دلم گرفت. دو روز پشت سر هم است كه دم ميگيرد. ديروز بابت خواندن مصاحبه فياض زاهد و امروز بابت خواندن مصاحبه شمخاني در جام جم
دكتر زاهد مثل هميشه صريح حرف زده بود
آري ما با هم مي جنگيديم در حالي كه همديگر را نمي شناختيم براي كساني كه همديگر را مي شناختند.
ولي نمي جنگيدند؟
بله. ولي نمي جنگيدند. بعد هم مثل هميشه خيلي راحت كنار هم نشستند و آشتي كردند.
........
آيا اين درست است كه پس از آزادي خرمشهر كه پيشنهادهاي صلح رد شد بسيج هاي مردمي براي كمك به جبهه و اعزام نيروهاي داوطلبانه نيز كاهش يافت؟
من چنين استنباطي ندارم. يعني ما در آن زمان اين برداشت را نداشتيم، اما پس از شلمچه ما دقيقا چنين مساله اي را درك مي كرديم. يعني فهميديم كه نيرو به جبهه نمي آيد. اما تحليل ما اين بود چون در جبهه بي اخلاقي مي شود و ما مخالفيم بنابراين آنهايي كه نمي آيند در واقع چنين قصدي دارند. از نظر ما هر كس كه آماده شهادت بود بايد به جبهه مي آمد. لذا اين اواخر مي ديديم كه كه ديگر معنويت در جبهه نيست ديگر دعاي كميل ها...
نمي خواهي بگويي كه خسته شده بوديد؟
چرا خسته شده بوديم.
و شمخاني هم حرف زاهد را تاييد كرد:
نگهداري حلبچه مزيتي براي ما نداشت. به اين دليل كه بايد نيروي فراواني براي نگهداري آن صرف ميكرديم و ما مشكل نيروي انساني داشتيم.
مشكل نيروي انساني؟؟؟
هميشه حسرت اين را داشتم كه يكي از نابترين تجربيات زمانهام را از دست دادهام. اما .... حالا..... به ياد عزيزترينم ميافتم كه با هر بار روبرو شدن با بوي الكل و خون، روي زمين رها ميشود و تا چند مشت آب بر صورتش نپاشم، حالش سر جا نميآيد. او در 17 سالگي گرمي تكههاي مغز يك افسر عراقي را روي صورتش احساس كرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر