بد بود و تلخ وقتي خودم را مجبور كردم كه ان نامه را بنويسم.مثل مادري بودم كه هزار مرتبه به بچهاش گفته " دست نزن ميسوزي"اما ميدونه كه بچه هيچ تصور و دركي از سوختن ندارد.تنها كاري كه ميتونه انجام بده اين است كه يك بار بگذاره بچه به اتش دست بزنه.وقتي بچهاش داره به سمت اتش ميره هي ميگه"داغهها ميسوزي!"اما جلو نميره.دل تو دلش نيست.طاقت نداره اما ميگذاره كه بره جلو.ميدونه كه فقط تجربه است كه به او ياد ميدهد كه از خودش سلامتش و موقعيتش محافظت كنه.پس صبر ميكنه و حتي اگر از ديدن تاول دست بچهاش اشك توي چشمش جمع بشه اما به روي خودش نمياره و ميگه"حقت بود.ديدي داغ بود"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر