حالا ما از دو تا بچه در خانهكوچكمان نگهداري ميكنيم. كوچكترين و بزرگترين عضو خانواده جليل در خانه ما هستند. پدر 80 ساله جليل و دختر 8 ماهه او
از همان روز اول به جليل گفتم كه مسوليت سختي است. او هم قبول داشت اما فكر نميكرديم كه اينقدر سخت باشد. پدر 80 ساله جليل كه در اثر سكته مغزي نميتواند يك طرف بدنش را حركت بدهد براي مدت دو ماه به خانه ما آمده است. از اين دو ماه فقط 10 روز گذشته و نفس جليل بالا نميآيداز خستگي، نه خستگي جسم كه تحمل آن كار سختي نيست. تا حالا نميدانستم كه شنيدن صداي ناله اينقدر سخت باشد، آن هم صداي ناله كسي كه دوستش داري، كسي كه يك عمر برايت سختي كشيده، كسي كه موهايش را به پاي تو سفيد كرده است
باباجون شب تا صبح ناله ميكند. از درد مينالد. اول جليل كه توي اتاق او ميخوابد بيدار ميشود، بعد من كه حتي از پشت در بسته صدايش را ميشنوم و بعد رعنا. از اين به بعد وظيفه من و جليل شروع ميشود، من رعنا را آرام ميكنم و جليل باباجون را. عضلات تحليل رفتهاش را ماساژ ميدهد، پشت خستهاش را دست ميكشد، بر سر دردناكش كلاه ميگذارد، اما.... فايدهاي ندارد. باباجون تا صبح ناله ميكند و با روشن شدن هوا ميخوابد، رعنا هم. من و جليل هم آنهارابه پرستارهايشان ميسپاريم و ميآييم سر كار
روزهاست كه اين دو نفر شدهاند چشم و چراغ خانه كوچك ما. خدا حفظشان كند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر