۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
يك مرتبه دلم شور زد. اصلا مهم نبود كه تازه چشمهام گرم شده بود.رفتم به اتاقش. ديدم يك پاش از لاي نردههاي تختش بيرون آمده. فقط كافي بود تا يك غلت بزنه و اون وسط گير كند. آرام پاش را بيرون كشيدم. پتو را كشيدم روش و برگشتم روي تختم. ياد آن روزها افتادم. روزهاي دانشجويي كه هنوز مزه مامان و بابا روي زبونم بود. وقتهايي كه دلم ميگرفت، بياختيار منتظر تلفن مامان بودم و او بيبرو برگرد تا نيم ساعت بعد زنگ ميزد. حتي شنيدن صداش هم آرامم ميكرد. مهم نبود كه از دلتنگيام باهاش حرف بزنم يا نه. حالا خيلي وقتها، وقتي رعنا از خواب ميپرد و گريه ميكند، كافياست صداي من را بشنود، بدون اين كه چشمهاش را باز كند، دوباره ميخوابد. از اين مقايسه دلم لرزيد و براي مامانم تنگ شد. هنوز هم باورم نميشود كه من هم مادر شدهام. چون رعنا صدام ميزد: اوووويا
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر