۱۷ مرداد ۱۳۸۵
هنوز مايه خوشبختي من است اين رعنا. آنقدر خوشبختم كه هر روز هزاران بار آرزو ميكنم اين روزها و اين حال و احوال تمام نشود. اين هم رعنا خانم ترك دوچرخه پسر دايي اش.
***
مدتهاست كه ننوشتم. نه فرصت ميكنم و نه انگيزه اش را داشتم. تا امشب. روز خبرنگار تمام شد. از صبح هزار تا پيغام تبريك داشتم. اما حتي به يك دانه هم جواب ندادم.
امروز روز غريبي بود.
****
نميتوانستم غروب را در خانه تحمل كنم. اين هم از مضرات سفر رفتنهاي متعدد است. آدم عادت ميكند كه مدام بهش خوش بگذرد. همين شد كه دست دخترم را گرفتم و با هم رفتيم سينما!! كلي هم خوش گذشت و با هم پاپ كورن خورديم و سيب! هر صحنه جالبي هم كه ميديديم رعنا دوباره برام تعريف ميكرد: مامي، ني ني . مامي، ناناي. مامي.... وقتي هم از نگاه كردن به پرده عريض خسته ميشد، مينشست توي بغلم و بوسم ميكرد، آن هم از نوع صدا دارش.
وقتي اومديم خانه، گرسنه بود. داشتم براش غذا درست ميكردم كه عروسكش را اورد و گفت: به به ، مامي جون.
مردم براش. براي اولين بار من را ماميجون صدا كرد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر