آی باباهای دنیا، کاش می دانستید که چقدر چقدر چقدر بودنتان برای همه مهم است.
۲۸ آذر ۱۳۸۷
آی باباهای دنیا، کاش می دانستید...
آی باباهای دنیا، کاش می دانستید که چقدر چقدر چقدر بودنتان برای همه مهم است.
۲۶ آذر ۱۳۸۷
رعنا چهار ساله شد
دیروز، روز غریبی بود. آنقدر غریب که تا شب سردرد داشتم و نتوانستم کار کنم، آنقدر غریب که تا صبح دور خودم می پیچیدم و درمانده بودم. دیروز روز تولد رعنا بود. رعنایی که در تولد چهار سالگی اش فهمیدم اصلا او را نمی شناسم. در همین هفت، هشت ماه گذشته، او چنان با دنیای جدید که من نمی شناسم پیوند خورده که حالا، وقتی برای اولین بار مهمان کلاسش می شوم، می بینم چقدر رعنای من با آنچه که در مهدکودک دیدم متفاوت است.
رعنای من، دختری است که دوست دارد نوازش شود، رعنا ی آنجا، دختر مستقلی است که برای کمک کردن، پیش قدم می شود.
رعنای من آنقدر تنبل است که حتما من باید مسواکش را بزنم و بینی اش را تمیز کنم، رعنای آنجا قبل از این که اسنک را بیاورند، دست هایش را شسته است.
رعنای من، موقع بازی همه جا را به هم می ریزد و جایی تمیز در خانه نمی گذارد، رعنای آنجا، از روی صندلی بلند می شود؛ هسته آلبالو را در سطل اشغال می اندازد و بر می گردد.
رعنای من، در هر جمله فارسی دو کلمه انگلیسی حرف می زند و در هر جمله انگلیسی، دو کلمه فارسی، رعنای آنجا، یک سره، سلیس و روان، کلمات انگلیسی را ردیف می کند.
رعنای من، گاهی چنان غیر قابل تحمل می شود که من از خودم بابت داشتن چنین دختری خجالت می کشم، رعنای آنجا، به محض این که وارد اتاق می شود، لااقل دو نفر به استقبالش می ایند و می گویند: آی میس یو رانا.
دیشب تا صبح دور خودم می چرخیدم و به مادری فکر می کردم که فکر می کند مادر است اما از دختر ش هیچ نمی داند.
دیروز در مهد کودک روز رعنابود، هر شعری که او دوست داشت را می خواندند، هر بازی که او دوست داشت بازی می کردند و اگر پیش از پرسیدن رعنا کسی از من می پرسید شعر مورد علاقه رعنا یا بازی مورد علاقه اش چیست؟ من در می ماندم.
حالا، در اولین روز از چهار سالگی رعنا، من تنها یک راه حل پیدا کرده ام تا بیشتر با او باشم، شب ها، تا پیش از خوابیدن رعنا، دیگر کامیوتر را روشن نمی کنم.
لطف بزرگی است؟ این طوری از ساعت 6 تا 8 شب با هم خواهیم بود و البته یک ساعت هم صبح ها همدیگر را می بینیم، 7 تا 8 صبح. سه ساعت در شبانه روز، فرصت زیادی برای مادری نیست؟ هست؟
۲۵ آذر ۱۳۸۷
دلم هندوانه دود زده می خواهد
نیستم تا مثل دخترک تمام راه خانه تا نزدیک ترین فروشگاه روستا را در سرمای زیر صفر به شوق حباب های رنگی بدوم و از سرما و بادی که حباب ها را تا جایی بالامی برد که نه من که حتی دست خدا هم به آن نمی رسد، گلایه نکنم.
نیستم تا هزار بار از من بخواهد که شمع های روی حلقه گل کریسمس را برایش روشن کنم و او فوت کند تا برای فوت کردن شمع های روی کیک تولدش تمرین کرده باشد.
نیستم، تعطیل تعطیل، انگار نه انگار که میلیاردها سلول خاکستری در این کره بزرگ سنگین بالای تنه ام جا خوش کرده اند تا من هم مثل میلیاردها آدم روی زمین از این که کریسمس دارد می رسد شادی کنم و دل به دل صدها هزار نفری بدهم که این روزها در فکر خریدن هدیه اند و گوش خیابان ها از شنیدن فریادهاشان کر می شود.
نیستم تا از ردیف کلبه های سرپا شده در تمامی خیابان های اصلی، شیرینی داغ بخرم و داغ داغ بخورم و بخار دهانم را رها کنم در هوایی که همه چیز در آن یخ می زند.
شده ام یک ناظر بی طرف؛ نه شادمان نه غمگین، نه دل زده و نه دل شده، ردیف هندوانه های چیده شده توی فروشگاه ها جلبم نمی کند، من هندوانه چیده شده پشت وانت پر از دود می خواهم. من بسته های لوکس پسته امریکایی و بادام هلندی نمی خواهم، من گونی های پر ازپسته بوداده اکبری تواضع را می خواهم. من کیک با خامه تصفیه شده و صد در صد رژیمی نمی خواهم. من دلم لک زده برای ایستادن در صف کیک های شکلاتی بی بی.
من نیستم، یک سره تعطیلم، خودم، موهای پریشانم، گونه های یخ زده ام، دستان بی هدفم؛ اندام فربه سنگینم، همه این جا است اما دلم، دلم ، دلم آنجا است.
کاش جلیل زودتر برگردد تا بتوانم تمام تصاویری که هر شب از دریچه وب کم می بینم فراموش کنم، دوستان قدیمی، خانه قدیمی، شادمانی های بی دلیل، غصه های عمیق، همه را فراموش کنم و دل بسپارم به فرهنگ جدیدی که رفته رفته وارد خانه ام می شود. حلقه ای سبز از برگ سرو روی میز نهارخوری ام نشسته با چهار شمع. به سنت همسایه مان از سه هفته قبل، هر یک شنبه، شمعی را روشن کرده ایم تا وقتی که آخرین شمع هم بسوزد، بدانیم که سال به آخر رسیده و می رود تا نو شود.
دو هفته ای است که رعنا دیگر" قصه های مبارک"را نگاه نمی کند که یک سره دل باخته با پاپانوئلی که دو هفته پیش برایش روی درخت هدیه آویزان کرده بود. هدیه که نه، یک موز، یک پرتغال، یک بسته شیرینی نارگیلی، به نشانه ادامه برکت در سال جدید و دو بسته شکلات کودکانه، با این پیام که من دیدم که تو دختر خوبی بودی در همه این سال. او حالا، مدام به دنبال شناخت پاپانوئل است، کجا زندگی می کند؟ با چه آمد که من ندیدم؟ چطور من را می بیند که خوبم یا بد؟ و من در به در دنبال رستورانی بزرگ و ارزان می گردم تا همین چهار نفر ایرانی را در شب یلدا دور هم جمع کنم تا رعنا در کنار کریسمس و سال نوی مسیحی، کمی هم از سنت های خودمان یادش بماند، کسی انار سرخ دان کند و کسی هندوانه قاچ کند و شاید، شاید، شاید، کسی حافظ بخواند.
نیستم، این روزها پاک تعطیلم، خسته ام، خسته ام از این همه جنگیدن، خسته ام از این همه تلاش برای حفظ ارزش ها! خسته ام از این همه زندگی. کاش زودتر مامان بیاید تا کسی در خانه باشد تا در را برویم باز کند. از این همه کلید در در انداختن و پیچاندن آن خسته شده ام.
۲۳ آذر ۱۳۸۷
یک روز شنبه برفی در اینجا
It is not a god idea to blame your troubles and ailments on other people, roya. The only one that you really have to blame is yourself. You will find that your mind is quite active today, and that it might send you around in circles unless you make a conscious effort to slow it down and get it going on the right path. Deal with the facts of the situation instead of the emotions that may arise from it.
تصمیم گرفته ام که برای همه چیز انرژی مثبت بفرستم. حتما در هفته جدید ماشین درست می شه و من مجبور نخواهم بود که در میان 10 سانتی متر برف رعنا را پشت سر خودم بکشم و از سربالایی نفس گیر خونه بالا بیارم.
حتما سرماخوردگی رعنا خوب می شه و من مجبور نخواهم بود شب تا صبح مدام حوله خیس بندازم روی شوفاژ و با مصیبت بینی رعنا را بشورم تا بتواند نفس بکشد.
حتما برای مامان بلیط پیدا می شه تا من مجبور نباشم در تعطیلات رعنا را با بی بی سیتر تنها بگذارم.
حتما کارهای جلیل به خوبی پیش می ره تا زودتر برگرده و دیگه وقتی رعنا تصویر جلیل را در چت بوسه باران می کند، من بغض نخواهم کرد.
حتما امروز من و رعنا به جنگل خواهیم رفت و بزرگترین آدم برفی دنیا را درست خواهیم کرد. کی می یاد برف بازی؟
۱۸ آذر ۱۳۸۷
عید قربان در بلاد کفر
اما مهمانی حکایت غریبی بود. یک طرف سالن خانم ها نشسته بودند و یک طرف سالن مردها، مردها می خواندند و زنها دست می زدند، یکی دو مرد هم رقصیدند و مسن ترین زن جمع هم به احترام یکی از آنها را همراهی کرد. مشروبات الکلی در سالن جایی نداشت، هر کس می خواست، به رستوران مجاور سالن می رفت.
جایی که من به عنوان تنها مهمان غیر افغان نشسته بودم، پشت به مردها داشت، در نتیجه فقط زنان را می دیدم که چه می کنند و چه می گویند و چه پوشیده اند. دسته ای زنانی بودند از همه مسن تر، حدود 45 تا 50، همه به شیوه غربی لباس پوشیده بودند، عمدتا کت و دامن، همه شان فارسی می دانستند، با لهجه غلیظ افغانی، با یکی دو نفر که هم کلام شدم، فارسی را در افغانستان یاد گرفته بودند تا بتوانند کتاب های فارسی را بخوانند، از جلال آل احمد گرفته تا حافظ و سعدی، یکی شان زنی بود که اشعار فروغ را از حفظ می کرد تا در هر ملاقات با پدر زندانیش در زمان ظاهر شاه، برای او بخواند تا پدرش بگوید:" هر چه قوت آورده اید یک طرف، این شعر فریده یک طرف"
دسته ای دیگر زنانی بودند که یک سره از زیر برقع به اروپا آمده بودند، زنانی با لباس های دوخت کابل، موهای کوتاه شده در کابل، جواهرات کابلی و اما زیبا، اینها نسلی بودند که پسران فرنگ رفته به خواستگاریشان رفته اند و همه فرزندی در بغل داشتند. تناقض قشنگی بود. مرد خوش دوخت ترین کت و شلوار فرنگی را بر تن داشت با کراواتی هماهنگ با لباسش، زنش کف دست حنا کرده و لباس محلی سبز پوشیده و پسر یک ساله اش هم یک سره پوشیده در لباس افغانی، به سنت مادر هنوز فرنگی نشده. مرد هم انگلیسی حرف می زد، هم فارسی و هم پشتو، زن فقط فارسی حرف می زد و پشتو و بچه فقط انگلیسی و پشتو. این زنها فارسی را در دوره مهاجرت به ایران آموخته بودند، نه نام ادیبی می دانستند و نه کتابی خوانده بودند به فارسی. و از ایران به عنوان روزهای تلخ یاد می کردند.
دسته سوم دختران تحصیل کرده در فرنگ بودند، آنها که موهاشان آخرین مدل روز بود، دامن هاشان کوتاه و یقه ها چنان باز که خود شالی را بهانه سرما کرده بودند و خود را زیر آن پنهان. دخترکان زیبای افغان که هیچ کدام حتی رنگ برقع هم ندیده بودند و همه با هم انگلیسی حرف می زدند و با بزرگترها پشتو
دسته چهارم کودکانی بودند که رعنای من هم میان آنها بود، کودکانی که همه فارسی یا پشتو را می فهمند اما انگلیسی جواب می دهند.
نمی دانم سیاست های ایران در قبال همسایگانش چیست، نمی دانم این که مهاجران افغانی و عراقی را از شرکت در کنکور منع کرده است چه تاثیری بر آینده این روابط خواهد گذاشت، اما دلم برای ایرانی سوخت که دیگر نه حافظش طرفدار دارد و نه فروغش و نه فارسی اش.
۱۲ آذر ۱۳۸۷
خودخواهی
نمی دانم از ابتدا همین قدر پررو به دنیا آمدم یا روزگار من را پررو کرد. فقط می دانم که حالا، فقط چند روز بعد از آن همه ناله و زاری و و اویلا و بدبختی و بیچارگی، من هنوز می خندم و لذت می برم و به خودم فخر می فروشم. بگذارید اعتراف کنم، صبح یک شنبه؛ وقتی بعد از یک پیاده روی طولانی در جنگل، در پارک نزدیک خانه؛ روی تاب نشسته بودم و رعنا من را تاب می داد، هر بار که نگاهم به آسمان می افتاد، انگار که بخشی از خستگی ها و دردهایم را باد با خود می برد. هر بار که با فشار دستان کوچکش جلو می رفتم، قلبم می تپید و من رها می شدم از تمام غصه هایی که در این یک ماه خوردم. هر بار که می گفت:
mami, look at sky.
می مردم و زنده می شدم از نگاه کردن به اسمانی که او توصیه ام می کرد.
دیروز مثل روزهای قبل بسیار به "مادری" فکر کردم. این که آیا مادری غریزه است؟ آیا هر زنی که به دنیا می اید با خود عشق به فرزند را به جهان می اورد. بارها از خودم پرسیدم که چرا همه چیز را به خاطر رعنا تحمل می کنم؟ چرا رعنا آمد، چرا رعنا ماند؟ من که جسارت رفتن به آن اتاق شیک و مدرن خانم دکتر را داشتم، من که جسارت چشم بستن بر عظمت خلق را داشتم، پس چرا نرفتم؟
دیروز وقتی رعنا دست کوچکش را سراند در دست من و گفت: من مواظبم که گم نشیم، انجا که راه جنگل را به دقت به خاطر می سپارد، آنجا که من نشسته بودم و با افتخار می دیدم که چگونه بچه ها را در بازی مدیریت می کند، آنجا به پاسخ سوالم رسیدم. مادری غریزه نیست، بلکه این خودخواهی است که غریزه است.
من رعنا را دوست دارم چون می خواهم امتداد داشته باشم، من رعنا را دوست دارم چون خودم را در او می بینم. من رعنا را دوست دارم چون او آینه خوشبختی من است. او معنای همه آرزوهای دست نیافته من است، او تصویر رویای کوچکی است که می خواهد کامل تر و بزرگتر و موفق تر از رویای بزرگ باشد و بماند و لذت ببرد. من او را به خاطر خودش نمی خواهم، او بخشی از من است، بخشی که با درد و رنج از من جدا شد تا خودم باشد، تا بماند تا بمانم.
همین است که حالا می فهمم چرا برخی، فرزندانشان را می کشند، آنها نه از بچه ها که از تصویر خودشان در آینه های بی غل و غش متنفرند، می فهمم چرا مردها پسر را بیشتر از دختر می خواهند، انها آینه کامل می خواهند.
می فهمم چرا زنها پسر را بیشتر از دختر می خواهند، انها یک بار دختر بودن را تجربه کرده اند و حالا تکامل و خوشبختی مردانه می خواهند.
حالا می فهمم که نباید منت سختی ها را بر سر رعنا بگذارم که من هر چه می کشم به خاطر خودم است. تا فردا با افتخار دخترم را به همه معرفی کنم. تا فردا از رشدش، از بودنش، از برترشدنش نسبت به خودم لذت ببرم و فخر بفروشم.
حالا تحمل کردن همه چیز کمی، و فقط کمی ساده تر است.
پی نوشت:
عکاس کوچولو و عکسی که از جنگل گرفته
۰۵ آذر ۱۳۸۷
حکایت آن تلفنی که پاسخ داده شد
گفت: موضوعش چه بود؟ داستان را گفتم. گفت: حتما اقدام می کنیم.
هم او بود که نسخه ای روزنامه همشهری را به حاج آقا نشان داده بود و حاج آقا خواسته بود تا پرونده را ببیند و شبانه پرونده را برایش برده بودند و شبانه آن را خوانده بود و وقتی زمان را کمتر از نامه نگاری های اداری دیده بود با دست خط خودش نوشته بود حکم متوقف شود و به زندان اوین فکس کرده بود.فکس را سربازی دم دمای سحر دیده بود و دوان دوان به میدان اعدام رسانده بود و ازمیان چهار اعدامی آن روز صبح، طناب را از گزدن فاطمه باز کردند و او را به سلولش باز گزداندند.
اما حالا، کسی هست که باز شماره دفتر آقای شیرج را بگیرد؟ کسی هست که داستان رها شدن زهرا زیر دستان قوی یک مرد را برایش بنویسد؟ کسی هست که از مادر لکنت زبان گرفته برایش بنویسد؟ کسی هست که از آرزوهای دو دختر تنها مانده برایش بگوید.
کاش کس پیدا شود و بگوید که زهرا تا آخر عمر برای او سبزی پاک خواهد کرد.
کاش کسی برایش بگوید که فاطمه تا آخر عمر برای او زیارت عاشورا خواهد خواند.
کاش کسی برایش بگوید که دعای خیر مادران تا همیشه همراهش خواهد بود.
کاش کسی برایش بگوید که بهشت و جهنمی که خدا وعده داده همین دنیا است و فاطمه هفت سال است که در آتش دوری از دو دخترش سوخته است، موهای خاکستری اش گواه آن آتشند.
کاش کسی به او بگوید که سیاهی هر امضای او بر برگه استیذان یک حکم اعدام، یعنی سیاه پوش کردن خانواده ای تا ابد.
روزی دیگر، همان دم دمای سحر هیچ کس نتوانست در زندان اوین طنابی برای حلق آویز کردن کبری رحمان پور بیابد. کبری اعدام نشد چون طناب نبود، کاش فردا در زندان اوین طتاب نباشد، کاش کسی بیدار نشود، کاش هیچ ساعتی صبح فردا زنگ نزند. کاش کسی بداند، کاش کسی بگوید. کاش کسی بماند.
آن سال آزاده مختاری ساعت 4 صبح به زندان اوین رفت تا خبر آنچه را که پشت درهای بسته رخ می داد بنویسد و ساعت شش صبح شادترین خبر تمام زندگیم را به من داد. آیا فردا این توان را خواهم داشت که به زهرا زنگ بزنم؟
امروز من دیوانه ام
امروز من دیوانه ام ، هزار بغض فروخفته را در صدایم پنهان کرده ام و به دختری که می رود تا برای آخرین بار، قبل از اعدام ، مادرش راببیند ، می گویم: مادرت به آرامش احتیاج دارد.
امروز من دیوانه ام. همه از اعدام پسری 20ساله با دنیا دنیا آرزو حرف می زنند و هیچ کس "منبع موثق" نیست تا خبر را تایید کند. و من باید در خبر نوشتن بی طرف باشم و عدالت را رعایت کنم و احساساتم را کنترل کنم.
امروز کم مانده بود فریاد بکشم: من یک ربات نیستم. من آدمم. نگفتم، فریاد نکشیدم، چون کسی نمی فهمید. می دانید؟ نمی فهمید.
امروز، روز جهانی محو خشونت علیه زنان، من رعنایم را در آغوش می گیرم تا از سایه های پشت پنجره، دم سحر، نترسد و برایش داستان خورشید خانم را تعریف می کنم که امروز خواب مانده و دارد بدو بدو می اید تا همه جا راروشن کند. و بعد با زن هندی سرخ پوشی حرف می زنم تا رعنا را قبل از تاریک شدن هوا، در ساعت 4 عصر به خانه ببرد تا شاید کمتر از تاریکی بترسد.
و بعد جهانی را نقد می کنم که بر علیه زنان خشونت روا می دارد. در حالی که خودم عین خشونتم.
امروز من دلم از همه جا و همه چیز سخت گرفته است.
فردا دو دختر داغدار مادرشان می شوند، فردا یک مادر سیاه پوش پسرش می شود. و من، این سوی دنیا، هیچ کار هیچ کار هیچ کاری نمی توانم بکنم.
حالا دخترک پشت تلفن زار می زند: خانم کریمی یک کاری بکنید، مامان را دارند می کشند. و من حتی جرات ندارم که اشک هایم را روی گونه هایم رها کنم
برایم دعا کنید.
۳۰ آبان ۱۳۸۷
حکایت های من و او
مکان: روی مبل جلوی تلویزیون در حال تماشای کارتون کایو
رعنا: مامان می شه بغلم کنی
من: آره عزیم چرا که نه؟
رعنا: مامی
من: جونم
رعنا: می شه لفطا امروز مثه همه مامانا زود بیای دنبالم
من: عزیزم، اگر بخوام زود بیام، رئیسم دعوام می کنه
رعنا، با بغض: پس من چکار کنم؟
من: می شه لطفا پیش هیف بمونی تا من کارم تموم شد، بیام دنبالت
رعنا: باشه، قبول می کنم.
زمان: یک ساعت بعد
مکان: مهد کودک رعنا
من و رعنا در حال دویدن به سوی کلاس رعنا
رعنا: مامان، من پیش هیف می مونم غصه نخور
من: الهی من فدات شم
رعنا: ولی زود بیای، باشه؟
تکه پاره های من، هنوز روی سنگفرش های جلوی ساختمان مهد رعنا باقی مانده است.
۲۹ آبان ۱۳۸۷
God is ugly
روی پلاکی که یکی از آنها به سینه اش چسبانده بود، نوشته شده بود: خدا زشت است. پلاک سیاه بود و نوشتهاش با سرخ.
مکث کردم، ماندم، او داشت کفر می گفت، اگر در ایران بود، کارش ساخته بود. اما اینجا، هیچ کس حتی به صدای خنده هایش گوش نمی دهد چه رسد به خواندن آنچه که روی پلاکش نوشته بود.
به دورها رفتم، سال های شک، سال های سخت بلوغ، سال هایی که هر جمله ای یک علامت سوال بزگ می شد چه رسد به مفاهیمی مثل خدا، جهان، حقیقت، عشق و دروغ. آخ اگر آن سال ها می توانستم حتی به این جمله فکر کنم، چقدر امروز خوشبخت تر بودم. اگر آن سال ها می توانستم مثل این دخترک تکه ای از موهایم را سبز رنگ کنم؟ اگر آن سال ها می توانستم مثل این دختر خنده ام را رها کنم و نترسم؟
داشتم به آرزوهایم فکر می کردم که رعنا پرسید: مامان، چرا تو مجله نداری؟
۲۷ آبان ۱۳۸۷
حسادت
پشتم؛ چشمم درد می کند از بس از صبح از تا به حال نوشته ام و خوانده ام اما، از صبح ، نه از دیروز، نه، از وقتی نمی دانم کی، چیزی روی دلم سنگینی می کند، سنگین است، انقدر که نمی توانم تابش بیاورم، سخت است، آنقدر که نمی توانم بشکافمش، عزیز است، انقدر که نمی توانم رهایش کنم.
گاهی فکر می کنم کاش زن بودم، یکی مثل بقیه، زنی آراسته و پر از لوندی و زنانگی، که می دانستم از ابزارهایم کی و کجا استفاده کنم و چگونه عاشق شوم و چگونه بگذارم عاشقم شوند و بعد، زندگی می کردم، رها از هر فکر فردا و دیروزی.
گاهی فکر می کنم کاش مادر بودم، با هزار تا بچه قد و نیم قد، صبح زود بیدار می شدم و سفره می انداختم از این سر تا آن سر اتاق، یکی را به بغل می گرفتم و یکی را به پشت می بستم، مدل زنان اینجا، خرید می کردم و می پختم و می ساختم و فراموش می شدم و فراموش می کردم در میانه آن همه زایش و مادری و خداگونه گی. فردا هم نام خوب داشتم و هم نان خوب که از هزار بچه، یکی هم قدرم را می دانست، برایم بس بود.
گاهی فکر می کنم کاش همیشه و همیشه فرزند مادرم می ماندم و کودکی می کردم و هیچ وقت بزرگ نمی شدم. روی پای پدرم می نشستم و شیری زبانی می کردم ..
گاهی فکر می کنم کاش می شد این ماسک لعنتی زن قدرتمند مستقل را از روی صورتم بر می داشتم و زنی می شدم مثل بقیه، زنی که من را به خاطر خودم نوازشم کنند، نه این که به خاطر توانایی هایم، احترامم بگذارند، زنی که بتواند ضعف هایش را بگوید، بگوید که هنوز دو روز از هفته نگذشته خسته است.
بگوید که دلش یک استراحت جانان می خواهد، بگوید که می خواهد شبی تنها، تنها و بدون مسئولیت بخوابد شاید بتواند خواب خوش ببیند، بگوید که می خواهد شبی تنها نخوابد، بگوید که می خواهد باشد، مثل بقیه جسور و بی پروا و از غصه ها و آرزوهایش بگوید ، رویاهایش را به هم ببافد و همان شود که می خواهد و نیست، نه آنچه که می خواهند و هست.
دلم می خواهد جسور باشم نه چون حالا که هستم، چون کاری را می کنم که کمتر زنی می کند، می خواهم جسور باشم، مثل میلیون ها زنی که با جسارت، خودشان را زندگی می کنند.
دلم می خواهد جسور باشم، مثل جلیل که همه چیز را رها کرد و رفت تا کاری را که دوست دارد، تمام کند، نه مثل من، که همه چیز را رها کردم و آمدم تا دیگرانی که دوستشان می دارم، خوشبخت باشند.
حسودیم می شود به جلیل که می داند کسی هست که می شود همه مسئولیت ها را سرش هوار کرد و رفت و به دل خود پرداخت.
حسودیم می شود به رعنا، که همیشه هر چه می خواهد برایش فراهم است، نه صبوری می کند و نه سیاست، هر چه را می خواهد می گوید و می خواهد. نه از سانسور چیزی می داند و نه ازشرم.
بس است، بروم پنجره را باز کنم و در سوز سرد پائیز، به تاریکی باغچه خیره شوم و بگذارم تنها حرکت سرخ رنگ آتشی، شب را بشکافد.
۲۱ آبان ۱۳۸۷
وقتی غم، خود خود خوشبختی است
صبح یک شنبه است و می دانم که تا شب از خانه بیرون نخواهم آمد. رعنا یک سر شیطنت می کند، تلویزیون روشن است و بلندگوی لپ تاپ آهنگ های رادیو فردا را پخش می کند و من هی جمع می کنم و بر سرجایشان می گذارم ات و آشغال های رعنا را، لباس شویی را روشن می کنم، ظرف های مانده در ظرفشویی را جا به جا می کنم و فنجان های صبحانه در آن ردیف می کنم. رعنا شعر می خواند و کاغذ هایش را قیچی می کند تا کاردستی جدیدی بسازد و باز همه سطح خانه کوچک، پر می شود از ریزه های کاغذ و باز خورشید بر آنها می تابد و من غر می زنم: رعنا باز هم ریختی زمین؟
رعنا میخندد، می گویم: باید خرجش را بدهی تا جمع کنم، می خندد و کمرش را می چرخاند و لبهایش را غنچه می کند و می دود به سویم که دو زانو زده ام روی زمین و دست هایم اماده اند تا در آغوشش کشند
می گوید: مامان، کوکینگ کنیم؟
می گویم: فارسی بگو.
می گوید: بیا آشپزی کنیم.
لبخندم را که می بیند، می دور به سوی آشپزخانه و پاهایش را می گذارد روی کشوهای کابینت و به سرعت برق می نشیند روی کابینت و می گوید: من حاضر
وسایل کیک پختن را حاضر می کنم و او هم زن برقی را در دست می گیرد و من فر را روشن می کنم و او می گوید: مامان، آفتاب داغه ها
دستم را با المنت داغ فر برقی می سوزانم و او جای سوختگی را بوس می کند و با هم کیک را توی فر می گذاریم. او قیچی و کاغذش را بر می دارد و جلوی فر می نشیند تا ببیند چطوری کیک پف می کند و من هم فنجان چای سبزم را می آورم پشت میز غذا خوری ، کنار کامپیوتر، تا دمی بنشینم
اما
جای جلیل خالی است،
هیچ وقت فیلم پل های مدیسون کانتی را فراموش نمی کنم، با کارگزدانی کلینت ایست وود و بازی مریل استریپ
عاشق جزئیا ت ناب این فیلمم، آن جا که وقتی همسر و فرزندان زن وارد خانه می شوند و در را به هم می کوبند، او از جا می پرد و مرد عکاس، تفاوتش در همین است که در را نمی کوید و او از جا نمی پرد، مرد به او فرصت می دهد که موسیقی مورد علاقه اش را بشنود و همین، همین فرصت های کوچک برای این که خودش باشد نه مادر و نه همسر، او را عاشق می کند، و البته نه عاشق مرد که عاشق خودش. که اگر عاشق مرد می شد، نباید که حتی یک لحظه می ماند.
نمی دانم، شاید همین تفاوت های کوچک است که زندگی را می سازد. جلیل که نیست، من پرم از مسئولیت، رعنا، خرید، ماشین، بنزین، و حالا حیاط پر از برگ و قارچ ها ی توی چمن هم به مسئولیت هایم اضافه شده، اما آرامم.
وقتی دور تا دور خانه پر از خرت و پرت است اما من می خواهم با رعنا بازی کنم، کسی نمی گوید: اول جمع کنید، بعد
وقتی خرید می روم و تک تک اجناس توی قفسه ها را نگاه می کنم، کسی آن سو تر منتظر نگاهم نمی کند.
وقتی شب، چشمانم را به زور باز نگاه می دارم وسایت ها و وبلاگ ها را می گردم کسی نمی گوید: یادت هست که، باید صبح زود بیدار شی.
خوشحالم که سرنوشت ÷ این فرصت را برایم فراهم می کند که گاهی همان طور باشم که می خواهم .من خوشبختم و همیشه و همیشه بابت همه چیزهایی که دارم و ندارم خدا را شکر می کنم، از ته ته قلبم. گاهی نداشتن ها عین لطف است و برکت، گاهی دلتنگی مایه خوشبختی است و گاهی غم خود خود خوشبختی
* دو روز طول کشید تا پابلیشش کردم. بس که سرم شلوغ بود.
۳۰ مهر ۱۳۸۷
سرخ
دختری مقابلم ایستاده است با پالتو قرمز و کفش های قرمز، از ورای سیاهی جوراب نه چندان ضخیمش خالکوبی روی ساق پایش را می بینم. یک شاخه گل، گل ها قرمزند، شاید اگر جوراب نباشد. گوشواره هایش هم، سرخند و با هر تکان مترو می لغرند روی لاله گوشش، قرمز، قرمز، چقدر مردم اینجا قرمز می پوشند. پسرکی ایستاده آن سوی مترو، تکیه داده به میله تکی آن وسط و کتاب می خواند. کتابی با جلد قرمز، خودش، کتاب و کوله سیاه و سرخ روی پشتش تاب می خورند وقتی مترو در ایستگاهی می ایستد و هجوم مردم جاری می شود از این سوی در به آن سو و از آن سوی در به این سو. پیرزنی با پالتوی مشکی، کلاه قرمز و لبهایی قرمز سوار می شود، وقتی برمی خیزم تا جایم را به او بدهم، می بینم که نشسته است. دختر بچه ای تند و فرز همان اولین صندلی را برایش خالی کرده بود. حالا زن را بهتر می بینم. بلوزی با یقه کراواتی قرمز، عجیب رنگ رژ لبش و کلاهش. و چروک های صورتش، چه پایمردانه ایستاده اند زیر آن پوشش غلیظ کرم پودر و گونه هایی که قرمزی بر آن ماسیده، لبهایش تکان می خورند، مداوم و آرام.
پسر که کتاب سرخ می خواند، حالا جایی پیدا کرده و نشسته است. جز جلد کتابش، کمربندش هم به سرخی می زند و بندی که از عینکش آویزان است. سرش را هم حالا تکیه داده به میله های قرمز مترو. اااا، این ها هم که قرمزند. بلندگوی مترو اعلام می کند که به ایستگاه آخر رسیده ایم. برای این که در صف نمانم، زودتر مقابل در می روم. در انعکاس شیشه های مترو، خودم را می بینم. چقدر شبیه بقیه شده ام. خسته، با شانه هایی کمی خمیده، مترو به ایستگاه می رسد. در نور ایستگاه، تصویرم واضح تر می شود. در انعکاس شیشه می بینم چشمان من هم سرخ شده است
۱۶ مهر ۱۳۸۷
چگونه از مملکتم دفاع کنم؟
آقای یرژ، صاحب خانه مان مردی بسیار مهربان، خونگرم و صمیمی است. دیشب، برای گرفتن دو مدرک به خانه مان آمد وچایی آماده بود و به نوشیدن یک چایی داغ و تازه به سبک ایرانی دعوتش کردم. با رویی گشاده پذیرفت و نقل های بید مشک تازه را می خوردیم و از همه جا و همه چیز حرف می زدیم. حرف از زمستان و سرما کشید به بچه ها و موسیقی. او پنج پسر دارد، همه در بهترین شرایط ممکن. فقط از پسر 15 ساله اش بگویم: در حالی که دوران دبیرستان را می گذراند، عصرها ورزش می کند: اسب سواری، شمشیر بازی، شنا، ورزش هایی است که در حال یاد گرفتن به شیوه حرفه ای است و اسکی، ورزش حرفه ای او است که تا به حال چند مدال کشوری در آن کسب کرده است. ساکسیفون، پیانو، درام، گیتار، سازهایی است که او به طور حرفه ای می نوازد. البته او هزینه های تحصیل و سایر هزینه هایش را خود تامین می کند. از طریق خرید اینترنتی کامپیوتر از امریکا و فروش آن دراینجا. ( قرار است برای من هم یک لپ تاپ جدید بخرد) در میانه این گفت و گو ها و این که آموزش موسیقی را از کی شروع کرده و ورزش را چگونه یاد گرفته، آقای یرژ پرسید: شما چه؟ چه سازی می زنید؟ چه ورزشی می کنید؟ و توضیح داد که پیانو را از پدرش که در روستایی در کوهستان، معلم بوده آموخته و ساکسیفون را از همسایه شان در همان کوهستان پر برف. از سه سالگی هم اسکی می کرده و شنا.
من به رعنا و جلیل نگاه کردم و گفتم: هیچ
واقعا شاخ هایی را که روی سرش سبز شد دیدم.
چرا؟
توضیحش سخت بود. خیلی سخت.
گفتم که تمام دوران نوجوانی ام را به شمردن تعداد کشته های جنگ گذراندم. جنگ هشت ساله با عراق.
گفتن این یک جمله سخت نبود، اما چطور می توانستم برایش بگویم که آنها، جوانان کشورم "شهید" شدند. اگر می پرسید "شهید" یعنی چه، چگونه پاسخ می دادم؟
آقای یرژ سر تکان داد، یعنی می فهمم. او پیش از این هم گفته بود که من را، و خروجم از کشورم را می فهمد زیرا در دورانی از زندگیش، او هم به کشوری دیگر مهاجرت کرده بوده، او گفته بود:" می فهمم که حکومت بد، چه بر سر آدم ها و اعتقاداتشان می آورد."
یا این همه حتی فکر این که بخواهم برایش توضیح بدهم که شهید یعنی چه، برایم سخت بود. گفتم که آنها شجاع ترین مردم سرزمینم بودند که برای حفظ ما از دشمن جنگیدند. باز هم سر تکان داد و گفت:" اما می شد که سال ها قبل جنگ تمام شود. اما حکومت شما، هنوز از هم از جنگ بدش نمی اید. اما می فهمم. حکومتتان خوب نیست. ولی، مگر موسیقی و ورزش هم ممنوع است؟ تیمتان به المپیک هم رفته بود؟ مگر نه؟"
کاش کسی به من یاد می داد که چطور از دینم، کشورم بگویم ؟ آقای یرژ مفهوم حجاب را نمی فهمد." پوشیدگی یعنی چه؟ یعنی تو حق نداری آفتاب بخوری؟"
به او حق می دهم، در خانه ای با 6 مرد، خانم هانا، دارای دکترای حقوق و همسر آقای یرژ، هر وقت هوا آفتابی است با کمترین لباس ممکن، فقط لباس زیر ، روی تراس می اید و کارهایش را انجام می دهد، به همان سادگی که پنج پسر و همسرش در استخر خانه شان شنا می کنند.
با این فرهنگ، من چطور در مورد حجاب بگویم؟ همیشه در دل از او سپاسگزارم که هرگز از من نپرسیده است: مگر مسلمان نیستی، پس چرا حجاب نداری؟
چقدر سخت بود گفتن این که خانه ما در مسیر تشیع جنازه سربازان کشته شده در جنگ بود وما هر یک شنبه و پنج شنیه، روی تراس خانه می ایستادیم تا بشماریم که چند شهید، تشییع می شوند. و درآن زمان، من حتی به موسیقی فکر نمی کردم، جز زمانی که به سختی، نوار مولای سبز پوش با صدای ابی را زیر میز مدرسه، دست به دست می چرخاندیم.
نمی توانستم بگویم که در چهارده سالگی دغدغه من نه موسیقی، نه ورزش که گشادی پاچه شلوارم بود که هر روز صبح، سر صف، ناظم مدرسه با خط کشی در دست آن را اندازه می گرفت که اگر کمتر از 22 سانت باشد، به خانه برگردم.
چگونه می توانستم برایش بگویم که دختر ایرانی یعنی نجابت و از همان روزهای اول به من یاد داده بودند که آهسته گام بردارم. سال ها بعد، فهمیدم که چرا به همه دختران ایرانی می گویند: یواش راه برود. دویدن پرده بکارت را به خطر می اندازد.
این ها را نگفتم. چون سخت است توضیح دادن مفاهیمی که می دانیم اما قبولش نداریم، با آن بزرگ شده ایم، اما علیه اش انقلاب کرده ایم، آنها را فهمیده ایم اما ردشان می کنیم.
سخت است، اما حالا می فهمم که همه دنیا، ما را، من را، تک تک ایرانیان را در این که حکومتمان بد است و دینمان مروج تروریسم است، مقصر می داند.
۰۹ مهر ۱۳۸۷
گفت و گوی تمدن ها
هفته گذشته، رسما بحث در مورد فرهنگ و رسوم کشورهایمان بود. نتیج جالب بود. تیتر وار می نویسم:
روس ها فرد همراهشان را با عنوان خانم یا آقا معرفی نمی کنند، تنها نام و نام فامیل را می گویند.
ترکمنستان، حتما از عنوان آدا یا آنت برای خانم ها و آقایان مسن استفاده می کنند.
در جمهوری چک سوال کردن از وضعیت مالی، میزان حقوق، میزان اجاره خانه و ... خلاصه هر چیزی که مربوط به مال می شود، مرسوم نیست.
در امریکا، در برابر فردی نا آشنا، هیچ کس در مورد سیاست و مذهب صحبت نمی کند. مهم ترین موضوع صحبت آنها، تلویزیون است.
آنها هیچ تصوری در مورد چادر نداشتند و آن را یا برقع می دانستند و یا پوشش زنان عرب. باورشان نمی شد که من با همان لباسی که پوشیده بودم در تهران راه می رفتم و البته فقط روسری نداشتم.
اما مهم ترین نکته این بود که تقریبا نیمی از زمان کلاس را من در حال پاسخ دادن به سوالات آنها بودم. و البته سوالات هم دقیق و کارشناسی بود. تنها چیزی که جایش خالی ماند، سوال در مورد انرژی هسته ای بود
۰۵ مهر ۱۳۸۷
۳۰ شهریور ۱۳۸۷
بالاترین لذت
۲۸ شهریور ۱۳۸۷
این سرنوشت او است
۰۷ شهریور ۱۳۸۷
آغاز دوباره
دیروز یک کلاس آموزشی را گذراندم. قرار بود لااقل دو نفر باشیم، اما از خوش شانسی من، آن دیگری نیامد و من تنها ماندم و مدرسی که به همه سوالاتم صریح و از سر حوصله پاسخ می داد.
اما
جایی پرسیدم: اگر این شش خبر، خبرها را گفتم، داشته باشیم و فقط برای چهار خبر امکان انتشار باشد، چه می کنیم؟ کدام یک اولویت دارد؟
کمی فکر کرد، مکث کرد، پاسخ داد: نمی دانم. باید از بزرگترت، بپرسی.
ساکت شدم. بزرگترم؟ رئیسم؟
در تمام سال هایی که در ایران کار کردم، یاد گرفته بودم که روی پای خودم بایستم. چون همواره یا خودم رئیس بودم، یا رئیس نبود، یا جواب نمی داد و با در بهترین حالت می گفت: خودت یک کاریش بکن.
و اصلا پاسخ دادن به سوالی ساده، در حد این که اولویت با کدام خبر است در حدی هست که بخواهند پاسخش دهند؟
اما اینجا، اول خودت، بعد کتاب و بعد، و البته در دسترس تر، رئیس است.
چقدر احساس خوبی است وقتی بفهمی کسی هست که می توانی مسئولیتت را با او شریک شوی.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۰۵ شهریور ۱۳۸۷
بهنام زارع هم اعدام شد.
همین، تمام. یک نفس دیگر هم کم شد. یک جان دیگر هم به در رفت. یک بدن دیگر نیز لرزان بر دار باقی ماند، یک مادر دیگر داغدار شد، یک ارزوی دیگر بر باد رفت. یک جوان دیگر بر خاک می رود
به کجا می رویم؟ به کجا می رود؟
آیت الله هاشمی شاهرودی، آیا به جهان باقی ایمان دارید؟همه این اعدام ها با امضای شخص شما و تنها شخص شما صورت می گیرد. اگر از آه دل مادران داغدار، اگر از نفرین خواهران سیاه پوش، اگر از خشم پدران بی پسر نمی ترسید، لااقل از خدا بترسید.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۰۱ شهریور ۱۳۸۷
آیا من بغض کرده ام؟
........
همیشه همین طور است. چند جمله را آغاز می کنم، با شور، بعد دوباره می خوانمشان، بعد پاک می کنم و دوباره می نویسم و تمام.
قلمم می خشکد.
چرا نمی توانم از مجله زنان بنویسم؟
چرا نمی توانم از خاطرات سال هایی که آنجا زندگی کردم تعریف کنم؟
چرا نمی توانم از تلخی ها و شیرینی هایش بگویم؟
آقای قاضیان من را برد به خاطراتی که دور نیست، دور نیست؟ بهمن سال گذشته بود که مجله توقیف شد و حالا، مرداد است؟ نه شهریور، هفت ماه از آخرین خاطرات من می گذرد؟! روزها چه بیرحمانه تند می گذرند
........
........
.......
.......
اصلا هیچی
می خواستم از آقای دکتر قاضیان بنویسم.
بله، آقای دکتر قاضیان متشکرم که می نویسید.
همین
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۳۱ مرداد ۱۳۸۷
ایا باید به روان پزشک مراجعه کنم؟
تصاویر واضحند، بدون کوچکترین خدشه، تیرگی با عدم وضوح، حتی بوی دود همیشگی هوای تهران را هم حس می کنم.
همه چیز در کمتر از یک ثانیه رخ می دهد و بعد بر می گردم سر جایی که هستم.
دیروز، یوسف آباد بودم، در حال خریدن کرواسان از پوپک، همان فروشنده همیشگی داست برایم هشت تا کرواسان را می چید توی جعبه، هوا گرم بود و من پشت گردنم، خیسی عرق را احساس می کردم.
یک روز دیگر، داشتم رانندگی می کردم، ولی عصر، نرسیده به پارک وی، ترافیک بود و من داشتم با نیم کلاج بالا می رفتم.
نمی دانم، آیا باید به روان پزشک مراجعه کنم یا این هم بخش از عملکرد غیر ارادی مغزم است برای این که دلم تنگ نشه.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۳۰ مرداد ۱۳۸۷
من حسودیم می شود
حسودیم می شود وقتی با دوستان غیر ایرانی گپ می زنم. آنها از کلاس های آواز بچه هایشان، آخرین قراردادهای مالی کشورشان و موفقیت تیمشان در پکن می گویند.
حسودیم می شود وقتی سرم را بلند می کنم و به آسمان نگاه می کنم. خورشید بدون گذشتن از هیچ فیلتر دودی بر شهر می تابد و من باید هر هفته لا اقل یک خبر از اعدام جوانان وطنم بنویسم. با زنی حرف بزنم که وقتی از رنج های شوهرش می گوید، بغض می کند، با مردی حرف بزنم که التماس کند حرف هایش را منتشر نکنیم چون نمی تواند بیش از این رنج بکشد. از مردمی بنویسم که نفرت چنان روحشان را پر کرده که شکایت می کنند، چون می خواهند مردی بمیرد و کسانی تلاش می کنند تا حیات را ادامه دهند.
من حسودیم می شود. به همه مردمانی که در این جهان با رنج کمتری زندگی می کنند
۲۲ مرداد ۱۳۸۷
آیا می دانید؟
_ اگر اين لايحه تصويب شود، نه تنها برخي از حقوق اندک زنان در خانواده از دست مي رود، بلکه با تصويب آن مردان مي توانند بدون اجازه همسر اول شان زن دوم و سوم و چهارم بگيرند. تنها شرط ازدواج مجدد مردان در اين قانون داشتن تمکن مالي است و اين که به دادگاه تعهد دهند عدالت را بين همسران شان رعايت مي کنند. (ماده 23)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، همچنان راه براي ازدواج موقت مردان متاهل بازگذاشته مي شود. يعني مردان مي توانند همچون گذشته چندين زن صيغه اي بگيرند و الزامي هم به ثبت ازدواج شان ندارند. ( تبصره ماده 22)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، مجازات عدم ثبت ازدواج و طلاق سبک تر مي شود. در قانون مجازات فعلي ثبت نکردن ازدواج و طلاق براي مرد جرم محسوب مي شود و مجازاتش تا يک سال حبس تعزيري است. در صورتي که با توجه به اين لايحه، مردي که ازدواج و طلاق خود را ثبت نکند فقط بايد جريمه نقدي (از دو ميليون تا ده ميليون تومان) پرداخت کند.) ماده 44)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، حضانتي که با هزار مکافات به مادر تعلق مي گيرد نيز ضمانت اجرايي محکمي نخواهد داشت. به عنوان مثال، اگر پدري حاضر نشود فرزندي را که حضانتش به عهده مادر است به او بدهد، بر اساس اين لايحه فقط به جريمه نقدي محکوم مي شود در حالي که در قوانين فعلي چنين پدري به حبس محکوم مي شود. (ماده 48)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، زنان مانند گذشته، نه تنها حق طلاق ندارند بلکه روند گرفتن حکم طلاق طولاني تر نيز مي شود. (فصل دوم)
_ اگر اين لايحه تصويب شود، تنها حق مالي زنان در ازدواج نيز محدود خواهد شد. زناني که مهريه هايشان بالاتر از حد متعارف باشد بايد هنگام عقد بابت مهريه نگرفته شان ماليات بدهند. حد متعارف بودن مهريه را دولت تعيين مي کند.(ماده 25)
- اين لايحه همچنان فقط بر قضاوت مردان در دادگاه هاي خانواده اصرار دارد. در حالي است که همه ما مي دانيم رياست مردان بر دادگاه هاي خانواده و نبود قضات زن، چه تبعاتی را در پی داشته است.(ماده دو )
و در مجموع لايحه «حمايت از خانواده»، نسبت به موقعيت حقوقي برابر زن و مرد در خانواده ساکت مانده است. زنان طبق اين لايحه همچنان از داشتن حق طلاق، حق سرپرستي فرزندان، حق اشتغال، حق گرفتن گذرنامه و سفر به خارج کشور بدون اجازه همسر و... محروم هستند و هيچ ممنوعيتي براي ازدواج دختران در سنين پايين قائل نشده است.
به خاطر همين ايرادات است که بسياري از زنان و مردان برابر طلب ايراني از زمان طرح اين لايحه با شيوه ها و عناوين مختلف كه در توان داشته اند مخالفت خود را نسبت به لايحه فروپاشي خانواده ابراز كرده اند.
اما متاسفانه با وجود همه مخالفت هايي كه حتي از سوي برخي مراجع تقليد به اين لايحه شده است؛ چند هفته پيش اين لايحه در كميسيون حقوقي و قضايي مجلس تصويب شد و زمان زيادي طول نخواهد كشيد كه براي تصويب نهايي به صحن علني مجلس برده شود.
تصويب اين لايحه بر زندگي تک تک ما تاثيرگذار خواهد بود. همان طور که لغو قانون حمايت از خانواده مصوب 1353 پس از انقلاب زندگي ما زنان ايراني را با تلخي هاي فراواني رو به رو کرد، تصويب لايحه حمايت از خانواده کنوني اگر تغيير زيادي در شرايط قانوني ما نسبت به گذشته به وجود نياورد اما راه اصلاح و تغيير قوانين تبعيض آميز را سخت تر و ناممکن مي کند. مسئوليت اجتماعي تك تك ماست كه به هر شيوه اي كه موثر مي دانيم جلوي تصويب اين لايحه را بگيريم ، در غير اينصورت نسل آينده ما را نخواهد بخشيد.
هموطنان ايراني، اگر مي خواهيد مانع از تصويب اين لايحه شويد:
- با نمايندگان شهرتان در مجلس از طريق تلفن، فکس ، ايميل و يا ديدار حضوري ارتباط بگيريد و مخالفت خود را به عنوان يك شهروند با تصويب چنين لايحه اي بيان كنيد.
آدرس پستي مجلس شوراي اسلامي: تهران، ميدان بهارستان، کد پستي: 00...
شماره تلفن مجلس : 39931 -021
شماره تلفن نمايندگان كميسيون حقوقي و قضايي مجلس:
موسي قرباني 09121121608
علي شاهرخي 09123988104
محمد محمدي 09121489045
ذاکر سليماني 0914401569
فرهاد تجلي 09181347995
4 - براي ارسال اعتراض خود به مجلس مي توانيد از طريق فرستادن ايميل به آدرس ايميل مجلس اقدام کنيد:
ايميل مجلس : info@majlis.ir
5 - مي توانيد با بخش گفتگوي مردم در صفحات روزنامه ها تماس بگيريد و نظرات خود را براي رساندن به گوش مسئولان از طريق روزنامه ها اعلام کنيد
روزنامه اعتماد 22860266
روزنامه اعتماد ملي 88321775
روزنامه كارگزاران 88674290
روزنامه جام جم 22262142
صدا و سيما 22058008
روزنامه كيهان 33916546
روزنامه جمهوري اسلامي 77644417
روزنامه ايران 88769075
روزنامه رسالت 88901969
6_ با تهيه کپي از اين بروشور و توزيع آن بين دوستان و همسايگان و فاميل؛ آنها را در جريان اين خبر بگذاريد و از آنان هم بخواهيد با توزيع اين بروشور و اطلاع رساني در اين زمينه به جلب مخالفت زنان و مردان با اين لايحه، کمک کنند.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۱۸ مرداد ۱۳۸۷
ایران در المپیک
اینجا همه جمع شده اند جلو تلویزیون وهر کسی حرفی می زند:
- حالا همه بیست بار ایران را نشان می د هند
- بابا، خیلی هم بد نبود، از سال های قبل که خوش تیپ تر بودیم
- وای، این لباس ها چی بود دخترها پوشیده بودند؟
- حتی بحرین هم دو تا زن بی حجاب داشت.
- این همه لباس خوشگل داریم، این هم لباس بود تن اینها کرده بودند؟
- واستید، الان آنگولا می یاد از ایران بهتر پوشیدن
و این هم یک خبر توپ:
علم الهدی: "متاسفم که یک زن جلودارمان در المپیک است"
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
من یک جهان سومی هستم
دیروز باید دندانم را می کشیدم. خودم را برای کلی درد کشیدن و زور زدن دکتر آماده کرده بودم. خاطره آخرین دندانی که 8 سال پیش در یکی از بهترین مطب های دندان پزشکی تهران کشیده بودم هنوز اذیتم می کرد. اما
طوری جلو اومد که من هر چه سعی کردم نتونستم سرنگ توی دستش را ببینم، یک دقیقه بعد هم لثه ام سر شده بود اما نه کج حرف می زدم و نه زبونم لخت شده بود. در عرض 20 ثانیه هم دندونم توی دستش بود. انگار نه انگار که این دکتر متوسط قامت و لاغر اندام، یک دندان سه ریشه محکم را از جا در آورده است. خودم را آماده کرده بودم که تا دوساعت یک تکه باند خونی را توی دهنم تحمل کنم اما قبل از این که فاکتور آماده شود، آن را هم از دهنم بیرون آورد و گفت: تمام شد.
پرسیدم: درد؟ خونریزی؟
گفت: هیچی، می تونی هر چی می خوای هم بخوری
راست می گفت. بیشتر روحم درد داشت تا دندانم.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۱۶ مرداد ۱۳۸۷
سوال سخت
رعنا ایستاده بود. تعجب کردم که چرا مثل همیشه فروشگاه را زیرو رو نمی کند. چند لحظه بعد، آرام پرسید: مامان، اینها کجا زندگی می کنند که این شکلی هستند؟
وا ماندم. باید چه می گفتم؟ باید چه بگویم وقتی بار دیگر به ایران سفر کند. وقتی خواهرم، مادرم، دوستانم، دوستانش را در این حجاب ببیند. چقدر توضیح دادن مذهب و قوانین برای یک دختر سه سال و نیمه سخت است
۱۵ مرداد ۱۳۸۷
"اعدام دو عضو گروه ریگی اثبات نشده است"
کم مانده که ریگی هم اطلاعیه بدهد که "اعدام دو عضو گروه ریگی اثبات نشده است"
اون وقت باز دو تا سرباز بیچاره را اعدام کند.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۱۴ مرداد ۱۳۸۷
از خدا بترسید
و حالا، آقای وزارت کشور، مدام انکار کن، مدام بگو که « خبر به قتل رساندن سربازان ایرانی راتایید نمی کنیم» بعد بیا و با جسد هاشان تشیع جنازه میلیونی راه بینداز!!
نمی دانم، به خدایی که از او حرف می زنید اعتقاد دارید یا نه؟ نمی دانم چیزی به نام انسانیت در شما وجود دارد یا نه، اما، قضاوت کنید: کدام یک ظالم ترید؟ ریگی که سر دشمنانش را می برد؟ یا شما که جان هموطنانتان برایتان بی ارزش است؟
اگر از تاریخ نمی هراسید، اقلا از خدا بترسید
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۱۱ مرداد ۱۳۸۷
خانه پدری ام کجاست؟
اول
همه چیز در یک لحظه شکل گرفت. اول صدا را شنیدم، بعد از پنجره حمام نگاه کردم. آقای صاحب خانه داشت چمن ها را ماشین می کرد. اقای جرج مردی درشت اندام، سفید رو و بسیار خوشرو است. تا ببیندم شروع می کند به حرف زدن و برایش مهم نیست چقدر از حرف هایش سر در می آورم. برای خودش مهندسی با کیا و بیا است. خانم هانا هم دکترای حقوق دارد. وضعشان خوب است، جز ویلایی که خودشان در ان زندگی می کنند در سه کشور دیگر 5 خانه دارند.
اما، آن لحظه، صورت آقای جرج پر بود از لذت، شاد بود، نه، نمی دانم آن تصویر را چطور بنویسم. صورت آقای جرج؛ چشمانش، اصلا تمام بدنش می درخشید. یک جور خاصی عاشقانه چمن ها را می زد. شعف داشت، شور داشت، چیزی بود که کمتر دیده بودم.
هانا و آندره آ روی تراس نشسته بودند و انگار آنها هم در این شعف سهیم بودند. اینجا خانه آنها بود.
خانه، خانه، همین بود، آن لحظه، آن دم، آن نفس برآمدنی که سه روز است من را به خود مشغول کرده ، درک همین حس بود:" اینجا خانه من است" حسی که هیچ وقت، با تاکید می گویم"هیچ وقت" آن را تجربه نکرده ام.
حالا ، بعد از سه روز فکر کردن، به این نتیجه رسیده ام که می خواهم خانه بخرم- مامان اگر بفهمد حتما خوشحال می شود_ این خریدن، نه به معنای نیاز به تملک، که نیاز به ساختن تاریخ است.
دوم
دیروز دختری دست مادرش را گرفته بود و با هم از پله های مترو پایین می رفتند، روی پله آخر، دختر که کمی هم از مادر بلندتر بود، خم شد و گونه مادر را بوسد. دلم غنج رفت. برای روزی که رعنا خم شود و من را بوسد. آن روز شاید با هم به ایران بر گردیم.و من، چه دارم که نشانش بدهم از سال ها، نه، دهه ها یی که در ایران زندگی کردم.
سوم
می گویند دو ساله بوده ام که از تبریز بیرون آمدیم. شهری که من در آنجا بدنیا وآمدم و دیگر هیچ وقت به آنجا برنگشتم. سوغات آنجا، گرد ترین صورت در تمام فامیل بود
آمدیم تهران و سه سال بعد به کرمانشاه رفتیم. تنها خاطره مانده از تهرانم، دست کشیدن روی نرده های تازه رنگ شده خنک خانه بود.تنها خاطره ای که توانستم بعدها تکرارش کنم. من تنها عضو خانواده بودم که 10 سال در خانه پدری در تنها زندگی کردم. خانه ای که فروخته شد و سال ها است جایش را آپارتمان های نقلی گرفته اند. آیا می توانم خانه ای را که مادرم تنها 2 سال در آن زندگی کرد خانه پدری بنامم؟
آن خانه خریده شد، برای آینده بچه ها !! و مادرم برای این که بتوانند قسط خانه را بپردازند حاضر شد به کرمانشاه کوچ کند. شهری که بعد از 6 سال زندگی، آن را ترک کردیم و دیگر هرگز به آن بازنگشتیم. نمی دانم جنگ با خاطرات کودکیم چه کرد؟ حتی با عوض شدن نام خیابان ها، نمی دانم کجای شهر زندگی کرده ام. نمی دانم به کدام مدرسه رفته ام. نمی دانم حالا انجا چه شکلی است. کودکی من، تا قبل از دوران راهنمایی در جنگ ویران شد.
به مشهد رفتیم، جایی که هیچ نشانی از جنگ به آن راه نیافت، همه خاطراتم هستند، دست نخورده، سرجایشان، می توانم اولین خانه سازمانی مان را رعنا نشان بدهم. خانه ای متعلق به شرکتی که پدرم در آن کار می کرد. می توانم مدرسه راهنمایی و دبیرستانم را به او نشان بدهم. اما هر دو بازسازی شده اند و دیگر برایم آشنا نیستند. می توانم خانه ای را که درآن دانشگاه قبول شدم نشان می دهم. اما همین باعث شد که من از آن خانه بروم. خانه ای با یک سال خاطره.
بعد آنها از آنجا رفتند. مادرم را می گویم. خانه ای که در ان مراسم عروسیم برگزار شد، بلد نیستم. سرجمع ده شب آنجا خوابیدم. و حالا، می خواهند خانه شان را بفروشند، چون آنجا را دوست ندارند. وقتی صاحبخانه، خانه اش را دوست نداشته باشد، من مهمان، چطور می توانم به آن دل ببندم.این هم خانه پدری
و بعد، می ماند حکایت چهار خانه ای که در ده سال عوض کردم. اولی در میدان فاطمی، 60 متری و دلگیر. دومی خیابان سنایی، 79 متری و خوش نقشه، با بهترین خاطرات، سومی، دوباره فاطمی، 92 متری و عاشقانه، با دنیایی از عشق و رعنا. سومی 130 متری در یوسف آباد، کمتر از یک سال در ان ساکن بودیم. و نمی دانم آیا برای رعنا بس است که خانه های ما را تماشا کند، بدون این که بتواند از پله هایش بالا برود، بدون این که بتواند ردی از خط خطی های کودکیش روی دیوارهایش پیدا کند، بدون این که بتواند بوی کهنگی را در آن استشمام کند. تاریخ، گذشته، هویت بو دارد. یک نفس عمیق می کشم. اینجا، همه چیز بوی نویی می دهد. و من نمی خواهم رعنا هم مثل من لذت استشمام بوی کهنگی را از دست بدهد. دلم می خواهد خانه ای داشته باشم، هرجا، کوچک یا بزرگ؟ مهم نیست. دور یا نزدیک، مهم نیست. اینجا یا آنجا مهم نیست. مهم این است که جایی باشد تا رعنا بر دیوارهایش دست بکشد و بوی کهنگی را استشمام کند. خانه ای که خانه پدری اش باشد،
۰۹ مرداد ۱۳۸۷
مناجات
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۰۳ مرداد ۱۳۸۷
باز هم جنگ
ابراهیم حاتمی کیا، در برنامه شب شیشه ای
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۲۸ تیر ۱۳۸۷
من را با این همه خاطره تنها نگذارید
اهای هامون، به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را ؟
من با این همه خاطره چکار کنم؟
حالا من ماندم و یک یوتیوپ وتیکه پاره های همه جوانی ام، همه کودکی ام. من و ماندم چهار صفحه پرینت از شهری که دوست می داشتم. من ماندم و دو تا صدا ازری را، من ماندم و تنهایی.
دلم خوش بود که هویتم، زندگی ام، جوانی ام، همه کسانی که دوستشان می داشتم، همه کتاب هایی را که می پرستیدمشان گذاشته ام تا برگردم. اما حالا، هنوز من نرفته ام، هنوز آبی که مادرم پشت سرم ریخته خشک نشده، شما ها کجا می روید؟ جایی که نه دست من، نه دست هیچ کس به شما ها نرسد؟
نادر ابراهیمی که مرد، غمم گرفت، پنهانش کردم. اما با این یکی چه کنم؟ آهای حمید هامون کجا رفتی؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۲۶ تیر ۱۳۸۷
مهاجرت کار سختی نیست؟
قبل از بیرون آمدن از ایران؛ همه می گفتند: اصلا نگران رعنا نباش، سختی اش فقط دو ماه است. اما
دو ماه مدت ها است که گذشته اما رعنا و در ک کارهاش و حرف هاش هنوز سخت است. هنوز ترجیح می دهد توی مهد کودک به جای فارسی انگلیسی حرف بزند، در عوض توی خانه تمام بازی هاش به انگلیسی است، توی کابوس هاش انگلیسی حرف می زند، من را مامی صدا می زند و جلیل را بابا.
و من در این معلق ماندن های خودم نمی دانم چطور باید شیرین فارسی حرف زدنش را حفظ کنم. هر روز با هم شعر ماشین مشتی ممدلی را می خوانیم، اما تا ولش می کنم دارد یک شعر انگلیسی را زمزمه می کند.
در عروسک بازی هاش، وامانده ام که چکار کنم؟ وقتی اسم عروسک هاش را می گذاریم انوشه و یسنا، بهانه می گیرد که پس چرا نمی آیند با هم"جامپینگ" بازی کنیم. وقتی می گذاریم لی هی و نیکلاس، شروع می کند به انگلیسی حرف زدن با آنها و من.
راستی، کی بود می گفت: مهاجرت کار سختی نیست؟
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۰۷ تیر ۱۳۸۷
کله پخ پخو
۳۰ خرداد ۱۳۸۷
وقتی جهان به ما و رئیس جمهورمان می خندد
۲۹ خرداد ۱۳۸۷
۲۴ خرداد ۱۳۸۷
تعرض به ساحت روحانیت
۲۲ خرداد ۱۳۸۷
۲۱ خرداد ۱۳۸۷
دستور توقف اجرای حکم اعدام شجاعی و فدایی صادر شد
وکیل دو تن از افرادی که به دلیل قتل در سنین نوجوانی به اعدام محکوم شده بودند روز سه شنبه خبر از توقف اجرای احکام بهنود شجاعی و محمد فدایی داد.
محمد مصطفايی، وکيل بهنود زارع و سعيد جزی در گفت و گو با راديو فردا می گويد: «عصر روز سه شنبه به دفتر ریاست قوه قضاییه مراجعه کردم و با توجه به اقدامات قبلی که انجام داده بودیم با خبر شدم که آیت الله هاشمی شهرودی فرصتی یک ماهه را در اختیار دو تن از محکومان به اعدام زیر هجده سال قرار داده اند تا در این فرصت رضایت خانواده اولیای دم را جلب کنند.»
وی ادامه می دهد:«هر چند از توقف اجرای حکم اعدام خوشحالم اما نمی دانم بر سر روح و ذهن نوجوانانی که دو بار سايه سنگين مرگ را بر سر خود تحمل کرده اند چه خواهد آمد.»
مصطفایی تاکيد می کند: «هر چند قصاص مبتنی بر درخواست اوليای دم است اما در هر حال بايد با اذن ولی فقيه صورت گيرد و لغو حکم اعدام نيز در اختيارات ولی فقيه که در حال حاضر به رياست قوه قضاييه تفويض شده نيز می گنجد.»
مصطفایی در مورد سعید جزی می گوید:« تاريخ اعدام سعيد جزی روز پنجم تير ماه تعيين شده است و من هنوز نمی دانم چرا وی به انفرادی منتقل شده است.»
روز سه شنبه اين سه نوجوان برای انجام تشريفات اعدام به سلول های انفرادی در زندان اوين منتقل شدند و قرار بود که بامداد روز چهارشنبه، ۲۲ خرداد، در کنار هشت مجرم ديگر به دار آويخته شوند.
دستور توقف حکم اعدام اين ساعاتی پس از انتشار بيانيه کميسيون حقوق بشر سازمان ملل صادر شد. لوئيز آربور، مسئول اين کميسيون در بيانيه خود از ايران خواسته است تا مانع اجرای حکم اعدام چهار نوجوان زير ۱۸ سال شود.
در اين بيانيه نام محمد فدايی، سعيد جزی، بهنود شجاعی و بهنام زارع ذکر شده است.
بهنود شجاعی، سعيد جزی، محمد فدايی و بهنام زارع که ۲۰ ساله هستند در سن ۱۶-۱۷ سالگی در حين دعوا مرتکب قتل شده اند.
«قوه قضائيه ايران اين نوع قتل را «قتل عمد» می داند، و نه غير عمد، و برای آنها حکم اعدام صادر کرده است.
ايران در سال ۱۳۷۲ به عضويت کنوانسيون حقوق کودکان در آمده است که بر مبنای اين تعهد بين المللی، صدور حکم اعدام برای جرايم دوران کودکی ممنوع است.
محمد مصطفايی، می گويد:« در ماده ۳۷ کنوانسيون حقوق کودک صراحتا مقرر شده که مجازات اعدام يا حبس ابد نبايد در مورد متهمان زير ۱۸ سال اعمال شود.»
به گفته اين وکيل دادگستری، «برخی از حقوقدانان و قضات اعلام می کنند که اين کنوانسيون به صورت مشروط به تصويب نمايندگان مجلس رسيده است. شرط اعمال شده نيز اين است که مفاد کنوانسيون نبايد خلاف مبانی شرع و اسلام باشد.»
مصطفايی در رد اين نظريه می گويد:«در نظريه شماره ۵۷۶۰ مورخ ۱۴ آذر شورای نگهبان، مواد مغاير کنوانسيون با شرع صراحتا و به تفکيک اعلام شده و در مورد ماده ۳۷ که مربوط به اعدام متهمان زير ۱۸ سال است سکوت اختيار کرده است. بدين معنی، شورای نگهبان اين ماده را خلاف موازين شرعی ندانسته است.»
وی با اشاره به ماده نه قانون مدنی که براساس آن عهود و قراردادهای بين المللی که طبق قانون اساسی به تصويب مجلس برسد در حکم قانون است، معتقد است: اين کنوانسيون هم در حکم قانون بوده و قضات بايد آن را اعمال می کردند.
وی تاکيد می کند:« بدين ترتيب احکام اعدام صادر شده برای نوجوانان زير ۱۸ سال قابليت اجرا ندارد و اگر اجرا شود به منزله يک اعدام خودسرانه توسط مرجع قضايی است.»
سازمان عفو بين الملل در آخرين گزارش خود اعلام کرده است که طی سال گذشته در ايران حداقل ۲۴ نفر در هر هفته اعدام و بيش از ۶۴ نفر محکوم به مرگ شده اند، و ايران با ۳۱۷ اعدام در اين سال، رتبه دوم را در اين زمينه دارد.
اين در حالی است که بنا به گزارش عفو بين الملل، تعداد اعدام ها در ايران، در سال پيش از آن ۱۷۷ نفر بوده که در سال ۲۰۰۷ به ۳۱۷ نفر، افزايش يافته است.
سياست اعدام در جمهوری اسلامی همواره مورد انتقاد گروه های حقوق بشری در جهان بوده است.
در سپتامبر سال ۲۰۰۷، مجمع عمومی سازمان ملل با اکثريت آراء قطعنامه ای را تصويب کرد که بر اساس آن مجازات اعدام بايد برچيده شود، اما بسياری از کشورها نظير ايران، آن را اجرا نکرده اند.
۲۰ خرداد ۱۳۸۷
آیا در ایران دختران ختنه می شوند؟
۱۷ خرداد ۱۳۸۷
بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۷
فاید گوش چپ مردان برای زنان
گوش چپ نسبت به عشق و خشونت حساس است
پایگاه خبری تقریب-سرویس اجتماعی: براساس یافته های یک پژوهش در لندن ، گوش چپ انسان نسبت به عشق و خشونت حساس تراز گوش راست است .
به گزارش پایگاه خبری تقریب ، یافته این پژوهشگران نشان می دهد اگر خانم ها از همسران خود درخواستی داشته باشند ، می توانند با نجوا کردن زیر گوش چپ آنها ، امکان برآورده کردن خواسته خود را بیشتر کنند.این گزارش همچنین تاکید می کند اگر شخص کلمات عاشقانه و یا خشونت زا را با گوش چپ خود بشنود ، زمان بیشتری آنها را در خاطر خواهد داشت و همچنین آنها را راحت تر به یاد می آورد.به گزارش شبکه خبری محیط ، گفتنی است که موضوعات آموزشی و پیام ها و مسائل غیر عاطفی در گوش راست تاثیر بیشتری خواهند داشت.
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
بهنود تا یک ماه دیگر اعدام نمی شود
نوشته شده توسط رویا کریمی مجد
۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
ژست های رعنا خانم
۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
در شهر خبرهایی هست!
۰۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
امنیت
۱۹ دی ۱۳۸۶
خدااا، کجایی؟؟؟
فکر می کنی می توانم تسلایت بدهم؟ بگم پشت هر شری خیری نهفته است؟ بگم صد سال اولش سخت است؟
چی بگم؟ به کی بگم؟ به ستاره؟ مادرمهربانت که مادرم بود، که حلال همه مشکلات من بود، بگم ببخشید که زود رفت؟ ببخشید که هزار تا آرزو را ول کرد توی آسمان بی ستاره و رفت؟ ببخشید که ساراتان برای همیشه تنها ماند؟ ببخشید که دیگر صدای خنده اش نه در خانه اش، نه در روزنامه، نه در لاله گوش سارا، که در هیچ جا نمی پیچد؟ ببخشید که دیگر موج مثبت حضورش، هیچ کس را به خود نمی آورد؟ ببخشید که دیگر نیست!!
سارا، عزیز دلم، گیرم که بیایم، گیرم که چشمم در چشمت بیفتد، گیرم که سخت در آغوشت بگیرم و هر دو بگرییم، آخرش که چه؟ هزار نفر هم که بوی مهران بدهند، هیچ کدام خودش نمی شوند. هزار نفر هم که از خاطرات مشترکشان بگویند، گرمی دستانش را که نیست، چه می کنی؟ چه می کنی با نبودن نفس هایش.
یادت هست، روزهایی که رژیم داشت و تو هر روز صبح زود بیدار می شدی تا برایش غذای تازه بپزی؟ گیرم که یادت باشد، خوب که چه؟ مهران رفت، بی خبر، بی خداحافظی، ناغافل و هزار تا آرزوی ریز و درشت را با تو تنها گذاشت.
سارا، عزیز دلم، مهران تو- یادت هست همیشه وقتی در موردش حرف می زدی می گفتی بچه ام- مهرانت، مهران قاسمی تیتر شده، تیتر خبرگزاری های راست و چپ، تیتر وبلاگ های دوستانش.
من از این تیتر ها متنفرم.
خدااا، کجایی؟؟؟