همچنان معتقدم که غربت و مهاجرت را نمی توانستم بدون فکر کردن به سرنوشت او بپذیرم و البته این سرنوشت او بود که ما را به اینجا کشاند.و حالا، او، رعنا، است که دارد فرهنگ جدیدی را وارد خانه ما می کند. هر شب، سر میز شام یاد آوری می کند: مامان، بابا، دستمال روی پا، گاد ایز گوود یادتون نره و ما باید دستمال ها بیندازیم روی پاهایمان و دست ها مان را به شیوه دعا بالا بگیریم و بخوانیم:
GOD IS GOOD
GOD IS GREAT
LET US THANK YOU FOR THIS FOOD
او است که غذا خوردن با کارد و چنگال را وارد فرهنگ میز غذای ما کرده است. در محل کارم، وقتی غذا کمی شبیه غذاهای ایرانی است، همه همان نام ایرانی را به کار می برند، مرغ پخته با چند قاشق برنج می شود چلو مرغ. اما وقتی از رعنا می پرسم چی خوردی می گوید: RICE AND CHICKEN
او علاوه بر زبان انگلیسی که در مهد کودک یاد می گیرد، به سرعت دارد زبان محلی را هم یاد می گید و با "بارو" سگ صاحبخانه به زبان محلی صحبت می کند.و حالا، علاوه بر همه اینها بیش از همه درگیر تفاوت ها است: چرا همه بچه ها با ماشین می آیند و ما با اتوبوس؟ جالب است که توضیح را هم بلافاصله درک می کند: باید ویزایمان درست شود تا بتوانیم ماشین بخریم.
بعد از آن حالا سوالش عوض شده: مامان ایزامون درست شد؟می ترسم، او هنوز چهار ساله هم نشده است، اما مجبور است با سخت ترین و پیچیده ترین مسائل بزرگسالان کنار بیاید.
هوا که سرد شد، رفتیم تا برایش لباس گرم بخریم. صبوری اش تحسین برانگیز بود. وقتی که چند تل ساده را برداشت و گفت: من اینها را می خواهم، جواب دادم: ما آمده ایم تا لباس و کفش بخریم، نه تل. تل ها را سرجایش گذاشت و با بغض از فروشگاه بیرون آمد و خیلی جدی گفت: آخه من از دست شما دو تا چکار کنم!واماندم. واقعا چکار می تواند بکند؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۲ نظر:
روياجان، وقتي در توضيح اسم وبلاگت نوشتي مادري كه روزنامه نگار است، نشون ميده كه مادربودن برات مهم تر بوده...اميدوارم مهاجرت و غربت خيلي سخت نباشه برات مخصوصن وقتي اين تصميم رو براي آينده بهتر براي دختر كوچولوت گرفتي...
نمی دانم آیا خوب است یا بد. من هم همه این مشکلات را به گونه دیگری تجربه میکنم و هر روز از خودم میپرسم آیا بهتر است که میترای کوچکم الفبای انگلیسی را بیاموزد یا شعر حافظ از بر کند.امیدوارم ربع قرن دیگر از تصمیم امروزم پشیمان نشوم.
ارسال یک نظر