هواپيما که به سمت بال چپ خود ميچرخد، کسي بلند ميگويد السلام عليک يا ثامنالحجج، يا موسيالرضا. دقايقي بعد در فرودگاه مشهد از هواپيما پياده ميشوم و مستقيم ميروم به حرم امام رضا (ع). نميدانم اين عرق مذهبي است يا سالها زندگي در مشهد و تنفس در هواي آن و داشتن هزار خاطرة دور و نزديک از سالهاي کودکي که باعث شده نپذيرم حرم امام رضا هم پاتوق است. هنوز وقتي لحن يکي از مرداني كه در قبرستان... قم ديدم را به خاطر ميآورم، بغض ميکنم. از منظر او، هر جايي که زن هست، پاتوق است. پاتوق زناني که صيغه ميشوند.
نميدانم از کدام در وارد حرم ميشوم. اين سالها همه چيز عوض شده، چندين صحن جديد و رواق جديد. از درهاي بزرگ تودرتو ميگذرم. همان مرد در قم به من گفت «حاج آقا... هميشه دستش پر است.»
ـ کجا پيدايشان کنم؟
ـ از هر که بپرسي نشانت ميدهد.
و حالا، در ميان آن همه آدم و کبوتر و چادر، کجا او را بيابم؟ بهسراغ يكي از کفشدارها ميروم. کفشهايم را جلويش ميگذارم و سراغ حاج آقا را ميگيرم. طوري نگاهم ميکند که بيوقفه حرفم را ادامه ميدهم: «برادرم مشهد سرباز است.» کفشهايم را پس ميدهد و با دست به راهي اشاره ميکند. حتي لايق باز کردن دهان و گفتن نشاني هم نيستم. دوباره کفشهايم را ميپوشم و به راهي ميروم که کفشدار نشانم داده. از يک در بزرگ ميگذرم. مردم زيارتنامه در دست کنار درها ايستادهاند و اذن دخول ميخوانند. وسط صحن بعدي، سراغ خادمي ميروم که ايستاده و مردم را راهنمايي ميکند. داستان را ميگويم: «دنبال حاج آقا... ميگردم.»
چپچپ نگاهم ميکند و با چوب پردار، کنار صحن را نشان ميدهد. روي فرشي، چند مرد روحاني نشستهاند. تا به آن سوي صحن برسم، در آينهکاريهاي ديوار، تصوير خودم را ميبينم. صورتي گرد و رنگپريده که در قاب چادر نشسته است. به سمت آينه راه کج ميکنم. ميايستم و تمرين ميکنم. وقتي رو برميگردانم، از چهرهام چيزي پيدا نيست جز گوشهاي از چشم و قسمتي از بيني.
بهسراغ روحانيها ميروم. نام حاجآقا را که ميبرم، لبخند محوي روي صورتشان مينشيند و يکي ميپرسد: «فرمايش؟» داستان برادر سربازم را ميگويم و آنها به هم نگاه ميکنند و ميگويند: «همان، برو سراغ حاجآقا.» با صدايي عصباني ميپرسم: «ايشان کجا هستند؟» باز هم با دست به من راهي را نشان ميدهند، بدون کلام.
در صحني ديگر، باز هم فرشهايي پهن شده و باز هم آدمهايي نشستهاند و باز همه کتاب در دست دارند. باز هم از خادمي سراغ ميگيرم و باز هم راه نشانم ميدهد، با چوب پردار. اين بار مردي را ميبينم با کت يقهبسته كه چند مرد جوان اطرافش نشستهاند و گپ ميزنند و ميخندند. دور ميايستم. تمام انگيزههايم از تهية گزارش را براي خودم تكرار ميکنم، انرژيام را جمع ميکنم و نزديک ميشوم. به بهانة درست كردن چادر دست به صورتم ميبرم. جز گوشة چشم و قسمتي از بيني چيزي پيدا نيست. با صدايي خفه سراغ حاجآقا ... را ميگيرم. دو مرد به من ميخندند و دندانهاي زردشان را نشان ميدهند. مشتم را محکمتر ميبندم تا چادرم بيشتر جمع شود و حجابم شود و حفظم کند. مرد ميگويد: «امرتان؟» داستان را ميگويم. حکايت همان برادر سرباز را، و باز حوالهام ميدهند به حاجآقا در صحني ديگر. راه ميافتم، با گامهايي محکم که: ديدي درست فکر ميکردي. اين همه آدم جمع شدهاند و جز حاجآقا، هيچکدام اين کار را نميکنند. اگر پاتوق بود که حتماً همة اين آدمها کسي را معرفي ميکردند.
آخرين صحن آشناست. هماني است که همة کودکي دواندوان به آنجا ميرفتم و ارزن ميريختم براي کبوترهاي امام رضا. همان کبوترهايي که آن سالها هميشه نيمي از گنبد طلايي با بالهايشان ميپوشاندند. اين صحن از همه شلوغتر است. در ميان زناني که روي فرشها نشستهاند و کتاب در دست دارند و زيارتنامه ميخوانند، سه مرد نشستهاند. يکي با صداي بلند روضه ميخواند و جمعي از زنان اطرافش گريه ميکنند. يکي بلند زيارتنامه ميخواند و ديگري تنها نشسته است. بهسراغ مرد تنها ميروم، با صورتي تنگ پوشيدهشده.
ـ شما حاجآقا... هستيد؟
مرد نگاهم ميکند، تند، تيز، بد.
ـ چکارش داريد؟
داستان برادرم را ميگويم.
ـ نخير! حالشان خوش نبود، نيامدند.
زير چادر اخم ميکنم.
ـ خداي نکرده که بيمارياي، چيزي...
ـ نخير! کاري نداشتند، ترجيح دادند استراحت کنند.
ـ خوب، حالا من به برادرم چه بگويم؟
مرد نگاه از من ميگيرد و با اخم به زمين خيره ميشود.
ـ بگوييد خودشان بروند از خيابان پيدا کنند. آنجا زيادترند چون پول بيشتري گيرشان ميآيد.
آن سوي صحن، باد پرهاي کبوتران به صورتم ميخورد. دانه ميريزم برايشان و آنها نزديکم ميآيند و دانهها را از کف دستم بر ميچينند.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
نميدانم از کدام در وارد حرم ميشوم. اين سالها همه چيز عوض شده، چندين صحن جديد و رواق جديد. از درهاي بزرگ تودرتو ميگذرم. همان مرد در قم به من گفت «حاج آقا... هميشه دستش پر است.»
ـ کجا پيدايشان کنم؟
ـ از هر که بپرسي نشانت ميدهد.
و حالا، در ميان آن همه آدم و کبوتر و چادر، کجا او را بيابم؟ بهسراغ يكي از کفشدارها ميروم. کفشهايم را جلويش ميگذارم و سراغ حاج آقا را ميگيرم. طوري نگاهم ميکند که بيوقفه حرفم را ادامه ميدهم: «برادرم مشهد سرباز است.» کفشهايم را پس ميدهد و با دست به راهي اشاره ميکند. حتي لايق باز کردن دهان و گفتن نشاني هم نيستم. دوباره کفشهايم را ميپوشم و به راهي ميروم که کفشدار نشانم داده. از يک در بزرگ ميگذرم. مردم زيارتنامه در دست کنار درها ايستادهاند و اذن دخول ميخوانند. وسط صحن بعدي، سراغ خادمي ميروم که ايستاده و مردم را راهنمايي ميکند. داستان را ميگويم: «دنبال حاج آقا... ميگردم.»
چپچپ نگاهم ميکند و با چوب پردار، کنار صحن را نشان ميدهد. روي فرشي، چند مرد روحاني نشستهاند. تا به آن سوي صحن برسم، در آينهکاريهاي ديوار، تصوير خودم را ميبينم. صورتي گرد و رنگپريده که در قاب چادر نشسته است. به سمت آينه راه کج ميکنم. ميايستم و تمرين ميکنم. وقتي رو برميگردانم، از چهرهام چيزي پيدا نيست جز گوشهاي از چشم و قسمتي از بيني.
بهسراغ روحانيها ميروم. نام حاجآقا را که ميبرم، لبخند محوي روي صورتشان مينشيند و يکي ميپرسد: «فرمايش؟» داستان برادر سربازم را ميگويم و آنها به هم نگاه ميکنند و ميگويند: «همان، برو سراغ حاجآقا.» با صدايي عصباني ميپرسم: «ايشان کجا هستند؟» باز هم با دست به من راهي را نشان ميدهند، بدون کلام.
در صحني ديگر، باز هم فرشهايي پهن شده و باز هم آدمهايي نشستهاند و باز همه کتاب در دست دارند. باز هم از خادمي سراغ ميگيرم و باز هم راه نشانم ميدهد، با چوب پردار. اين بار مردي را ميبينم با کت يقهبسته كه چند مرد جوان اطرافش نشستهاند و گپ ميزنند و ميخندند. دور ميايستم. تمام انگيزههايم از تهية گزارش را براي خودم تكرار ميکنم، انرژيام را جمع ميکنم و نزديک ميشوم. به بهانة درست كردن چادر دست به صورتم ميبرم. جز گوشة چشم و قسمتي از بيني چيزي پيدا نيست. با صدايي خفه سراغ حاجآقا ... را ميگيرم. دو مرد به من ميخندند و دندانهاي زردشان را نشان ميدهند. مشتم را محکمتر ميبندم تا چادرم بيشتر جمع شود و حجابم شود و حفظم کند. مرد ميگويد: «امرتان؟» داستان را ميگويم. حکايت همان برادر سرباز را، و باز حوالهام ميدهند به حاجآقا در صحني ديگر. راه ميافتم، با گامهايي محکم که: ديدي درست فکر ميکردي. اين همه آدم جمع شدهاند و جز حاجآقا، هيچکدام اين کار را نميکنند. اگر پاتوق بود که حتماً همة اين آدمها کسي را معرفي ميکردند.
آخرين صحن آشناست. هماني است که همة کودکي دواندوان به آنجا ميرفتم و ارزن ميريختم براي کبوترهاي امام رضا. همان کبوترهايي که آن سالها هميشه نيمي از گنبد طلايي با بالهايشان ميپوشاندند. اين صحن از همه شلوغتر است. در ميان زناني که روي فرشها نشستهاند و کتاب در دست دارند و زيارتنامه ميخوانند، سه مرد نشستهاند. يکي با صداي بلند روضه ميخواند و جمعي از زنان اطرافش گريه ميکنند. يکي بلند زيارتنامه ميخواند و ديگري تنها نشسته است. بهسراغ مرد تنها ميروم، با صورتي تنگ پوشيدهشده.
ـ شما حاجآقا... هستيد؟
مرد نگاهم ميکند، تند، تيز، بد.
ـ چکارش داريد؟
داستان برادرم را ميگويم.
ـ نخير! حالشان خوش نبود، نيامدند.
زير چادر اخم ميکنم.
ـ خداي نکرده که بيمارياي، چيزي...
ـ نخير! کاري نداشتند، ترجيح دادند استراحت کنند.
ـ خوب، حالا من به برادرم چه بگويم؟
مرد نگاه از من ميگيرد و با اخم به زمين خيره ميشود.
ـ بگوييد خودشان بروند از خيابان پيدا کنند. آنجا زيادترند چون پول بيشتري گيرشان ميآيد.
آن سوي صحن، باد پرهاي کبوتران به صورتم ميخورد. دانه ميريزم برايشان و آنها نزديکم ميآيند و دانهها را از کف دستم بر ميچينند.
۵ نظر:
afarin khaharam khaste nabashi...af
سلام خواهرم.فكرميكنم ازاينجابه بعدديگركارتان گناه باشد.....حرم ائمه واين مسايل؟استغفروالله ربي واتوب اليه
سلام و نمی دونم کامنت ها رو سانسور می کنی يا نه.به هر من حرفمو رک و راست می گم.فاحشگی از روی نياز واسه سير کردن شکم خودت و بچه هات چيز عجيب غريبی نيست.اگه بار اوله که به گوش آدمی مثل تورنگ که من نمی دونم کيه می رسه به نظرم بد جوری از مرحله پرته.داستان استغفار تو هم از اون حکايتاس به مرگ می گيری که به تب راضی بشن؟!خواهر من مشهد .قم کربلا يا لاس واگاس همه جاهای توريستی هستند و بر مبنای قانون عرضه و تقاضا واسه اين کالای پر مشتری هميشه جنس واسه عرضه کردن هست.منتهت تو جامعه منحنی شما مثل همه چيزای ديگه نزديکترين فاصله بين دو نقطه هيچ وقت يه خط راست نيست.اينه که نياز به آخوند هست و نياز به صيغه(کلاه شرعی شيعه)و اينکه واسه نشون دادن فاحشگی تو بايد صورتتو بپوشونی و بعدشم توبه کنی واسه گفتن حقيقت.و منم ندونم واسه چی از اين سر دنيا دارم اينارو واسه تو که حتینمی دونم اسمتو کجا ديدم می نويسم!؟به نظرت فايده ای هم داره؟
استغفروالله ربي واتوب اليه
سلام.بهتر نیست منشا این مسایل پیدا کنی که چرا تو جامعه مسلمان این مسایل بیشتره حتی مکانهای مذهبی در صورتی در بقیه جوامع که شما ارزشی برایشان قایل نیستید از ما بهترند و برای مکانهای مقدس ایینشان احترام قایل می شوند با این نوشته ها دردی دوا نمیشه همه اینها بخاطر فقره
ارسال یک نظر