رفته بودیم متروپل، مثلا برای خرید اما، یک خانواده عرب داشتند کفش می خریدند. همه شان مانتو های بلند بر تن داشتند و شال ها را دور سرشان پیچیده بودند؛ همان حجاب سنتی زنان مسلمان را
رعنا ایستاده بود. تعجب کردم که چرا مثل همیشه فروشگاه را زیرو رو نمی کند. چند لحظه بعد، آرام پرسید: مامان، اینها کجا زندگی می کنند که این شکلی هستند؟
وا ماندم. باید چه می گفتم؟ باید چه بگویم وقتی بار دیگر به ایران سفر کند. وقتی خواهرم، مادرم، دوستانم، دوستانش را در این حجاب ببیند. چقدر توضیح دادن مذهب و قوانین برای یک دختر سه سال و نیمه سخت است
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
رعنا ایستاده بود. تعجب کردم که چرا مثل همیشه فروشگاه را زیرو رو نمی کند. چند لحظه بعد، آرام پرسید: مامان، اینها کجا زندگی می کنند که این شکلی هستند؟
وا ماندم. باید چه می گفتم؟ باید چه بگویم وقتی بار دیگر به ایران سفر کند. وقتی خواهرم، مادرم، دوستانم، دوستانش را در این حجاب ببیند. چقدر توضیح دادن مذهب و قوانین برای یک دختر سه سال و نیمه سخت است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر