مهم نیست؟ چرا خیلی هم مهم است که من سه روز است در راه خانه، در اتوبوس، در مترو، سرکار، همه فکر و ذهنم مشغول است، مشغول گذشته، گشذته ای که آن قدر دور است که به سختی یادم می آید.
اول
همه چیز در یک لحظه شکل گرفت. اول صدا را شنیدم، بعد از پنجره حمام نگاه کردم. آقای صاحب خانه داشت چمن ها را ماشین می کرد. اقای جرج مردی درشت اندام، سفید رو و بسیار خوشرو است. تا ببیندم شروع می کند به حرف زدن و برایش مهم نیست چقدر از حرف هایش سر در می آورم. برای خودش مهندسی با کیا و بیا است. خانم هانا هم دکترای حقوق دارد. وضعشان خوب است، جز ویلایی که خودشان در ان زندگی می کنند در سه کشور دیگر 5 خانه دارند.
اما، آن لحظه، صورت آقای جرج پر بود از لذت، شاد بود، نه، نمی دانم آن تصویر را چطور بنویسم. صورت آقای جرج؛ چشمانش، اصلا تمام بدنش می درخشید. یک جور خاصی عاشقانه چمن ها را می زد. شعف داشت، شور داشت، چیزی بود که کمتر دیده بودم.
هانا و آندره آ روی تراس نشسته بودند و انگار آنها هم در این شعف سهیم بودند. اینجا خانه آنها بود.
خانه، خانه، همین بود، آن لحظه، آن دم، آن نفس برآمدنی که سه روز است من را به خود مشغول کرده ، درک همین حس بود:" اینجا خانه من است" حسی که هیچ وقت، با تاکید می گویم"هیچ وقت" آن را تجربه نکرده ام.
حالا ، بعد از سه روز فکر کردن، به این نتیجه رسیده ام که می خواهم خانه بخرم- مامان اگر بفهمد حتما خوشحال می شود_ این خریدن، نه به معنای نیاز به تملک، که نیاز به ساختن تاریخ است.
دوم
دیروز دختری دست مادرش را گرفته بود و با هم از پله های مترو پایین می رفتند، روی پله آخر، دختر که کمی هم از مادر بلندتر بود، خم شد و گونه مادر را بوسد. دلم غنج رفت. برای روزی که رعنا خم شود و من را بوسد. آن روز شاید با هم به ایران بر گردیم.و من، چه دارم که نشانش بدهم از سال ها، نه، دهه ها یی که در ایران زندگی کردم.
سوم
می گویند دو ساله بوده ام که از تبریز بیرون آمدیم. شهری که من در آنجا بدنیا وآمدم و دیگر هیچ وقت به آنجا برنگشتم. سوغات آنجا، گرد ترین صورت در تمام فامیل بود
آمدیم تهران و سه سال بعد به کرمانشاه رفتیم. تنها خاطره مانده از تهرانم، دست کشیدن روی نرده های تازه رنگ شده خنک خانه بود.تنها خاطره ای که توانستم بعدها تکرارش کنم. من تنها عضو خانواده بودم که 10 سال در خانه پدری در تنها زندگی کردم. خانه ای که فروخته شد و سال ها است جایش را آپارتمان های نقلی گرفته اند. آیا می توانم خانه ای را که مادرم تنها 2 سال در آن زندگی کرد خانه پدری بنامم؟
آن خانه خریده شد، برای آینده بچه ها !! و مادرم برای این که بتوانند قسط خانه را بپردازند حاضر شد به کرمانشاه کوچ کند. شهری که بعد از 6 سال زندگی، آن را ترک کردیم و دیگر هرگز به آن بازنگشتیم. نمی دانم جنگ با خاطرات کودکیم چه کرد؟ حتی با عوض شدن نام خیابان ها، نمی دانم کجای شهر زندگی کرده ام. نمی دانم به کدام مدرسه رفته ام. نمی دانم حالا انجا چه شکلی است. کودکی من، تا قبل از دوران راهنمایی در جنگ ویران شد.
به مشهد رفتیم، جایی که هیچ نشانی از جنگ به آن راه نیافت، همه خاطراتم هستند، دست نخورده، سرجایشان، می توانم اولین خانه سازمانی مان را رعنا نشان بدهم. خانه ای متعلق به شرکتی که پدرم در آن کار می کرد. می توانم مدرسه راهنمایی و دبیرستانم را به او نشان بدهم. اما هر دو بازسازی شده اند و دیگر برایم آشنا نیستند. می توانم خانه ای را که درآن دانشگاه قبول شدم نشان می دهم. اما همین باعث شد که من از آن خانه بروم. خانه ای با یک سال خاطره.
بعد آنها از آنجا رفتند. مادرم را می گویم. خانه ای که در ان مراسم عروسیم برگزار شد، بلد نیستم. سرجمع ده شب آنجا خوابیدم. و حالا، می خواهند خانه شان را بفروشند، چون آنجا را دوست ندارند. وقتی صاحبخانه، خانه اش را دوست نداشته باشد، من مهمان، چطور می توانم به آن دل ببندم.این هم خانه پدری
و بعد، می ماند حکایت چهار خانه ای که در ده سال عوض کردم. اولی در میدان فاطمی، 60 متری و دلگیر. دومی خیابان سنایی، 79 متری و خوش نقشه، با بهترین خاطرات، سومی، دوباره فاطمی، 92 متری و عاشقانه، با دنیایی از عشق و رعنا. سومی 130 متری در یوسف آباد، کمتر از یک سال در ان ساکن بودیم. و نمی دانم آیا برای رعنا بس است که خانه های ما را تماشا کند، بدون این که بتواند از پله هایش بالا برود، بدون این که بتواند ردی از خط خطی های کودکیش روی دیوارهایش پیدا کند، بدون این که بتواند بوی کهنگی را در آن استشمام کند. تاریخ، گذشته، هویت بو دارد. یک نفس عمیق می کشم. اینجا، همه چیز بوی نویی می دهد. و من نمی خواهم رعنا هم مثل من لذت استشمام بوی کهنگی را از دست بدهد. دلم می خواهد خانه ای داشته باشم، هرجا، کوچک یا بزرگ؟ مهم نیست. دور یا نزدیک، مهم نیست. اینجا یا آنجا مهم نیست. مهم این است که جایی باشد تا رعنا بر دیوارهایش دست بکشد و بوی کهنگی را استشمام کند. خانه ای که خانه پدری اش باشد،
اول
همه چیز در یک لحظه شکل گرفت. اول صدا را شنیدم، بعد از پنجره حمام نگاه کردم. آقای صاحب خانه داشت چمن ها را ماشین می کرد. اقای جرج مردی درشت اندام، سفید رو و بسیار خوشرو است. تا ببیندم شروع می کند به حرف زدن و برایش مهم نیست چقدر از حرف هایش سر در می آورم. برای خودش مهندسی با کیا و بیا است. خانم هانا هم دکترای حقوق دارد. وضعشان خوب است، جز ویلایی که خودشان در ان زندگی می کنند در سه کشور دیگر 5 خانه دارند.
اما، آن لحظه، صورت آقای جرج پر بود از لذت، شاد بود، نه، نمی دانم آن تصویر را چطور بنویسم. صورت آقای جرج؛ چشمانش، اصلا تمام بدنش می درخشید. یک جور خاصی عاشقانه چمن ها را می زد. شعف داشت، شور داشت، چیزی بود که کمتر دیده بودم.
هانا و آندره آ روی تراس نشسته بودند و انگار آنها هم در این شعف سهیم بودند. اینجا خانه آنها بود.
خانه، خانه، همین بود، آن لحظه، آن دم، آن نفس برآمدنی که سه روز است من را به خود مشغول کرده ، درک همین حس بود:" اینجا خانه من است" حسی که هیچ وقت، با تاکید می گویم"هیچ وقت" آن را تجربه نکرده ام.
حالا ، بعد از سه روز فکر کردن، به این نتیجه رسیده ام که می خواهم خانه بخرم- مامان اگر بفهمد حتما خوشحال می شود_ این خریدن، نه به معنای نیاز به تملک، که نیاز به ساختن تاریخ است.
دوم
دیروز دختری دست مادرش را گرفته بود و با هم از پله های مترو پایین می رفتند، روی پله آخر، دختر که کمی هم از مادر بلندتر بود، خم شد و گونه مادر را بوسد. دلم غنج رفت. برای روزی که رعنا خم شود و من را بوسد. آن روز شاید با هم به ایران بر گردیم.و من، چه دارم که نشانش بدهم از سال ها، نه، دهه ها یی که در ایران زندگی کردم.
سوم
می گویند دو ساله بوده ام که از تبریز بیرون آمدیم. شهری که من در آنجا بدنیا وآمدم و دیگر هیچ وقت به آنجا برنگشتم. سوغات آنجا، گرد ترین صورت در تمام فامیل بود
آمدیم تهران و سه سال بعد به کرمانشاه رفتیم. تنها خاطره مانده از تهرانم، دست کشیدن روی نرده های تازه رنگ شده خنک خانه بود.تنها خاطره ای که توانستم بعدها تکرارش کنم. من تنها عضو خانواده بودم که 10 سال در خانه پدری در تنها زندگی کردم. خانه ای که فروخته شد و سال ها است جایش را آپارتمان های نقلی گرفته اند. آیا می توانم خانه ای را که مادرم تنها 2 سال در آن زندگی کرد خانه پدری بنامم؟
آن خانه خریده شد، برای آینده بچه ها !! و مادرم برای این که بتوانند قسط خانه را بپردازند حاضر شد به کرمانشاه کوچ کند. شهری که بعد از 6 سال زندگی، آن را ترک کردیم و دیگر هرگز به آن بازنگشتیم. نمی دانم جنگ با خاطرات کودکیم چه کرد؟ حتی با عوض شدن نام خیابان ها، نمی دانم کجای شهر زندگی کرده ام. نمی دانم به کدام مدرسه رفته ام. نمی دانم حالا انجا چه شکلی است. کودکی من، تا قبل از دوران راهنمایی در جنگ ویران شد.
به مشهد رفتیم، جایی که هیچ نشانی از جنگ به آن راه نیافت، همه خاطراتم هستند، دست نخورده، سرجایشان، می توانم اولین خانه سازمانی مان را رعنا نشان بدهم. خانه ای متعلق به شرکتی که پدرم در آن کار می کرد. می توانم مدرسه راهنمایی و دبیرستانم را به او نشان بدهم. اما هر دو بازسازی شده اند و دیگر برایم آشنا نیستند. می توانم خانه ای را که درآن دانشگاه قبول شدم نشان می دهم. اما همین باعث شد که من از آن خانه بروم. خانه ای با یک سال خاطره.
بعد آنها از آنجا رفتند. مادرم را می گویم. خانه ای که در ان مراسم عروسیم برگزار شد، بلد نیستم. سرجمع ده شب آنجا خوابیدم. و حالا، می خواهند خانه شان را بفروشند، چون آنجا را دوست ندارند. وقتی صاحبخانه، خانه اش را دوست نداشته باشد، من مهمان، چطور می توانم به آن دل ببندم.این هم خانه پدری
و بعد، می ماند حکایت چهار خانه ای که در ده سال عوض کردم. اولی در میدان فاطمی، 60 متری و دلگیر. دومی خیابان سنایی، 79 متری و خوش نقشه، با بهترین خاطرات، سومی، دوباره فاطمی، 92 متری و عاشقانه، با دنیایی از عشق و رعنا. سومی 130 متری در یوسف آباد، کمتر از یک سال در ان ساکن بودیم. و نمی دانم آیا برای رعنا بس است که خانه های ما را تماشا کند، بدون این که بتواند از پله هایش بالا برود، بدون این که بتواند ردی از خط خطی های کودکیش روی دیوارهایش پیدا کند، بدون این که بتواند بوی کهنگی را در آن استشمام کند. تاریخ، گذشته، هویت بو دارد. یک نفس عمیق می کشم. اینجا، همه چیز بوی نویی می دهد. و من نمی خواهم رعنا هم مثل من لذت استشمام بوی کهنگی را از دست بدهد. دلم می خواهد خانه ای داشته باشم، هرجا، کوچک یا بزرگ؟ مهم نیست. دور یا نزدیک، مهم نیست. اینجا یا آنجا مهم نیست. مهم این است که جایی باشد تا رعنا بر دیوارهایش دست بکشد و بوی کهنگی را استشمام کند. خانه ای که خانه پدری اش باشد،
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۲ نظر:
رويا من كاملا مي فهمم چي ميگي. حتما خونه بخر. حتما
salaam roya jaan,
midonam chi migi...manam vaghti khoonei ro ke dokhtaram toosh be donyaa oomad forookhteem hamin haalo daashtam....alaanam ye saalo nime too in khooneim va jaaye angoshtaash hame jaa roo divaare va man in jaahaa ro baa heechi avas nemikonam...dokhtare man alaan 2 saaleshe...
in postet maale chand vaght pishe...omidvaaram taa haalaa khoonato kharide baashi...
ارسال یک نظر