط می دانم که به شدت به ان احتیاج دارم.
دیروز از بچه ها خواستم اسم من را هم برای حضور در مجلس رد کنند، اما امروز نتوانستم خودم را راضی کنم که به آنجا بروم. چیزی در قلبم می ترسد، چیزی که هنوز نتوانستم اسمی برایش پیدا کنم. ترس از مرگ یا از دست دادن آنچه که دارم نیست، هیچ شباهتی با ترس از مرگ _ آنچه که در بم تجربه کردم_ ندارد. ترسی بسیار عمیق تر است.
رادیو فرهنگ بعد از تمام شدن برنامه مجلس، با تمام اتفاقاتی که در آن افتاد، با این که 114 نماینده استعفا دادند، برنامه شناخت
موسیقی پخش می کند.کمی خنده دار است و کمی مایه دلتنگی!
همین الان معلوم که می توانم روز سه شنبه به بم بروم، نمی دانم تحمل یک بار دیگر برخورد با آن صحنه ها و آدم ها و از همه مهمتر، کنار آمدن با آن همه مرگ را دارم؟
همین چند ساعت قبل گزارش یک گزارشگر تازه کار را چک می کردم، هنوز بعد از گذشت 40 روز و دیدن و شنیدن خیلی چیزها، دل آدم می گیرد.
".در میان بیقراری های زن ، پسر کوچکش کارتن خالی را به نخ بسته بود و پابرهنه دنبال خودش می کشید و از داشتن این اسباب بازی ساده کیف می کرد . دیدن خنده های شیرین و بی خبرش لطفی داشت . دستش را که گرفتم مرا برد کنار خانه ویرانشان جایی میان خرابه ها را نشانم داد و گفت : مامان بزرگ اون جاست ، مرده . آن قدر آسان و ساده گفت که من هیچ نتوانستم بگویم " و یا:"بین آخرین مراجعان آن روز مان دختر کوچکی بود که همرا ه خواهرش آورده شد ، غم از سر ورویشان می بارید .مادرشان را زیر آوار از دست داده بودند ودختر کوچک تازه درباره زخم سرش حرف زده بود . روسریش را که باز کردیم پر بود از خاک و شن . با این که موهای اطراف زخم را چیدیم باز هم نمی شد زخم را که چند روز میان کثیفی و خاک مانده بود و دلمه بسته بود ببینیم . بدتر این که میان موها پر بود از تخم شپش . دکتر هم سرش را دید و گفت باید سرش را بتراشد. وقتی به خواهرش گفتیم باید موهایش را بتراشیم عصبانی شد وگفت : نمی خواد ، می برمش . دختر هم گریه می کرد که نمی خواهد سرش تراشیده شود . هر چه قدر حرف زدیم و توضیح دادیم که به نفع همه شان است بیفایده بود . آخر هم دست خواهرش را گرفت و رفت . تا یک مسیرمن و همکارم دنبالشان رفتیم ولی بیفایده بود . آن روز دلگیر ترین غروب را تجربه کردیم . "
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر