این هم بخش دیگری از گزارش" زنان موقت" در مجله زنان
غروب یک روز سرد زمستانی در شهری که هیچ گاه سرد نبوده است، اهواز. صدای هق هق گریه زن در لابی هتل پیچیده بود و جوانک گارسون، با لیوانی آب سرد کنار ما ایستاده بود. زن با نگاه التماس می کرد تا مرد برود و او بتواند حرفش را ادامه دهد، اما پسر بی خبر از موضوع گفت و گوی ما نگران همشهری اش بود که گیر یک خبرنگار سمج افتاده بود. از پسر خواستم که ما را تنها بگذارد. او با اکراه رفت و الهام ادامه داد:" می فهمی، می فهمی؟ نه، هیچ کس نمی فهمد. هیچ کس." و باز هق هق گریه اش بلند شد.
از یک ساعت قبل از آن لحظه الهام داستان زندگی اش را برایم تعریف کرده بود و من فکر می کردم که می فهمم." وقتی شوهرم در تصادف رانندگی کشته شد، من فقط 32 سالم بود. با سه بچه قد و نیم قد و یک خانواده شوهر بخیل و دزد. خرج مراسم را خانواده شوهرم دادند چون می گفتند که نباید به مال صغیر دست زد. بعد از مراسم هم پدر شوهرم شد قیم بچه ها و از آن به بعد ما مثل گداها زندگی می کردیم. من که سال ها خانم خانه بودم و شوهرم پول ماهانه را می داد دستم و برایش مهم نبود که چطور آن را خرج می کنم، باید هفته ای یک بار لیست خرید ها را می بردم خانه پدر شوهرم و او محاسبه می کرد که برای هفته بعد ما به چقدر پول احتیاج داریم. مثلا اگر یک روز قبل میوه خریده بودم، از هزینه هفته بعد پول میوه را کم می کرد، چون میوه داشتیم. در یک کلام، با ذلت زندگی می کردم. خدابیامرز شوهرم وضعش بد نبود، اما پدرش دست گذاشت روی تمام اموالش و اول از همه سهم خودش را برداشت. مدام هم در گوش بچه ها می خواند که مادرتان همین روزها شوهر می کند و شما را ول می کند. در بدترین موقعیت زندگیم بودم، داغ شوهرم از یک طرف و از طرف دیگر این مشکلات من را داغان می کرد که او آمد."
چشمان آبی اش برق می زند. انگار هنوز دوستش دارد. " صاحب خانه مان بود و در تمام این مدت همسرش یار و یاور من. از همه جریانات زندگی من خبر داشت، چون هیچ کدام از اقوام من ساکن اهواز نیستند و من کاملا غریب بودم. زنش برایم خواهر بود و خودش برادرم، پدرم و کم کم شد همه چیزم. وقتی نوبت تمدید قرارداد خانه شد، بدون اضافه کردن حتی یک ریال به قرارداد، آن را تمدید کرد اما یک قرارداد صوری تنظیم کرد و بابت آن 100 هزار تومان بیشتر از پدر شوهرم می گرفت و همان روز آن را به من می داد. کم کم مشکلات فقدان پدر خودش را نشان داد و مخصوصا دو پسرم رفتارهای عجیب و غیر قابل فهمی از خود نشان می دادند. در تمام این مشکلات نقش پدر را بازی می کرد. حتی دو پسر من و یک پسر خودش را در کلاس فوتبال ثبت نام کرد و آنها را می برد و می آورد. به تدریج کمبود پدر در بچه ها کم رنگ تر شد و به شرایط زندگی در فشار مالی هم عادت کردیم، هرچند کمک مالی او هم بی تاثیر نبود."
دستانش می لرزند و دستمال کاغذی هم. بینی اش را تمیز می کند. چشم می دوزد در چشمانم:" اگر راستش را بگویم از من متنفر می شوی؟ جا می خورم:" چرا؟"
انگار نه انگار که 10 سال در جنوب زندگی کرده است، هنوز پوستش سفید است و لهجه ندارد. می گوید:" من به نزدیک ترین دوستم، من به پسرهایم، من به روح شوهرم خیانت کردم." و باز هق هق گریه سر می دهد. در میان بغض و اشک می فهمم که مرد سفری به مشهد می رود و از آنجا به الهام تلفن می زند و می گوید که دیگر طاقت نداشته و به امام رضا پناه آورده و از او راه حل خواسته است. می گوید که شیفته الهام است و بدون او نمی تواند زندگی کند، نمی تواند خواسته اش را سرکوب کند و بیشتر از این آن را پنهان نگه دارد و هزار حرف دیگر که الهام گریه می کرد و می گفت و من نمی فهمیدم.پرسیدم:" آخرش؟"
با دست هایش صورتش را پوشاند. کلمات بریده بریده از لای انگشتانش بیرون می ریخت:" صیغه اش شدم. برای یک ماه. همان جا عقد را خواندند، غیابی."،
و باز هق هق گریه، انگار مصیبت نامه ای را می خواند:" همان شب برگشت. فردا صبح زنش رفت کلاس، بچه ها هم مدرسه بودند. آمد بالا، برایم انگشتر آورده بود، یک کاسه نبات، یک قواره پارچه، یک چادر مشکی، یک چادر نماز، یک جفت کفش. می دانی برای زنی که یک سال محبت ندیده، این کارها یعنی چه؟ "سر تکان دادم. دستهایم را زده بودم زیر چانه ام و به ضبط نگاه می کردم که نوار را می چرخاند و می چرخاند و می چرخاند.
اشک هایش را پاک کرد اما هنوز دستش را از روی صورتش پایین نیاورده بود که دوباره رها شدند روی گونه هایش:" یک هفته هر روز ظهر به دیدنم می آمد. مثل مردی که انگار هیچ وقت زنی نداشته و این همه سال محروم بوده است. روزهای اول، من نمی توانستم همراهی اش کنم. یک سال بود که هیچ مردی، موهای من را ندیده بود. یک سال بود که خود را برای هیچ مردی نیاراسته بودم. و حالا، مردی، هر روز من را بیشتر از روز قبل می خواست. و من داشتم آلوده اش می شدم که دیگر نیامد. روز هشتم، منتظر ماندم، نیامد. روز نهم نیامد. روز دهم تلفن زدم: کجایی؟
-سرکار.
-نمی آیی؟
- نه، کار دارم.
- مشکلی پیش آمده؟
- نه.
- پس چرا نمی آیی؟
- راستش زنم قاعده شده بود، حالا خوب شده. باشد تا ماه بعد.
دستهایش را گذاشت روی سرش و صورتش را فرو برد بین پاهایش. او فرو ریخته بود. او شکسته بود. نمی دانم چقدر گذشت تا سر بلند کرد. انتظار داشت من رفته باشم. اما من همچنان چشم دوخته بودم به ضبط که می چرخید و سکوت را ثبت می کرد. " سه هفته گذشت و او به من سر نزد. انگار نه انگار که آن یک هفته، جزئی از زندگی ما بوده است. بعد، یک روز دوباره زنگ زد. می خواست صیغه را تمدید کند. یک ماه دیگر. حتما باز زنش قاعده شده بود. دیگر زمانش دستم بود. گفتم نه،
التماس کرد: من بی تو می میرم. در دلم گفتم بمیر. تا آن موقع هنوز خودم را یک زن پاک می دانستم. من که گناه نکرده بودم. من که حرام مرتکب نشده بود. من هم انسان بودم با همه غرایز انسانی و حلال خدا، حلال خدا بود. اما عصر، آمد. بچه ها را گذاشته بود کلاس فوتبال. در زد. چادر سر کردم. دیگر محرمم نبود. گفت آمده تا حقم را بدهد. مهریه ام را.
- مگر مهریه هم دارم؟
- بله، بدون مهریه عقد باطل است.
پاکتی را به دستم داد. دو بسته پانصد تومانی. صد هزار تومان.
پرسیدم: فاحشه گرانی بودم؟ نه؟
پشتش را کرد و رفت."
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۲ نظر:
دستت درد نكنه رويا جان و خسته نباشي
Your story touched my heart. I found your name by a movie about Saeed Hanaei, Spider murderer of prostitutes in Mashhad..
I searched and finaly came across your blog..
Thank you for your efforts to help women and children.. :)
ارسال یک نظر